۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

داس نقره ای وسط آسمان شهر میگذرد. امشب آسمان کمی صاف است. مشتری و زحل هم دیده میشوند. دل آسمان من اما گرفته. سخت هم گرفته با طعمی از زنگار روزمرگری و سنگ دلی و دوری از تو.
 امشب شب توست، من امّا، در دورترین نقطه ای هستم که تابحال بوده ام. یاد کودکی ام افتادم. روزگاری با پدر مشهد رفتیم. اون رفت که از دکه بلیت اتوبوس واحد را بگیرد. من یک آن به خودم دیدم و پدر نبود، اطراف را نگاهی انداختم همه چیز غریبه بود. چیزی نمانده بود که اشکم سرازیر شود. من حتی الان از یکسو گم شده ام، از یک سو اشکم دارد میرود اما از آن طرف زنگار روزمرگی چنان دلم را بسته است که فقط بغض میشود برای گلو.

امشب دوست داشتم برود و از ته دل بخوانمت، راهم ندادی، به جایش نشستم حساب کتاب گزارش فردای این روزگار ماشین حسابی را تهیه کردم. بین عددهایی که توی اکسل بالا و پایین میکردم دلم 1000 بار صدازدنت را میخواست. دلم گریه کردن میخواست.
راهم بده
 میدانم که لایق وصل تو من نیستم....
اما راهم بده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۸
معمولا ً وقتی فرکانس نوشتنم افزایش پیدا میکند عمق و انسجامش کمتر و کمتر میشود. خصلت نپختگی است. یادم هست وقتی که تازه شنا داشتم شنا میگرفتم یک بار عرض استخر را کامل رفتم، تمام تلاش و قدرت را گذاشتم البته نه روی دقّت، روی سرعت! اگرچه موفقیت آمیز بود و از خاطرات شیرین نوجوانی هم است ( البته شیرینی اش بیشتر به خاطر تشویق پدر بود) اما تصویر یه نوجوان لاغر اندامی که دارد دست هایش را تند تند تکان میدهد و پاهایش مانند موتور کار میکنند و در سانتی متر به سانتی متر 20 متر عرض استخر را طی میکند خنده دار است. حالا نوشتم های تند تندم هم همان تصویر نوجوان شناگر  آماتو را برایم تداعی میکند.

رمضان شروع شد و من بی آنکه آماده سفر باشم فقط صدای قطار را شنیدم که حرکت کرد. گیج و منگ دور و بر خودم چرخیدم که ببینم این دودی که برخواست از کجا بود. آتش سینه که بود؟ حالا رمضان داره به روزهای میانه اش میرسد و من اینقدر غریبم که حتی برای آنکه بدانم روز چندم است دست به تقویم میشوم.  حالا به خودم آمده ام می بینم که 12 ایستگاه جلوتر ایستاده است و من هنوز در مبدا دارم دنبال چمدانم میگردم. بیخیالش میشوم که پیاده برم تا برسم به آنکه به خودم می آیم می بینم که کفش درستی دارم و نه لباس شایسته ای! من یک موجود نا موزن با اینجا هستم. نا هماهنگ! دلم گرفته است. دلم گرفته است از اینکه قطار شادی را از دست داده ام. یاد آن جمله می افتم که میگفت « آنهایی که دینشان را به ثمن اندکی فروختند... لهم عذاب الیم » من یه چه فروختم؟ به روزمرگی؟ به دنیایی که خودم هم میدانم بی ارزش است؟ کاش به قیمت بالاتر بود کاش برای این ناموزونی توجیهی دست چندمی داشتم. دلم گرفت. برای آنکه بنشینم کف قطار کنار کاشی های آبی اش و چراغ سبز بالای سرم را نگاه کنم و یادش مرا آرام کند. چقدر دلگیرم، چقدر از این فاصله 12 ایستگاهه دلگیرم. 
رمضان که برود و قطاری نباشد من بی دستار و کفشی مناسب در این بیابان رها چه کنم؟ تو دستم را میگیری؟ تو به دادم میرسی؟
کاش کمی بتوانم گریه کنم...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۶

خیلی زود گذشت...

از دیدار مهسایی که بزرگ شده و شکسته شکسته حرف میزند تا لحظه ای که خواب بود به سرعت عمر جوانی گذشت.

 با اتوبوس مسیر برگشت را طی میکنم. یادآور خاطرات تلخ و شیرین گذشته است. یاد تابستان پارسال می افتم و اینکه چقدر نا امید بودم. احتمالا نا امیدترین آدم دنیا. الان میفهمم که باید زودتر تسلیم میشدم. اینطور لحظاتم شیرین تر میشد. 

با کمک نیلوفر یک چکیده برای هندبوکی در اشپرینگر ثبت کردیم و پذیرش گرفت. حالا داستان شده برایمان. انگ بی اخلاقی زده اند. نمیدانم ناراحتم یا نه. شاید هستم. ولی فهمیدم که هرکجا کسی تو را بی دلیل انگی چسباند لبخند بزن که دنیا همیشه به کام باقی نیست. من حقیقتا همه چیز را رها کرده ام. برایم مهم نیست. 

و خدایا با اینکه ابدا در رعایت شرعت موفق نبودم و بنده سرکش و بی اخلاقت بودم سعی کردم واگذار کنم امور را به تو و در برابر بقیه بی اخلاق نباشم..

من در برابر تو شرمنده ام، و ذبون و ادمی که زندگی اش را باخته و خود ار کمتر از بوته خاری بر درت میداند چه هراس که رهگذری لگدی بر او فشار و دشنامی دهت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۶

در فرودگاه مهرآباد درحالی نشسته ام که بلیت در دستم است و نت بسیار محدودی گیرم آمده ( اون نیز حالا رهایم کرده)

میخواهم در مورد رفتار ما آدمها در محیطهای مختلف بگویم. صبح خیلی زود رفتم سازمان نظام وظیفه تهران ( میدان سپاه) سعی کردم زود برسم تا قبل از شروع به کار ساعت 7 شان آنجا باشم. همینطور هم شد ولی ازآنجایی که هیچ چیز به نظم نیست تا 7:30 خبری نبود. در سالی که دور تا دورش صندلی های بهم پیوسته بود نشستم با اینکه بیرون هوای بهتری داشت.  دستگاهی بود برای گرفتن نوبت جایی برای نوبت خروج از کشور به چشمم نخورد. بقیه کسانی که آنجا بودند هم  در دستشان کاغذ نوبتی پیدا نبود. 

هرکسی که به سالن می امد نگاهی به دستگاه میکرد و نگاهی به باقی منتظرین که کاغذی در دست نداشتند پس از اندکی تامل بیخیالش میشد. جالب انکه مابقی همراه ان که روبروی دستگاه ایستاده بود و وسوسه نوبت گرفتن داشت مابقی منتظرین هم وسوسه میشدند. نگرانی ازینکه نکند چیزی را از دست بدهند.
تا اینکه پیرمردی بر این وسوسه غالب امد و نوبت گرفت. چشمهای بقیه برقی زد. زانوهایشان حالت حرکت رو به جلو به خودوگرفت که نشان میداد ترس از دست دادن چیزی انها را به حرکت در می اورد. چند نفری بلند شدند و از دستگاه نوبت گرفتند چند نفر رفتند و دیدند تنها چند گزینه اش کار میکند و مثلا درخواست خروج از کشور را که بزنی نوبت دهی انجام نمیشود.

مشاهده این سکانس ( عمداً می گویم سکانس) برایم جالب بود -فارغ ازین که آن احساس لختی برای حرکت را من هم داشتم حس میکردم- تقریبا این رفتار را در جاهای دیگری هم دیده ام، در زندگی روزمرّه، در دانشگاه شریف در خابگاه! لختی برای حرکت و اثر تجمعی این لختی وقتی تعداد افراد بیشتر و بیشتر میشود و ماموریت مهم آن کسی که خط شکن میشود و این لختی را حذف میکند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۸

«... الهی امات قلبی عظیم جنایتی فاحیه بتوبه منک... فوعزتک ما اجد لذوبی سواک غافرا و لا اری لکسری غیرک جابرا»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۴

روزها و شبهایم بهم ریخته است، دارم به دور خودم می چرخم بی آنکه بدانم در پایان این رقص چه چیزی قرار است گیرم بیاید. رفتم مصاحبه یک شرکت Honeywell خوش گذشت چون که استرس نداشتم و عملکرد به طرز عجیبی بالا رفته بود. دو روز بعد هم با مدیرعاملش که هلندی بود صحبت کردم. تجربه جالبی بود حقیقتا!
امروز پیشنهاد کاری اش را برایم فرستاد، با یک مبلغ خیلی بالا برای حقوق! خوشحال شدم اول طبعا بعد اما وقتی یادم آمد که سدّ سربازی جلو راهم هست فهمیدم که جز سودایی بی خود نیست. حالا همه دارند از اطراف میگوند خر نشوی و بروی پی دکتری کانادا و بشین کارسربازیت را حل کن. 

کارهای خروج از کشور هم به طرز عجیبی گره خورده، شاید هم گره نخورده است و این من هستم که گره خورده ام. یک روز میرم پی گرفتن برگه سبز و واکسن سربازی یک روز دیگر دنبال معافیت تحصیلی از وزارت علوم! همینطور میچرخم!  زودتر باید از تجارت صنعت استعفاء بدهم و بیایم بیرون. شاید توی رودربایستی گیر کرده ام. نمیدانم لابد همین است!

مسیری که 25 اردیبهشت شروع کردم هم در یک کام بک تاریخی وارد فاز جدیدی شد. باید زودتر بروم خانواده را حضوری ببینم. حضوری کلا خیلی از چیزهای راحت تر است هرچند من خیلی موفق نیستم. ( البته اگر مصاحبه های کاری را حذف کنید) واقعا نمیدانم در سه ماه آینده چه اتفاقی برایم رخ میدهد. فقط فقط و فقط دعایم خیرالامور است و بس. که ما  «منقوص» ایم و بس


یا حق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۹

به مکان جدید منتقل شدم. یک خوابگاه که اتاقهای هشت نفره سوئیت طور دارد. اینجا اما غیر من شش نفر دیکر هستند. عمدتا دانشجوهای کارشناسی و ارشدهای سال اخر و باقی سرباز امریه و بعضا دکترا.

ایتقدر جابجا شده ام که کم کم حس تعلق نداشتن به جایی را دارم. نمیدانم که این حس خوبیست یا بد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۶