۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

اردیبهشت 90 یکروز که خیلی عادی مثل هر دانشجوی عادی دیگر مسیرم را طی میکردم دیدن یک اطلاعیه عادی در سایت دانشکده مسیر عادی سالهای بعدم را تغییر داد. با فرستادن آن ایمیل کذا و عضویت در نشریه فرآیند یک مسیر شروع شد که من اسم فصلش را میگذارم «فوق برنامه شریف». این فصل داستان ها و خاطرات زیادی دارد و بی راه نگفتم اگر بگویم که مهترین فصل روزگار شریف همین بود ومهمترین مزیتش فرصت شناخت محیط اطراف با سرعت بسیار بالا بود. کارشناسی که تمام شده بود با اینکه به قدر کفایت به در و دیوار کار فوق برنامه لگد زده بودم اما هر وقت از کنار روزنامه شریف رد میشدم حسرتی بر دلم بود که در این گوشه از دانشگاه چرا هیچوقت توپ نزدم. گذشت و گذشت، گشت روزگار افتخار بودن در تحریریه را عطا کرد. اگرچه در آنجا بیشتر از آنکه حرف دل بنویسم، حرف های جدی و امور عقلی نوشتم اما گاه گاه فرصتی پیش می آمد که دکمه های کیبرد را برای آنچه که باید بفشارم. 

حالا بودن ما در شریف دیگر روزگارش به سر رسیده، این چند روز باقی مانده هم در حکم وقت های اضافه است برای بازیکنی که بعد از بازی میخواهد چهار گوشه زمین را ببوسد و در سکوت برود یک گوشه دوران بازنشستگی اش را طی کند. اگر قرار باشد یکروزی روایت این فصل کذایی فوق برنامه را بنویسم قطعا پرونده شماره 715 روزنامه را حسن ختامش میگذارم یا اگر روزی فرصتی و عمری باقی بود شاید با جزئیات بیشتر نوشتم و یا به مدد لنزی به نمایش گذاشتم. این پرونده بیشتر از آنکه مخاطبش را هدف قرار دهد، تلنگری به نویسنده بود. فرصت هم صحبتی با آدم های متفاوت، دنیاهای متفاوت و دغدغه های متفاوت! آدمهایی در عین تفاوت های امروزشان روزگاری کنار یکدیگر ورودشان را به دانشگاه جشن گرفتند. حسرت ها، نگرانی ها، آرزوها و آمال هایشان بیشتر و بیشتر مرا به یاد این می اندازند که اینجا جز گذرگاهی بیش نیست.


https://t.me/sharifdaily/246

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۰

25 اردیبهشت 1395، ساعت 18، مرکز محاسبات 


بالاخره حرفی را که شاید  دو سه سال پیش باید، امروز زدم. نمیدانم که الان سبک ترم یا که مشغول تر؟ شاید استرس و دستپاچگی اش را یک ماه پیش که قصد کردم کشیدم آن شبی که تمام وجودم داغ بود و خواب از سر پریده بود

نمیدانم که اینچنین گفتنش یا در ابتدا گفتنش کار صحیحی بود یا نه؟ آن موقع که گفتم فقط سعی کردم که در همان نقشی که پذیرفتم حرف بزنم و آرام باشم. حالا که بعد از رسیدن به خانه و خوابیدن 3 ساعته کمی تمرکز بیشتری دارم میبینم که نه باز هم استرس داشتم، مثل روز کنکور ارشد که عصرش که تمام شد و آرامش شدم فهمیدم که آن حالت صبح اسمش آرامش نبود. در و مادر صبح به خانه عزیمت میکنند. ایده آلیست بودم و فکر کردم که میتوانم در همین مدتی که آنجا هستند موضوع را مطرح کنم، باز هم اشتباه میکردم. زندگی آنطور که باید پیش نمیرود.

میدانم که زندگی دنیا جز لهوی و لعبی بیش نیست، در میان مخلوقات درگیر یک بازی هستیم که نباید دلخوش به زیبایی ها بازی باشیم اگرچه از آن لذت میبریم. حالا کاملا «افوض امری الله» باشد که هرچه رقم میخورد خیر باشد و صلاح آخرت و دنیا.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۴۴