سفرنامه (2)
دیر خوابیدن مصادف است با دیر بیدار شدن. چند روزیست حوالی ساعت 6 بیخود چشمانم باز میشود ولی بیدار نمیشم. صبح پدر و مادر رفته اند لب ساحل به تماشای آبهای نیلگون. ازین تماشا سهم من فقط تعریفهای لغوی است. فقط دیدن آبهای نیلگون نیست، خیلی دیگر موارد نیز سهم من همینقدر است. مثل سهم من از ایمان، سهم من از لذت، سهم من از آینده، سهم من از آرامش قلبی....
میرویم صبحانه بخوریم. موسیقی بیکلام خاصی پخش میشود. از انصاف نگذریم با کیفیتترین شکل از صبحانه را باز به همان شکل سلف سرویس شاهد هستیم. به قول اهلش، بسیار لاکچری است. خاصه با این موسیقی انگلیسی، که حس بودن در طبقه اشراف میکنی. من خوشحالم ازین تصویر؟ نه. بدم میآید. از رفاه نه ولی این رفاهطلبی «بی حد» دل خوشی ندارم. بگذریم.
انتخابهای من برای والدین عجیب است. سوسیس، تخم مرغ و لوبیا برای صبحانه؟ میگویم اسمش صبحانه انگلیسیاست مادر. امّا این دیالوگها بر زبان نمیآیند. در همان نگاههاست. در برنامه کاری نداریم، بازار گردیاست. کیش یک سیستم حمل و نقل عمومی دارد. این را پدر از پرس و جوهایش فهمیده. مسیرش هم از جلوی هتل ما میگذرد. از این آن آمار چه چیز را از کجا بگیریم و چه پاساژی برویم میگیرد. گویی خانم خانه اوست. از بچگی که فکر میکنم همیشه همین بود. شخصیت اکتیو و اول و آخر خانه پدر بود. مادر و ما مشاور بودیم. البته همیشه مشورت میجست. اینقدری که شاید خسته میشدم/یم از پاسخ . از خرید کردن واقعاً متنفرم. چرا؟ رمق چانه زدن، فکر کردن به تلههای فکری فروشندهها و از همه مهمتر انتخاب کردن را ندارم. خصوصاً در سفر. ارمنستان هم که رفته بودم به اصرار همسفرم که خانم بود چند جایی رفتیم. به نظر گذراندن وقت در سفر به این مسائل تباهی است. البته به شرطی که مقصد سفر جایی مانند کیش نباشد که فرصت آربیتراژ ( تفاوت قیمتی) ایجاد میکند. به جستجوی چند وسیله برقی هستند. من تنها کمکی به آنها میتوانم بکنم استفاده از نت گوشی است برای جستجوی قیمت آنلاین آن.
به پدر نگاه میکنم. اگر اهل بازرگانی بود احتمالاً موفق میشد. دلیلش سماجتش است. البته نه «او» در سن 63 سالگی که با 35 سال زندگی به سبک کارمندی/معلمی تمام جوهرهی ریسک پذیری اش را از خود گرفته! او در سن 24 سالگی. امّا من شبیه پدرم هستم؟ گمان نمیکنم. حداقل در این امر، نه!
وسط گشت و گذار در هوای گرم کیش، بهادر زنگ میزند. از فرانسه آمده و از بد حادثه من تهران نیستم. اسمش هست «سهم من از دیدن دوستهایم». بهادر رتبه کنکورش یکی بعد از من بود. او الان در توتال کار میکند من در خلیج فارس. او کار حرفهای میکند، تخصص را یاد میگیرد. من چه؟ در مقایسه با او هیچ!. اسمش میشود « سهم من از کار کردن». تنها مزیتم بودن در کنار خانواده و رفقایم هست.
بیحوصلگی ام در گشتن بین مغازهها احتمالاً مشهود است. گرمی هوا هم اثر مضاعف گذاشته. در کنار خیابان منتظریم که حمل و نقل عمومی کیش برسد. گرم است. من یادم میآید یک ضد آفتابم به خودم بدهکارم. گوگل مپ کمکم میکند که نزدیک ترین داروخانه را کشف کنم. داخل یک بیمارستان است. اینجا زندگی بیشتر در حالت نرمالش در جریان است. حداقل غیر از توریست، شهروند هم میبینی.
تا عصر که برنامه کشتی آکواریوم داریم کاری نداریم.لحظاتی استراحت و چک کردن تلگرام و فرستادن عکس برای این و آن. کشتی آکواریوم برخلاف اسم زیباش یک لنج قدیمی است که تهش را پنجره پنجره کرده اند. مرجان و ماهی ها دیده میشوند. کلکشان هم این است که برای ماهی ها غذا میریزند و آنها شرطی شده اند میآیند سمت کشتی! اینطور مسافران تعداد زیادی ماهی را یکجا می بینند. درین میان پدر یک معلم را پیدا کرده و گرم اختلات میشود. آنها ازین برنامه بیشتر لذت برده اند. خوشحالم که اینطور است. چند عکس از پهنه بیکران آبی یادگاری من ازین کشتی است.
برنامه بعدی سافاری است. مجموعه ای از برنامه های مختلف از جنس همان «تزریق هیجان»! تمام برنامه را بالا و پایین میکنم. به ندرت چیزی مناسب گروه خونی من پیدا میشود. چه برسد به والدین مسن من. شتر سواری شاید گزینه خوبی است. حداقل برای من مزه دارد. هرچند هر دو نگاه عاقل اندر سفیه میکنند که ما عمری ازین حیوانها را سوار شدهایم. از اسب و قاطر بگیر تا الاغ. شتر سواری آخر؟ میخواهم عکس بگیرم ازشان ولی عکس برداری ممنوع است. ایجاد انحصار برای درآمد زایی. سادهترین راه درآمد زایی توریستی. برخلاف من ک عکس نمیگیرم پدر ولی سماجت دارد. به گمان خودش پارادایمهای اشتباه را برنمیتابد. کل کلی هم با صاحب آنجا میکند که این چیزی که میگویی بیراه است. بعد که تمام میشود در مقام نصیحت میگوید که نباید حرف اشتباه را قبول کنی و من برایش توضیح میدهم که چرا رفتار صاحب اینجا اگرچه نا میزبانانه است ولی این حق را دارد که منع کن.
عملاً کاری نداریم، باید برگردیم. ترنسفر تور ولی این ساعت حرکت نمیکند. جوان زیرکی است. از یک Nudge ساده اقتصادی استفاده میکند که مارا مجاب کند با قیمت پیشنهادی اون برویم. عموماً به این چیزها فکر نمیکنم. یعنی حال و حوصله اینکه فکر کنم ندارم. اگرچه در همان نگاه اول میدانم که چه nudge است و چه نیست. علاوه بر ما جماعت دیگری را هم سوار میکند. جوانند و دلخوش. به قول خانم دکتر «خوش روحیه»! اهل بگو بخندند. دارم فکر میکنم رفتار من تابع جمعی است که با آنها حرکت میکنم. در اینجا نشسته ام و ساکت. اگر جمع رفقای دانشکده بود الان شبیه اینها بودم. سرخوش. البته شاید! قول نمیدهم.
کیش جای بی هویتی است. خیلی بی هویت. توریستی محض! محلی برای تزریق شادی و خوش گذارنی. چه البته چیز بدی نیست اصلاً. شب میرسیم هتل. پیانیستش دارد مینوازند. خوب هم مینوازند لحظاتی روی مبل لابی می نشینم و گوش میدهم. حالم جا می آید و خستگی برون میشود. راستی اینجا استخر هم دارد. مسئولش آدم خوش برخودی است. «قربونتون بروم» را با لهجه غلیظ شیرازی می گوید. استخر کم عمقی دارد. عین شهرش. کم عمق! در آّب گرم جکوزی غوطه ور شده ام. فکر میکنم همینطور زیاد و زیاد. به خودم، مسیرم، آینده ام و شخصیتم. پدر سر صحبت را باز میکند. از اهمیت سلامتی و اینکه تو چرا اینقدر وزنت کم شده میگوید و بعد همینطور از نگرانی هایش برای من. مهربانی از چشمانش میزند بیرون. ولی یک چیزی هنوز بین ماست. یک چیزی هنوز بین ماست که پدر بالاتر است و من پایین تر. و این فاصله اینقدر هست که من زیاد حرف نزنم. ولی تایید کنم و چشم بگویم. جز جملاتی مختصر. با خودم فکر میکنم من چقدر راحت با پدرم صحبت کرده ام؟ تقریباً کم. چقدر با مادر؟ تقریباً کم. نه اینکه حرف نزده باشم. نه! از جنس حرفهایی که اینجا میزنم نزدم. هیچ وقت. دیالوگهای روزانه ما پشت تلفن به جویایی احوال و وضعیت هوا و حرفهای پدر در مورد کارهایش هست. همین!
به حرفهایش فکر میکنم. به زندگی ای که او داشته از ابتدا تا کنون. به من. به آینده. به اینکه چقدر من تکرار پدرم هستم؟ چقدر تکرار مادرم؟
از مزیت استخر شب این است که خواب راحتی دارد. یا حداقل دلنشین.
قدری مجازی حرف میزنم. در کانال مینویسم.« در دورترین فاصله جغرافیایی هستیم...»
بعد خوابم میبرد