بریده بریده ازین روزهای گرم
آخرش دور تند میشود. وقتی منتظر چیزی هستی از یک روزی به بعد سُر میخورد به سمت روز آخر. این روزهای همه چیز شلوغ و گرم و سریع میگذرد. بعد از یکسال و خرده ای شاید این اوّلین بار است که حس آرامش نسبی ذهنی دارم. پروژه ای که رسماً یکسال و دو ماه پیش شروع کردم حالا به نتیجه رسیده و این تازه اول یک مسیر پر فراز و نشیب است.
از شرکت بیرون میزنم برای رفتن به سمت آزمایشگاه. راننده تاکسی کولر را روشن کرده و خانمی که جلوست دارد ازو تشکر صمیمانه میکند. من هم توی دلم ازو متشکرم بین این وانفسای همدیگر را اذیت کردن این یک نفر آدم پیدا شده. طول میکشد تا نتیجه را بگیرم. بعدش مجدد عاضم جایی دیگرم برای خرید هدیه عروسی حسن و نیلوفر. بچه ها همه شان دارند میروند شمال. کاش تایمینگ تداخل نداشت و کاش آن جمع که احتمالا آخرین باری است که دور همدگیر جمع میشوند را میدیدیم.
معین را می بینمت از احوالاتش با مهتاب میپرسم. قرار است با مهتاب بروند شمال. چقدر به او غبطه میخورم. میگویم معین تو یک نسل بعد از منی. در بهترین حالت پسر/ دخترم میتواند اینقدر راحت باشد. تشنه ایم خیلی تشنه. به آب هویچ بستنیای مهمانش میکنم. کارگران مغازه برای انجام وظایفشان با هم جدل دارد. بعد از 10 دیقه یک نفر جواب ما را میدهد. چقدر بهم رحم نمیکنیم.
با اینکه بین شلوغی دامپزشکی و جیحون امین خانه رهن کرده ولی خانه اش خیلی صفا دارد. خیلی بزرگ و تمیز و آرام. آرام. آرام این لغت را چندبار توی ذهنم تکرار میکنم. موقع رفتن به خانه امین از مترو شادمان بیرون آمدم. هنوز بوی همیشگی اش را میدهد یک بوی چرک و آلوده. 9 ماه اینجا گذشت. توی همین شلوغی سرسام آور آزادی. توی همین خوابگاه که بویش آدم را کلافه میکرد. یادم هست اولین بار که از طرشت پر از درخت و صدای گنجشک آمدم شادمان چقدر آزار دهند بود. از یک نقطه آرام و پر از حس زندگی بیایی وسط ترافیک آزادی. لرزه مترو و بی آرتی و سر و صدای ماشین.
از صبح ساعت 7 پیجر خوابگاه شروع کرده به داد زدن. انواع و اقسام جیغهای مختلف را امتحان میکند از آزیر قرمر جنگ تا آزیر آتش نشانی همه را میزند که راس 8 ما را بیندازد بیرون. دلم میخواهد دعوایش کنم. کمی به خودم می آیم. من پارسال این موقع در بی سرو سامانی جا بودم. حالا به صدای یک پیج برآشفته میشوم؟ این خوابگاه جدید به مراتب از خوابگاه های شادمان و 6 واحدی بهتر است. تمیز تر و به سامان تر. کمی اذیت دارد که بقیه هم داشتند ولی آستانه تحمل من است که پایین تر آمده.
نگاه میکنم که کدام را بپوشم. آبی را یا خاکستری. آبی را تن میزدم خیلی بیشتر خاکستری گشاد شده. این 6 ماه با سرعت بیشتری رو به زوال گذاشته ام. هاله گفته بود که آبی را بردار. حتی شلوارش هم گشاد شده برایم. خیلی گشاد. انگار یک نفر دیگر هم قرار است به این شلوار اضافه شود. یاد پارسال میفتم که موقع رفتن به خانه شان حتی یک دست لباس مرتب نداشتم. یک شلوار سیاه گشاد. یک پیراهن آبی گشادتر. قبلاً هم اینجا گفتم به قول قاسمیان آدم باید یک حد بسندگی برای خودش تعریف کند و گرنه مثل سیگار اعتیاد آور است.
" خداوند غیور است، اگر کسی در دام محبّت جز او گرفتار شود، خداوند یا عیوب آن را آشکار می سازد تا دل از آن برگیرد، یا حادثه ای می فرستد تا آن را از سر راهش بردارد ... "
پ ن 3: اَللّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک فِیهِ مَا یرْضِیک وَ أَعُوذُ بِک مِمَّا یؤْذِیک وَ أَسْأَلُک التَّوْفِیقَ فِیهِ لِأَنْ أُطِیعَک وَ لاأَعْصِیک یا جَوَادَ السَّائِلِینَ
پ ن4: پرواز 2 ساعت تاخیر دارد. آمدم دانشگاه اینجا را نگاه کردم. دلم نمیاد وبلاگ را آپدیت نکنم. که شد آنچه نوشتم :)