۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

تهویه مرکزی ایده‌ی مسخره‌ایست وقتی هر کسی دمای مطلوبش فرق دارد. اینقدر اتاق همیشه گرم است که در کل این زمستان نه چندان سرد نیازی به پتو نداشتم. در بهترین حالت یک پتوی مسافرتی آبی رنگ که دیگر کهنه بودنش فریاد است. گرمای اتاق یک دلیل اضافه است که تقریبا زمان خاصی در خوابگاه نیستم. یا در حال خواب یا در حال گذارن زندگی در مجازی مابقی هم این طرف و آن طرف. حرف خاصی با هم اتاقی ها ندارم ازین نظر. بندگان خدا بسیار خوب و مهربانند. 
حالا این نمیشه شب گرمای اتاق اذیت میکند میرود درب بالکن را باز کنم. گربه ای کز گرده روی لبه. مرا می بیند و می جهد. سرمای معتدل هوا با بوی بارانش تمام آنتروپی ها را می برد. نفسم تازه میشود. نفس تازه، چیزی است که لازمش دارم. تازگی.

احوالاتم مانند اواسط کارشناسی است. در حد گذران. پروژه درس احتمالات از آن مسیری که به نظرم بود نمیشود. باید از اساس عوضش کنم هرچند کار خاصی هم نکردم. چند روز پیش با هم صحبت کردیم. حرف از یک گروه تحلیل دیتا بود. حرف های امیدوار وسط این استخر ناامیدی که همه در آن غرقه ایم.

بدقول شده ام. شارژ هم کار که قرض گرفته بودم مدت هاست که دست من است و امشب پیام داده که بیاورم. TOC یک مقاله را برای جواد باید بفرستم و یک هفته گذشته است. ثبت نام ERP را کرده ام ولی کتابهایش هنوز باز نشده است. از ابتدای مهر با سعید برنامه ورزش داریم و هنوز هیچ نکرده ایم. هزار هزار کار نکرده دارم. اینقدر که استخری از کارهای انجام نداده شده است. پیشتر حجم بالایشان روی اعصاب بود و از خودم دلگیر میشدم حالا ولی کنار آمده ام. به این حجم به این تاخیر در انجام. پدر شب پیام داده که تعویض کارت ملی را یادت نرود. این را هم به لیست کارهای انجام نداده اضافه میکنم. 

نمیدانم چرا ولی از هر منظری نگاه میکنم این شرایط فعلی دنیا باید با یک اتفاق خاص جابجا شود. حداقل در ایران تا 3-4 سال آینده. شده است مثل نوسانات سهام بعد از یک مدت زیاد نوسان حول یک نقطه وارد فاز جدیدی میشود. یک جورهایی دلم میخواهد زمان را جلو بزنم برای ان فاز جدید. این قسمت ها دارد خسته کننده می‌شود. میدانی نیاز به تازگی است. به هوایی نو. به باد خنک از خیابان باران زده در نیمه شب.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۲

مینو جان، دختر نازنین

سلام،


6 امین شب حضورت توست امشب. باران و برف همینطور بی انتها می آید، آن هم بعد از روزهای بسیار خشکسالی. نمیدانم روزهایی که بخوانی بر فلات ایران چه بلایی آمده باشد. آیا کم آبی قحطی به بار نیاورده است؟ آیا کم آبی تبدیل به جنگ نشده است؟ قیمت آب سر به فلک نکشده است؟ 

میخواهی بدانی علت این کم ابی چیست؟ مدیریت ضعیف این سالهای ما. تو و هم نسلانت ما را ببخشید.


مینو جان، امشب خاله برایم صوتی فرستاده از مراسم شب ششم حضور تو. شعری میخوانند که « شش شش یار بچه... خدا نگهدار بچه..» و بین همه تو را میچرخانند. صداها را میشنونم. صدای دایی، عمه مادر پدر ،پدر و مادر نازنینت و خاله. جمعشان جمع است و هر یک بعد از دیدنت رویت را می‌بوسند. من اینجا از شنیدن صدایشان گرم میشوم.حتی سردی هوای قاین و گرمای خانه را از همینجا حس میکنم. انگار آنجا هستم.


مینو جان، روزی میرسد که کسی به تو می‌گوید « چیزهایی هست که نمیدانی» روزی یک شب برفی میرسد که با شنیدن ها و گفتن ها دلت گرم می‌شود. اینکه آن روز ها را من ببینم نمیدانم. از همین الان برایت بهترین ها را میخواهم. 


عکسی از تو فرستاده اند که ابروهایت را سرمه زده اند. نگاهی به صورتت میکنم که کم کم دارد جا می افتد. لب و چانه را از مادر، بینی و چشم را از پدر و پیشانی را از مادر به ارث برده ای. اینکه وزنت از همان ابتدا بالاتر از میانگین بود نشان میدهد که راهت را از راه من جدا کرده ای. به تو افتخار میکنم. امیدوارم همیشه سالم باشی. ورزش در تک تک اجزای زندگی ات باشد.


مینو جان، دخترک نازنین. دیشب با یگانه یار رفتیم و برایت کتاب لالایی گرفتم. پیشنهاد را داد و پیشنهاد خوبی بود. کاش اینها را که مادر برایت میخواند قلبت از مهر پر شود. هنوز همدیگر را ندیده ایم. آیا صدای من را ازینجا می‌شنوی؟ آیا گرمای مهری که در خیابان انقلاب تهران با دیدن هر کتاب کودک یاد تو می افتد را حس میکنی؟


مینو جان،
راستی این روزهایی که میخوانی دلبسته به اینیم که «نراه قریبا....» من اگرچه میدانم که نه قدمی برداشته ام و نه در این دامنه جایی دارم. دلم فقط روزهای بهتر را برای همه میخواهد. برای تو. برای مهسا، برای او. برای خانواده...


مراقب روزهای پر نشاط دهه سوم زندگی ات باش.

دایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۴

نراه قریبا...؟ 
میدانی داستان داستان یقین و کیفیت یقین است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۹

مینوی عزیزم،
سلام


مرا ببخش. راستش این چند مدت اینقدر در روزمرّه ام غرق شده‌ام که فرصت لختی آرامیدن و نوشتن و فکر کردن را ندارم. زندگی با یک دور بسیار تندی در حال حرکت است. اعتراف میکنم که تو اگر یک و فقط یک چیز از من به ارث برده باشی آن «غیرمنتظره» بودن است.  امروز صبح که از خوابگاه بیرون زدم نگاهی به مشرق انداختم. غبار آلودگی تهران دیوار بود برای دیدن خورشید دم صبح. همینطور که از خیابان رد میشدم با خودم گفتم که امشب که روز سخت به اتمام رسید شروع کنم به نوشتن برایت. از امتحان اول که بیرون آمدم یکهو پیام پدر را دیدم که نوشته بود« با بی حسی و سزارین به دنیا آمد». نمیدانم غبار آلودگی هوای این شهر بود یا اشک شوق ناخودگاه که دستم را به سمت گوشه چشمم بردم.

و اینطور تو در دوم بهمن آمدی. غیرمنتظره و ناگهانی مثل عشق. الان که برایت می‌نویسم نمیدانی که در فکر چه هستی و چه میجویی و در ذهن زیبای کوچکت چه میگذرد. راستش الان هم که اینها را میخوانی خودت جواب این سوال را نمیدانی، همه نمیدانیم. آمدن به این دنیای بزرگ افزود یک بعد به زندگی است اینقدر طوفان های سهمگین سرراحت هست که وقتی میرسی خسته ساعتهای فقط میخوابی. مثل الان تو.

بعد از شنیدن خبر به هادی (پدرت) زنگ زدم. تبریک گفتم. راستش باورم نمیشود که روزی فرا رسیده که تبریک «پدر» شدن به همبازی روزگار کودکی میگویم. میدانی این عمر و گذرش باورم نمیشود. هنوز همان حس را دارم که آخر هفته ای برسد و دایی و عمه از قاین بیایند و من از ذوق همبازی شدن با هادی و صدیقه و مهدی غرق شوم. روزگار کودکی ولی با سرعت بسیار میگذرد و همه چیز عوض میشود. از صدیقه حالا جز خبری محدود و دیداری به فاصله های زمانی 6 ماهه و شاید بیشتر ندارم. مهدی هم همینطور و هادی. جهت زندگی یک تابع احتمال وابسته به زمان است. هر کسی در مسیری میرود. اما من هنوز همان حس کودکی و بالا پریدن ها و با توپ سبز ساویز فوتبالیست شدن ها را دارم هنوز وقتی که به خانه قدیمی که دیگر مال ما نیست سر می زدم پشتی های کنار دیوار برایم دروازه گل کوچیک است و پرده راهروی رو به حیاط دروازه بزرگ با توری سفید رنگ. هنوز سرمای فرشهای اتاق میهمانی که درش عمدتا در زمستان بسته بود و تلویزیون رنگی در آنجا بود را زیر پاهایم حس میکنم. روزگاری که از دیدن تلویزیون رنگی ذوق میکردیم و تله تکس برایمان شده بود دنیای از اطلاعات.

این چیزهای لابد در عصری که اینها به دستت میرسد مسخره کننده است. میدانم. که این ذات ناپایدار دنیاست.  میدانی، هیچ چیز این دنیا را به هر قیمتی نخواه! هیچ چیز! این اصل ار زندگی کن و بببین که چطور آرامشی بر دلت می نشیدنت. نه آرامشی کور کننده که تو را از حرکت متوقف کند.


روزگار به سرعت خواهد گذشت، سرعت باد. روزی تو تبریک مادر شدن برای مهسا خواهی فرستاد. روزی دنیای را با سرعت بالا در جوانی کشف خواهی کرد. روزی همه چیز با سرعت خواهد رفت. روی گونه هایمان چروک خواهد افتاد و روزی از رفتن دیگران خواهی گریست. از رفتن من ، از رفتن سایرین. بگذریم که روز آمدنت قرار نیست تلخ باشد. هرچند که رفتن تلخ نیست. اینجا جز یک متغییر STOCK چیزی دیگری نیست. مقصد نهایی جا دیگری است.

برایت نامه خواهم نوشت. تا روزی که ملاقتت کنم. راستی، نام تو از یک جهت دیگر بر معنای زیبایش برایم دلنشین است. برای اینکه یادآوری «او» است. و انگار تو نشانه‌ای از او در خود داری.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۴۴

for the recond

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۱۶