نامه سوم
مینو جان، دختر نازنین
سلام،
6 امین شب حضورت توست امشب. باران و برف همینطور بی انتها می آید، آن هم بعد از روزهای بسیار خشکسالی. نمیدانم روزهایی که بخوانی بر فلات ایران چه بلایی آمده باشد. آیا کم آبی قحطی به بار نیاورده است؟ آیا کم آبی تبدیل به جنگ نشده است؟ قیمت آب سر به فلک نکشده است؟
میخواهی بدانی علت این کم ابی چیست؟ مدیریت ضعیف این سالهای ما. تو و هم نسلانت ما را ببخشید.
مینو جان، امشب خاله برایم صوتی فرستاده از مراسم شب ششم حضور تو. شعری میخوانند که « شش شش یار بچه... خدا نگهدار بچه..» و بین همه تو را میچرخانند. صداها را میشنونم. صدای دایی، عمه مادر پدر ،پدر و مادر نازنینت و خاله. جمعشان جمع است و هر یک بعد از دیدنت رویت را میبوسند. من اینجا از شنیدن صدایشان گرم میشوم.حتی سردی هوای قاین و گرمای خانه را از همینجا حس میکنم. انگار آنجا هستم.
مینو جان، روزی میرسد که کسی به تو میگوید « چیزهایی هست که نمیدانی» روزی یک شب برفی میرسد که با شنیدن ها و گفتن ها دلت گرم میشود. اینکه آن روز ها را من ببینم نمیدانم. از همین الان برایت بهترین ها را میخواهم.
عکسی از تو فرستاده اند که ابروهایت را سرمه زده اند. نگاهی به صورتت میکنم که کم کم دارد جا می افتد. لب و چانه را از مادر، بینی و چشم را از پدر و پیشانی را از مادر به ارث برده ای. اینکه وزنت از همان ابتدا بالاتر از میانگین بود نشان میدهد که راهت را از راه من جدا کرده ای. به تو افتخار میکنم. امیدوارم همیشه سالم باشی. ورزش در تک تک اجزای زندگی ات باشد.
مینو جان، دخترک نازنین. دیشب با یگانه یار رفتیم و برایت کتاب لالایی گرفتم. پیشنهاد را داد و پیشنهاد خوبی بود. کاش اینها را که مادر برایت میخواند قلبت از مهر پر شود. هنوز همدیگر را ندیده ایم. آیا صدای من را ازینجا میشنوی؟ آیا گرمای مهری که در خیابان انقلاب تهران با دیدن هر کتاب کودک یاد تو می افتد را حس میکنی؟
مینو جان،
راستی این روزهایی که میخوانی دلبسته به اینیم که «نراه قریبا....» من اگرچه میدانم که نه قدمی برداشته ام و نه در این دامنه جایی دارم. دلم فقط روزهای بهتر را برای همه میخواهد. برای تو. برای مهسا، برای او. برای خانواده...
مراقب روزهای پر نشاط دهه سوم زندگی ات باش.
دایی