با صالح رفته بودیم پارک پردیسان. از هر دری سخنی شد. جماعتی بودند با سگ هایی در ابعاد و رنگ های مختلف. یاد سگ سیاه همسایه مان افتادم که در خواب پایم را گاز گرفته بود و تعبیرش این شد که همسایه فردایش معلم کلاس پنجم دبستان شد. از خاطرات دبستان و راهنمایی برای صالح گفتم. واقعیتش این است که اینقدر تلخ است که هر بار یادش مرا تا مرز اشک ریختن پیش می برد.
از بین تمام آن بچه های دبستان 22 بهمن. کسی بود به نام « امین بذرافشان» هنوز قرمزی چشمان و صورتش از تنبیه بدنی شدید و شلاق هایی که کف و پشت دستش میخورد یادم هست. چشمان پر اشک آن کودک معصوم که کودکی را جز به بازی با سنگ در زمین خاکی مدرسه و کتک معلمان و شلاق مدیران و ترس از مدرسه تجربه نکرد هنوز به جزئیات یادم هست. چه بگویم به آنهایی که در کودکی خشم را در نهاد ما کاشتند و از کودکی جز تصویر تلخ که دعا بکنیم زودتر تمام شود چیزی به یادگار نگذاشتند؟