۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

.......
نمیدانم چرا ولی الان حس میکنم که گم شده ام. حتی در میانه همین متن که به ابتدایش هیچ ربطی ندارد و برای همین پاکش کردم. میان پاراگراف های زندگی من گم شده ام. نمیدانم بخاطر چیست؟ بخاطر شیب بالای تغییرات؟ گمم. کم تمرکز. پر از کارهای انجام داده نشده. حتی این حرفهایم هم تکراری شده. کار دارد مرا خسته میکند. یک زمانی بودن در اینجا برایم شعف داشت. نه اینکه زیر و خم اینجا را بالا و پایین کرده باشم نه از این 11 طبقه زرد رنگ با ادمهایی که هرکدامشان یک بازی برای خودشان دارند انگار خسته ام. دلم برای حبذا تنگ شده بود چند وقت پیش. رفتم دیدارش. ساکت نشسته بودم و حرفی نمیزدم. او حرف میزد. راستش فکر میکنم او هم از دست من کلافه شده شاید. 
میدانی من گمم. میان همین سطور. میان همین حرفهای بی ریطی که بهم بافته ام. میان خودم و سلولهای خودم گم شده ام. خسته ام؟ تنبل شده ام؟ منفعل شده ام؟ 
یک چیز را میدانم. روزهاست که نمازها را همینطور قضا میگذرانم. روزهای که حرف نمیزنم. اینقدر که حتی رویم نمیشود بروم سمتش. حسودی ام میشود حتی به هاله. او حتی یادآوری میکنم به من ولی من اینقدر لخت و دور افتاده ام که حس میکنم کاش یک اعتکافی همین روزها می بود و من میرفتم. آن روز سر نهار سریال پخش میشد از تعزیه و اینها. کلیشه های همیشگی صدا و سیمای ملی. بازیگری میگفت که دیگر عقلانیت است و دل نیست و این حرفها. آخرش کفش هایش را انداخته بود روی شانه هایش و تعزیه خوان وارد هیات شده. کلیشه بود. خیلی زیاد ولی من؟ کاش کسی نبود که گریه میکردم و کمی راحت میشدم.
این روزهای به یک بیماری مبتلا شده ام. میگویند خون کثیف است و اگر خارج شود درست میشود. آن جمعه به عمد خودم با دست خودم زخمش کردم. فشار دادم که هرچی خون کثیف بود خارج شود. شاید باورتان نشود ولی سیاه ترین رنگی بود که در عمرم برای خون دیده بودم.  تشبیه بی خود و مسخره ای به نظر میرسد ولی میدانی یک جورهایی یک همچین چیزی لازم دارم. نه در جسم که در روح. بزند و این خون ها را بیرون بریزد. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۵