روزی که ماند در یاد
25 اردیبهشت 1395، ساعت 18، مرکز محاسبات
بالاخره حرفی را که شاید دو سه سال پیش باید، امروز زدم. نمیدانم که الان سبک ترم یا که مشغول تر؟ شاید استرس و دستپاچگی اش را یک ماه پیش که قصد کردم کشیدم آن شبی که تمام وجودم داغ بود و خواب از سر پریده بود
نمیدانم که اینچنین گفتنش یا در ابتدا گفتنش کار صحیحی بود یا نه؟ آن موقع که گفتم فقط سعی کردم که در همان نقشی که پذیرفتم حرف بزنم و آرام باشم. حالا که بعد از رسیدن به خانه و خوابیدن 3 ساعته کمی تمرکز بیشتری دارم میبینم که نه باز هم استرس داشتم، مثل روز کنکور ارشد که عصرش که تمام شد و آرامش شدم فهمیدم که آن حالت صبح اسمش آرامش نبود. در و مادر صبح به خانه عزیمت میکنند. ایده آلیست بودم و فکر کردم که میتوانم در همین مدتی که آنجا هستند موضوع را مطرح کنم، باز هم اشتباه میکردم. زندگی آنطور که باید پیش نمیرود.
میدانم که زندگی دنیا جز لهوی و لعبی بیش نیست، در میان مخلوقات درگیر یک بازی هستیم که نباید دلخوش به زیبایی ها بازی باشیم اگرچه از آن لذت میبریم. حالا کاملا «افوض امری الله» باشد که هرچه رقم میخورد خیر باشد و صلاح آخرت و دنیا.