منقوص (2)
خیلی زود گذشت...
از دیدار مهسایی که بزرگ شده و شکسته شکسته حرف میزند تا لحظه ای که خواب بود به سرعت عمر جوانی گذشت.
با اتوبوس مسیر برگشت را طی میکنم. یادآور خاطرات تلخ و شیرین گذشته است. یاد تابستان پارسال می افتم و اینکه چقدر نا امید بودم. احتمالا نا امیدترین آدم دنیا. الان میفهمم که باید زودتر تسلیم میشدم. اینطور لحظاتم شیرین تر میشد.
با کمک نیلوفر یک چکیده برای هندبوکی در اشپرینگر ثبت کردیم و پذیرش گرفت. حالا داستان شده برایمان. انگ بی اخلاقی زده اند. نمیدانم ناراحتم یا نه. شاید هستم. ولی فهمیدم که هرکجا کسی تو را بی دلیل انگی چسباند لبخند بزن که دنیا همیشه به کام باقی نیست. من حقیقتا همه چیز را رها کرده ام. برایم مهم نیست.
و خدایا با اینکه ابدا در رعایت شرعت موفق نبودم و بنده سرکش و بی اخلاقت بودم سعی کردم واگذار کنم امور را به تو و در برابر بقیه بی اخلاق نباشم..
من در برابر تو شرمنده ام، و ذبون و ادمی که زندگی اش را باخته و خود ار کمتر از بوته خاری بر درت میداند چه هراس که رهگذری لگدی بر او فشار و دشنامی دهت.