منقوص

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ق.ظ

لیاقتی که ندارم!

معمولا ً وقتی فرکانس نوشتنم افزایش پیدا میکند عمق و انسجامش کمتر و کمتر میشود. خصلت نپختگی است. یادم هست وقتی که تازه شنا داشتم شنا میگرفتم یک بار عرض استخر را کامل رفتم، تمام تلاش و قدرت را گذاشتم البته نه روی دقّت، روی سرعت! اگرچه موفقیت آمیز بود و از خاطرات شیرین نوجوانی هم است ( البته شیرینی اش بیشتر به خاطر تشویق پدر بود) اما تصویر یه نوجوان لاغر اندامی که دارد دست هایش را تند تند تکان میدهد و پاهایش مانند موتور کار میکنند و در سانتی متر به سانتی متر 20 متر عرض استخر را طی میکند خنده دار است. حالا نوشتم های تند تندم هم همان تصویر نوجوان شناگر  آماتو را برایم تداعی میکند.

رمضان شروع شد و من بی آنکه آماده سفر باشم فقط صدای قطار را شنیدم که حرکت کرد. گیج و منگ دور و بر خودم چرخیدم که ببینم این دودی که برخواست از کجا بود. آتش سینه که بود؟ حالا رمضان داره به روزهای میانه اش میرسد و من اینقدر غریبم که حتی برای آنکه بدانم روز چندم است دست به تقویم میشوم.  حالا به خودم آمده ام می بینم که 12 ایستگاه جلوتر ایستاده است و من هنوز در مبدا دارم دنبال چمدانم میگردم. بیخیالش میشوم که پیاده برم تا برسم به آنکه به خودم می آیم می بینم که کفش درستی دارم و نه لباس شایسته ای! من یک موجود نا موزن با اینجا هستم. نا هماهنگ! دلم گرفته است. دلم گرفته است از اینکه قطار شادی را از دست داده ام. یاد آن جمله می افتم که میگفت « آنهایی که دینشان را به ثمن اندکی فروختند... لهم عذاب الیم » من یه چه فروختم؟ به روزمرگی؟ به دنیایی که خودم هم میدانم بی ارزش است؟ کاش به قیمت بالاتر بود کاش برای این ناموزونی توجیهی دست چندمی داشتم. دلم گرفت. برای آنکه بنشینم کف قطار کنار کاشی های آبی اش و چراغ سبز بالای سرم را نگاه کنم و یادش مرا آرام کند. چقدر دلگیرم، چقدر از این فاصله 12 ایستگاهه دلگیرم. 
رمضان که برود و قطاری نباشد من بی دستار و کفشی مناسب در این بیابان رها چه کنم؟ تو دستم را میگیری؟ تو به دادم میرسی؟
کاش کمی بتوانم گریه کنم...


نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

لیاقتی که ندارم!

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ق.ظ
معمولا ً وقتی فرکانس نوشتنم افزایش پیدا میکند عمق و انسجامش کمتر و کمتر میشود. خصلت نپختگی است. یادم هست وقتی که تازه شنا داشتم شنا میگرفتم یک بار عرض استخر را کامل رفتم، تمام تلاش و قدرت را گذاشتم البته نه روی دقّت، روی سرعت! اگرچه موفقیت آمیز بود و از خاطرات شیرین نوجوانی هم است ( البته شیرینی اش بیشتر به خاطر تشویق پدر بود) اما تصویر یه نوجوان لاغر اندامی که دارد دست هایش را تند تند تکان میدهد و پاهایش مانند موتور کار میکنند و در سانتی متر به سانتی متر 20 متر عرض استخر را طی میکند خنده دار است. حالا نوشتم های تند تندم هم همان تصویر نوجوان شناگر  آماتو را برایم تداعی میکند.

رمضان شروع شد و من بی آنکه آماده سفر باشم فقط صدای قطار را شنیدم که حرکت کرد. گیج و منگ دور و بر خودم چرخیدم که ببینم این دودی که برخواست از کجا بود. آتش سینه که بود؟ حالا رمضان داره به روزهای میانه اش میرسد و من اینقدر غریبم که حتی برای آنکه بدانم روز چندم است دست به تقویم میشوم.  حالا به خودم آمده ام می بینم که 12 ایستگاه جلوتر ایستاده است و من هنوز در مبدا دارم دنبال چمدانم میگردم. بیخیالش میشوم که پیاده برم تا برسم به آنکه به خودم می آیم می بینم که کفش درستی دارم و نه لباس شایسته ای! من یک موجود نا موزن با اینجا هستم. نا هماهنگ! دلم گرفته است. دلم گرفته است از اینکه قطار شادی را از دست داده ام. یاد آن جمله می افتم که میگفت « آنهایی که دینشان را به ثمن اندکی فروختند... لهم عذاب الیم » من یه چه فروختم؟ به روزمرگی؟ به دنیایی که خودم هم میدانم بی ارزش است؟ کاش به قیمت بالاتر بود کاش برای این ناموزونی توجیهی دست چندمی داشتم. دلم گرفت. برای آنکه بنشینم کف قطار کنار کاشی های آبی اش و چراغ سبز بالای سرم را نگاه کنم و یادش مرا آرام کند. چقدر دلگیرم، چقدر از این فاصله 12 ایستگاهه دلگیرم. 
رمضان که برود و قطاری نباشد من بی دستار و کفشی مناسب در این بیابان رها چه کنم؟ تو دستم را میگیری؟ تو به دادم میرسی؟
کاش کمی بتوانم گریه کنم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۱۸

نظرات  (۱)

۱۸ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۹ سام نجفی نیا
عالی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی