درمانده
رمضان تمام شد.
معمولا وقتی زمان تمام میشود، آنهایی که به شدّت مشغول استفاده از آن بودند صدای بوق پایان را که میشنوند ناراحت و افسرده میشوند اینکه بیشتر پیش نرفتند. آن هایی که یک گوشه اصلاً نمیدانستند که کجا آمده اند فقط حسرت میخورند که چرا اینقدر «دور» شده اند.
این بدون شک شرح حال من است.
نیاز دارم به صحبت کردن، نیاز دارم به اینکه همه چیز به یک چیز خوب settle شود. رمضان تمام شده، من چو مستی که تازه به هوش آمده و حساب باده خوریهای بی حساب دستش آمده و می بیند که عریان گوشه ای افتاده و نمیداند که گریه کند یا خشمگین شود از خودش. نگاه میکنم به خودم هزار دلهره و تشویش دارم. هزار آینده مبهم . بود آیا که نظری به ما کنند؟ کفّاره بادهخوری های بی حساب ما را صاف کنند؟
پ ن : یکسری مناسبات درست میکنیم برای اینکه در چهارچوب بهتری زندگی کنیم. بعدتر همین مناسبات از آن زندگی بهتر جلوگیری میکند. این به خاطر چیست؟ ضعف فکری ما ؟