وصله ناجور
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ
پیام دادم که امروز عصر چون برنامه جلسه های هفتگی با امیر هست، نمیرسم که بیام. خیلی وقت است که نرفته ام. شاید نزدیک به 5 هفته...
برنامه امّا عوض شد. یادم آمد که 21 ام جشن عروسی علی است و من یک دست لباس مرتب ندارم. بن هاکوپیان توی چمدون ماه هاست که مانده. کلاً حوصله خرید کردن را ندارم. به پیمان پیام دادم که برویم. پیمان آدم به نسبت خوش سلیقه است. از مهمترین نکات خرید رفتن آدم خوش سلیفه کنار دست داشتن است.
برنامه امّا عوض شد. یادم آمد که 21 ام جشن عروسی علی است و من یک دست لباس مرتب ندارم. بن هاکوپیان توی چمدون ماه هاست که مانده. کلاً حوصله خرید کردن را ندارم. به پیمان پیام دادم که برویم. پیمان آدم به نسبت خوش سلیقه است. از مهمترین نکات خرید رفتن آدم خوش سلیفه کنار دست داشتن است.
هیچ چیزی سایز من ندارد. یک دست کت و شلوار کل آن چیزیست که به قواره من پیدا میکنند. «وصله ناجور» ام؟ شاید.
آ اس پ را قبلاً نرفته بودم. پیمان حسابی خوشش می آید ازینجا. می گوید رنگ زندگی دارد. من امّا ساکتم. لبخند میزنم. ته دلم میگوید نه اینجا بوی زندگی نمیدهد. هرچند شاید جذاب باشد. یک تفاوت عمده دیگر من و پیمان این است که او از زندگی و تفریحاتش واقعاً لذت میبرد. من واقعاً لذت نمیبرم.
مثلا همین خرید کردن، قاعدتا باید از خریدن لباس نو خوشحال باشی. یا حس خوبی داشته باشی. قبلاً که بچه بودم واقعا خرید کردن را دوست داشتم. از اینکه لباس نو داشته باشم در آن کودکی ذوق میکردم. حالا کمترین چیزی ذوق من را به دنبال دارد. وقتهای که با پیمان و نوید دور هم جمع میشویم بیشتر حس میکنم که من یک «وصله ناجور» ام. با این دنیا شاید. کردیتی به خودم نمیدهم که من بریده از دنیا و مال جهان دگرم... نه من میگویم که احتمالا مریضم. احتمالا، شاید هم قطعاً.
میرویم ژوانی، یکی از بهترین رستوران های تهران. اصطلاحاً کلی هست لاکچری داریم. من ازینجا از آدم های اطرافم ناراحتم. تقصیر من هم هست. من وصله ناجورم با اینجا. من اهل اینجا نیستم. من با این سبک هیچ لذتی نمیبرم. احساس پوچی میکنم. اطرافم پر از بوی دود سیگار و آرایشهای غلیظ و لباسهای مارک دار و آدم های خوشتیپ و خوش لباس است. من چرا اینجا حالم خوب نمیشود؟
آخرین باری که حالم خوب بود کی بود؟ اردیبهشت بود. چهار روز از دنیا بریده بودم حس بعدش، زمانی که توی خیابان آزادی قدم زنان به خانه مریم و فرهاد میرفتم را از یاد نمیبرم. سبک بودم و خوشحال. واقعا در اوج لذت بودم.
میرویم ژوانی، یکی از بهترین رستوران های تهران. اصطلاحاً کلی هست لاکچری داریم. من ازینجا از آدم های اطرافم ناراحتم. تقصیر من هم هست. من وصله ناجورم با اینجا. من اهل اینجا نیستم. من با این سبک هیچ لذتی نمیبرم. احساس پوچی میکنم. اطرافم پر از بوی دود سیگار و آرایشهای غلیظ و لباسهای مارک دار و آدم های خوشتیپ و خوش لباس است. من چرا اینجا حالم خوب نمیشود؟
آخرین باری که حالم خوب بود کی بود؟ اردیبهشت بود. چهار روز از دنیا بریده بودم حس بعدش، زمانی که توی خیابان آزادی قدم زنان به خانه مریم و فرهاد میرفتم را از یاد نمیبرم. سبک بودم و خوشحال. واقعا در اوج لذت بودم.
چرا من اینطور شده ام؟ چرا از اینجا بودن لذت نمیریم؟ چرا ازینکه ویزای کانادا آمده است خوشحال نیستم؟ چرا علاقه به رفتن ندارم؟ چرا میخواهم از هلدینگ بروم به پژوهشکده؟ چرا اینقدر «وصله ناجور» ام؟ میدانی نگران خودم نیستم. نگرانم که این «وصله ناجور» دیگری را برنجاند.
۹۶/۰۵/۱۲