بشر الصابرون...
آقای بهبودی مستخدم شرکت است. جای پدرمان را دارد. یک ماه اول که اینجا بودم از اینکه برایم چای می آورد خجالت میکشیدم. شرمنده بودم ازین سیستم اداری. چندباری خودم رفتم که زحمت به او ندهم. ناراحت شد و گفت برایت میآورم. کارش را دوست دارد. با عشق و علاقه ما را فرزندانش می بیند. امروز غمگین بود. خودش سر صحبت را باز کرد. گفت یکی از بچه های اداره (*) که مال بخش راننده ها بوده درین تعطیلات شمال رفته و در دریا غرق شده. گفت از صبح حوصله کار کردن ندارم و نای راه رفتن هم همین طور.
من نمیشناسمش. ولی توصیف که کرد تصویر یک جوان رعنایی در ذهنم آمد. خدا بیامرزتش. دلم سوخت وقتی که بهبودی گفت تازه وام گرفته بود، اوایل زندگی اش است. بشر الصابرون، اذا اصابتهم المصیبه...
رفتن حق است، همه میرویم. چه آنکه یک کارمند باشی در طبقه دوم تجارت صنعت باشی، چه استاد دانشگاه باشی در شریف و چه هر کسی دیگر. میرعمادی که رفتم خیلی ناراحت شدم. با اینکه با سیستم مدیریتی اش کاملاً مخالف بودم. دلم برای ایمان سوخت که پدری را از دست داد. وقتی کسی میرود آدم برای آنان که با جای خالی سفرکرده شان غصه دار میشوند دلش میگیرد . «تماشای رفتن دیگران به مراتب سخت تر است از خود فعل رفتن» . رفتن به آنجا سخت نیست. کاش فقط توشهای باشد برای ارائه. کاش حرفی برای گفتن داشته باشیم. چیزی برای حتی توجیه این عمر به تباهی گذشته....
جمعه عصر دلگیر بودم از خودم، یاد خودم افتادم در کودکی و تصویری که از آینده ام داشتم. نگاهی به آینه میکنم، این منم؟ من قرار بود این باشم؟ حالا باز دلگیرم با شنیدن حرفهای بهبودی...
هر بار که این به ذهنم آید با خودم زمزمه میکنم که ای بار بکش دستم، آنجا که تو آنجایی، برکش برکش تو ازین پَستم....
* : آقای بهبودی عادت دارد که به جای شرکت بگوید اداره. راست هم میگوید اینجا بیشتر از آنکه شرکت باشد یک اداره است. از بس که ساختار دولتی را هنوز حفظ کرده است.