احوالات (6)
مرضیه دختر دایی، بزرگترین فرد بین فرزندان اقوام وخویشان است. متولد 57. یک جورهای مادربزرگ همه ما بچه ها در کودکی. کودک بودیم و هنوز لباس نوی عید ذوق زدهمان میکرد که مرضیه دانشگاه میرفت. سوم دبستان بودم و مراسم عقد مرضیه بودم همیشه به عنوان آدم بزرگ بین ما بچه ها بود و چون مهربان بود/است بین ما بچه ها دوست داشتنی و نازنین. مرضیه به خاطر شغل جوادآقا شوهرش رفت مشهد. بعداً که گاهی سفر میکردیم مشهد رفتن به خانه مرضیه برایم جذاب بود. نیمدانم چرا؟ شاید به خاطر همان حس ساده و مهرباناش به ما بچه ها.
مرضیه وقتی مادر شد و علیرضا به دنیا آمد هم خاطرم هست. روزهای آخر عید بود و تعطیلات رسمی فرا نرسیده. به قولی بهترین روزهای سال ( چون لذتی که در تعطیلات اسفند هست در فروردین اش نیست ) ما رفتیم خانه دایی و میدانستم که مرضیه آمده. راهنمایی بودم و شاید این اولین برخورد من با یک کودک تازه به دنیا آمده بود. اینقدر ذوق مرگ و البته متوهم بودم که در قوه خیال فکر میکردم میشود برم و بعد مثلا یکهو علیرضا از بین همه آن جمع من را دوست داشته باشد؟ الان که به یاد می آورم غش غش میخندم ازین سادگی کودکانه که نمیداند نوزاد یک ماه هنوز دنیا را برعکس می بیند چون چشمانش کامل نشده یا اینکه فقط مادر و پدر آن هم به خاطر حس بویایی میشناسد. بگذریم.
علیرضا بزرگ تر که شد چون اولین فرزند یا نوه خاندان بود خیلی مورد استقبال همه بود. بسیار بسیار دوست داشتنی. دیدن اینکه هادی و مهدی ( پسردایی هایم) دایی شده اند و رابطه شان با علیرضا صمیمی است یک جورهایی حس حسادت داشتم. دوست داشتن همینقدر به یک کودک نزدیک باشم.
بعد که بزرگتر شدیم و دیگر دبیرستان و کنکور و دانشگاه سراغمان آمد دیگر از خانواده و فضایش کم کم فاصله گرفتم. مرضیه را سال به سال یا دو سال به دوسال دم عیدی شاید می دیدم. مرضیه فرزند دوم را هم به دنیا آورد و « مهسا»ی دوست داشتنی مرا مجذوب خودش کرد. یک دختر بسیار بسیار مهربان، صمیمی و البته درون گرا. شاید همین ویژگی دومش بود که قند در دل آدم آب میشد وقتی رفتارهای معصومانه اش را میدید. یک دنیا خیالی دارد برای خودش و درین دنیا مادر عروسکهایش هست و چیزهایی ازین قبیل. وقتی پای صحبت هایش می نشینی همینطور شکر است که سرازیر میشود....
این سالها دور از مرضیه بودم ولی همیشه در ذهن من از همان کودکی خواهری مهربان بود. حالا مرضیه فرزند سوم را میخواهد که به دنیا بیاورد. اول مرداد که خانه بودم و پدر گفت که اخیراً اتفاقی برایش افتاده و سلامتی اش تحت تاثیر قرار گرفته اصلاً حسابی پکر شدم. خیلی خیلی ناراحت. خداروشکر برطرف شده و امروز یا فردا مرضیه سومین نوزاد دوست داشتنی اش را به دنیا می آورد.
* دیروز
قصد کردم که سفری به مشهد داشته باشم. این سفر ولی گویا ممکن نیست و ازین بابت
دلخور شدم. ازین که راهام نمیدهند. همه اعضای خانواده مشهدند. ولی سه شنبه قصد
برگشت دارند و ماندن یکی دو روز بیشتر به خاطر سفر من عملاً سخت است بنابر شرایط
محیطی. پدر هم که حسابی درگیر بنّایی و امور اصلاح ساختمان است.... چک
میکنم شاید هفته بعد بهتر باشد رفتنم. نمیدانم.... یکی از عیبهای روزگار این است
که وقتی قصد انجام کاری را میکنی و بنابر دلایلی نمیشود و اما و اگر وسط می آید
یکهو انگیزه ات و حسات میرود، میپرد. انگار اگر این هفته بروم مشهد آنطور که باید به من
نیچسبد....
** بعدا نوشت: به همکارم گفتم که چهارشنبه را نمیروم. خوشحال میشود. تقریباً ذوق میکند. با اینکه میدانم نیامدنش از یک بار مسئولیت شانه خالی کردن است ولی میگویم اشکالی ندارد. بگذار چیزهایی که بقیه را خوشحال میکند، خوشحالشان کند...