پشت چشمانش دو تا فانوس قایم کرده بود....
يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ب.ظ
آخرین شبی که خانه بودم ذوق زده بودم ازینکه محیط جدیدی را تجربه خواهم کرد. پتوی آبی همیشگی دیگر آخرین شبیاست که مرا از سرمای شهریورماه 89 کویر میرهاند. ذوق یک جوان برای کشف محیط جدید همیشه زیاد است. خاصه برای دانشگاه. با پدر میروم تهران برای ثبت نام ثبتنام دانشگاه که تمام میشود خیلیها برمیگردند به شهر و دیارشان. من و همکلاسی ام چون چند روز میهمان یک گروه خیریه هستیم میمانیم. سه شب در هتل مشهد خیابان طالقانی. تقریباً حالا که خیابانهای آن طرف تهران را میشناسم به گیج و منگی آن روزهای میخندم. هیچ درک از جهات جغرافیایی تهران نداشتم. مدهوش این همه شلوغی و بزرگی.
علاوه بر من و همکلاسیِ جان، در هتل دو نفر کرمانی هم هستند. این را همکلاسی ام از پذیرش هتل پرسیده بود. سر صبحانهها میبینمشان. یکیشان بزرگتر است و معلوم است که مشکلی در بینایی دارد. من طبق همیشه کشف محیط جدید با شیب بالا برایم سخت است. همکلاسی ام که جنب و جوشش از من بیشتر است و فکر میکنم اساساً همین هم عامل موفقیتهایش بوده/ هست میرود آمار گیری. یادم نیست که قبل از جشن خیریه بود یا بعد از آن که استارت آشنایی با این دونفر را زد. چشمش دنبال دخترک دومی است. من سنسی به اینها ندارم. به نظرم حسی به زیبایی هم ندارم. نه آن زمان که حتّی الان هم وقتی میگویند فلانی زیباست کمی درکش برایم سخت است. شاید چون سلیقه متفاوت دارم شاید هم چون درک درست ندارم.
علاوه بر آن دو، یکی دیگر هم هست که روز جشن میبینمش. تقریباً نابیناست. قرآن ابتدای مراسم را اون میخواند. برای من که تازه یک محیط بسته فرهنگی اجتماعی آمده بودم، کمی عجیب است که دختر قرآن بخواند. فضای خیریه برایم خیلی عجیب است. جماعتی ثروتمند در موسسه محک دور همدیگه جمع شده اند. جنس صحبتهایشان، لباس پوشیدنشان همه چیز برایم عجیب است. آن دخترک دیگر که کمبینا بود پیانو میزند. بد هم نیست. میگویند قهرمان شنای معلولین کرمان است و تازه ارشدش را در رشته ادبیات شروع کرده است.
مراسم که تمام میشود بعدش دوستم بحث گرفتن مصاحبه از آن دخترک پیانیست را بهانه میکند که لینک و ارتباطی ریزی بزند با آن دیگری. از جسن رفتارهای دوران دبیرستان. چیپ و بیهویّت. من ساکتم، همراهی میکند. میرویم و در لابی هتل مشهد گپ بزنیم. اسمش مریم است، ارشد ادبیات و پیانیست. از مشکلاتش میگوید که همزمان هم ام اس دارد و هم کم بیناست ولی مشکلاتش را کسی توجه نمیکند. عجیب است برایم. دلم میسوزد از رنجهایی که کشیده. فهمیدم که آن دخترک دیگر همراه مریم است. برایش شعری هم سروده با این مطلع که «پشت چشمانش دو تا فانوس قایم کرده بود....» شعر زیبایی است. ایّام میگذرد و این عشق که چه عرض کنم من اسمش را میگذارم خواستهی کوتاه مدت دوست ما به نتیجه نمیرسد و دیگر من خبری از دخترک شاعر ندارم.
تابستان سه سال بعد یک روز که ایمیلم را چک میکنم میبینم دخترک شاعر برایم ایمیلی فرستاده و بعد از کلی عذرخواهی، آمار اسکان و وضعیت روستاهای سربیشه را از من میپرسد. گویا قرار است برای تدریس به محرومین برود آنجا. عذرخواهیاش ازین بابت است که میگوید من با کسی دوست بودم و در پشت سرت خیلی حرفا به من زد، اینقدر که در چشم من دیوی بود (به مضمون). خواهش میکنمی میگویم و یک آپدیت و اطلاعات اولیه از استان به او میدهم. حرفهایش برایم عجیب است و عجیبتر اینکه ایمیلم را از کجا یافته، اصلاً کدام دوست مشترک؟ غیر آن همکلاسی که چند صباحی هم بیشتر طول نکشید؟ فکرهای به ذهنم میآید. آن روزها در تنش با این همکلاسی سابق بودیم. میگذرم. مثل باقی داستانهای زندگی.
تابستان سه سال بعد یک روز که ایمیلم را چک میکنم میبینم دخترک شاعر برایم ایمیلی فرستاده و بعد از کلی عذرخواهی، آمار اسکان و وضعیت روستاهای سربیشه را از من میپرسد. گویا قرار است برای تدریس به محرومین برود آنجا. عذرخواهیاش ازین بابت است که میگوید من با کسی دوست بودم و در پشت سرت خیلی حرفا به من زد، اینقدر که در چشم من دیوی بود (به مضمون). خواهش میکنمی میگویم و یک آپدیت و اطلاعات اولیه از استان به او میدهم. حرفهایش برایم عجیب است و عجیبتر اینکه ایمیلم را از کجا یافته، اصلاً کدام دوست مشترک؟ غیر آن همکلاسی که چند صباحی هم بیشتر طول نکشید؟ فکرهای به ذهنم میآید. آن روزها در تنش با این همکلاسی سابق بودیم. میگذرم. مثل باقی داستانهای زندگی.
92 سال کنکور ارشد است و درسخواندن کاری سخت. زمستان سخت آن سال میگذرد و آن کنکور کذا را میدهیم و میشود که اسم ما میخورد با نام انرژی شریف. چون کارشناسی را طرشت بودم، ارشد را هم طرشت میتوانم شروع کنم. بنا به دلایلی از جمله اینکه کمی فضا عوض شود دوست دارم بروم خابگاه زنجان. نمیشود و به طرز کاملاً شانسی میرود اتاق چندنفر از بچه ها که فقط دورآدور میشناسمشان. از سه نفر دو نفر کرمانی اند. روزهای اول آن اتاق برای من جذاب بود هرچند افسردگی پایان کارشناسی رهایم نکرده بود. میخواستم شروع دوبارهای داشته باشم در ارشد. ازین جهت پرتلاش تر بودم. تازه کار کردن در یک شرکت را همزمان با درس هم شروع کرده بودم. از جمع آن 4 نفر اتاق، یک نفر دیرتر میآید. نامش علی است. عشق نامجو اولین چیزی است که رفاقت ما را عمق میدهد. سلایق جالبی دارد و پایه رفاقت است. ازین اتاق راضیام. هرچند طرشت است.
آن روزها، شبها که از شرکت برمیگشتم معمولا یک نان بربری از سر راه میگرفتم و تا برسم به خوابگاه بخش عمدهاش را میخوردم و اینطور بود که دیگر شام نمیخوردم. آن شب فک کنم نانوایی بسته بود. رسیدم اتاق. بچه ها قصد کردن که بروند سر چهارراه طرشت فلافل بزنیم. علی راغب نیست، من گرسنه ام و علی حرفی وسط نمی آورد. در راه برگشت بحث این و آن میشود. معمولا اولین گامها آدم برای اینکه سر بحث را باز کند و رفاقت را گسترش بدهد این است که آشناهای مشترک پیدا میکنیم. میگردم در کرمان فقط آن دخترک شاعر را میشناسم. به طرز عجیبی اسمش یادم نمی آید. میرسم خوابگاه در اولین کار فیسبوک را باز میکنم و آها.... اسمش یادم آمد. گفتن اسمش همان و برقی در نگاه علی همان. علی از کلاسهای المپیاد میشناسدش. علی ریاضی بود و سلیمه ادبیات.
پاییز 93 میگذرد به عشق و عاشقی این دو. با هم اشنا میشوند و علی حسابی درگیر دیت رفتن های فراوان. علی رفیق خوبی است. مینشینیم ساعتها با هم رادیو چهرازی و نامجو گوش میدهیم و بر دنیای بی پدر فحش نثار میکنیم. صحبت های علی دلنشین است و هم صحبتی با اون برایم لذت بخش. آدم پر احساسی است. شاید تنها کسی است که به همان اندازه که من از شنیدن نامجو و چهرازی عشق میکنم اون هم عشق میکند. تابستان 94 کم کم خلال صحبت هایمان هر دو به این نتیجه میرسیم که باید اپلای کرد. باید رفت و آزمود. باید تجربه کرد. علی همان تابستان با سلیمه ازدواج میکند. بعدتر البته علی از خوابگاه طرشت میرود به متاهلّی ولی با هم همچنان در ارتباطیم. خل و چل بازیهایمان، حرفهای جدی و شوخیمان هنوز هست هرچند این روزها علی دیگر وقت رفته برای خانواده اش. خانواده جدید.
پاییز 93 میگذرد به عشق و عاشقی این دو. با هم اشنا میشوند و علی حسابی درگیر دیت رفتن های فراوان. علی رفیق خوبی است. مینشینیم ساعتها با هم رادیو چهرازی و نامجو گوش میدهیم و بر دنیای بی پدر فحش نثار میکنیم. صحبت های علی دلنشین است و هم صحبتی با اون برایم لذت بخش. آدم پر احساسی است. شاید تنها کسی است که به همان اندازه که من از شنیدن نامجو و چهرازی عشق میکنم اون هم عشق میکند. تابستان 94 کم کم خلال صحبت هایمان هر دو به این نتیجه میرسیم که باید اپلای کرد. باید رفت و آزمود. باید تجربه کرد. علی همان تابستان با سلیمه ازدواج میکند. بعدتر البته علی از خوابگاه طرشت میرود به متاهلّی ولی با هم همچنان در ارتباطیم. خل و چل بازیهایمان، حرفهای جدی و شوخیمان هنوز هست هرچند این روزها علی دیگر وقت رفته برای خانواده اش. خانواده جدید.
مسیر اپلای را تقرببا با هم شروع میکنیم. تافل را حتی به طور تصادفی در یک روز ثبت نام میکنیم. و اینطور من سلیمه را بعد از چندسال آبان ماه 95 میبینیم. تافلمان هم تاریخی میشود. با آن شرایط عجیبش. خاطرههای یکی پس از دیگری ساخته میشود. هنوز تک تک ثانیههای برگشت از سازمان سنجش به چهارراه ولیعصر را یادم هست. دغدغه هایمان. مثل روزهای دبیرستان میماند این روزها. تلاش برای یک هدف. علی اپلای را ولی خیلی از من جدی تر گرفته. یک دلیلش همین ازدواج کردن است. برنامهاش مشخص است.
روزهای سرد زمستان میگذرد و ریجکتهای دم عید میآید. بعد عید شرایط کمی بهتر است. علی از دانشگاهی در شیکاگو پذیرش گرفته. فاندش هم خوب است. نگران ترامپ است. من از مک مستر پذیرش میگیرم. انگار راهمان قرار است جدا شود. مک مستر آن چیزی نیست که من میخواهم نه شهرش و نه فیلدکاری اش. کارهای خروج از کشور، پاسپورت ویزا اینها هنوز بحث هایی است که با هم میکنیم.
چشم باز میکنم، توی فرودگاه امام هستم. آمده ام بدرقه علی و سلیمه. دو آدم بسیار نازنین. سطح رفاقتمان اینقدر صحبتهای شوخی و هزل دارد که نگو. باقی رفقای علی هم همین است. کلاً علی رفیق زیاد دارد. حق هم هست، آدم به این خوبی و مهربانی چرا که نه؟ هنوز داریم بحث های شوخی میکنیم. هنوز به قول خومان «لولی بازی» میکنیم، هنوز «خلوشیم*». ساعت 10:15 وقت خداحافظی است. چشم برهم زدنی علی را در اغوش دارم و میگویم «مراقب خودت باش مرد» اشکهای علی سرایز است. هنوز همان جوّ شوخی ادامه دارد. نمیگذاریم با غیر لبخند و شادی اینجا را رها کند. سکانس آخر قصه است و علی و سلیمه آن سوی گیتها دارند خداحافظی میکنند. تمام میشود. بهت زده ام کمی. نیمدانم شاید آنقدری در فرودگاه امام خداحافظی کردهام که دیگر اشکم در نیاید یا بغض نکنم. در سرم نامجو پخش میشود.... «زلف برباااد مده تا ندهی بر بااادم....»
دیدی علی اقا. دیدی امسال تو پاییز و شهریور را زودتر شروع کردی. 28 مرداد. تو رفته بودن هایت را گذاشتی برای آخرین روزهای مرداد....
من اگر رتبهام 99 نشده بود، جشن خیریه را شرکت نمیکردم. اگر همکلاسی ام بازیگوش نبود سلیمه را نمیشناختم. اگر آن ایمیل نبود شاید اصلاً اسمش را هم الان یادم نبود. اگر رفتن به زنجان جور نشده بود و ماندگار نمیشدم در طرشت تو را نمیشناختم. اگر آن شب نانوایی باز بود من گرسنه نبودم و شاید هیچ وقت بحث نمیکردم حول این موضوع و اگر با هم نبودیم شاید اپلای نمیکردیم. رفیق من میبینی گشت روزگار اگر چیزی را بخواهد، زیر سنگ هم باشد برای آدمی برآورده میشود.
برو، هرچند میدانم با رفتنت عمق دوستیها کمرنگ میشود. دیگر میشویم آشنا، فقط از گذشته و آن همه خل وچل بازیهای خوابگاه و پیپ کشیدن ها و نامجو خواندن ها و رقصیدن با اهنگ آن مردک ایتالیای یک خاطره کوتاه باقی خواهد ماند
برای خودت و خانم عزیزت بهترین را آرزو میکنم.....
* خلوش به کرمانی یعنی دیوانه
پینوشت : به زودی ازینجا هجرت میکنم. به manqus. هم از لحاظ املا صحیح تر است و هم یک شباهتی به manques فرانسوی دارد.
* خلوش به کرمانی یعنی دیوانه
پینوشت : به زودی ازینجا هجرت میکنم. به manqus. هم از لحاظ املا صحیح تر است و هم یک شباهتی به manques فرانسوی دارد.
۹۶/۰۵/۲۹