منقوص

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ

احوالات (11)

آشفته بودم. بی دلیل. ارائه گروه رو باید آماده میکردم. به بهترین شکل ممکن. خداشکر ارائه خوب پیش رفت. هرچند الان که فکر میکنم مغزم کار نمیکرد. تنها پروسس های عادی. برگشتنی به شرکت هرچقدر سلول و انرژی بود سر صحبت با همکارهای برای سیستم دیتابیس جدید رفت. سه وعده غذایی را اسکیپ کرده بودم. البته از نظر من یک وعده بود. چون در طول روز بیشتر از یک وعده غذا نمیخورم. 

بحث شد، حرف زدیم. همینطور ذهنم بهم ریخته بود. انگار نمیداند که چه می‌گوید. میدانستم که چه میخواهم بگویم و واقعا عملکرد بدی داشتم. تکه تکه و بی شالوده. سلف تاک بالا رفته بود. امروز هم مغزم کار نمیکرد. شاهین گفت که کف قیمت را اشتباهی وارد کردی. قیمت بنزن را هم برای مدیربازرگانی یک شرکت باید میفرستادم و یادم رفته بود. از تصویر خودم منزجم. عصر نشستم که در مورد قیمت گذاری تولوئن صحبت کنیم. فکرم باز با خودم نبود.
سوار تاکسی آزادی شدم. توی راه نیم چرتی زدم. سر خیابان آزادی نرسیده به مقصد یک نفر پیاده شد. من هم هوس قدم زدن کردم. راه افتادم. رسیدم خوابگاه. وضو گرفتم و نماز گذاشتم. نان لواش را از یخچال بیرون آوردم. نان را که خوردم انگار یکهو مغزم برگشت سرجایش. انگار سلولهایش به کار افتاد. شاید اثر نماز بود. شاید اثر این نان ساده. نمیدانم. انگار تمام آنتروپی های مغزم خالی شد. یک ذهن پاک و ساده. همه چیز را یکهو شفاف دیدم. شروع کردم به نوشتن. خداشکر خوب بود. یا حداقل فکر میکنم که خوب بود.
ممنون که هستی و به فکر مایی.
ممنون که با چیزهای ساده من را «آدم» میکنی.
ممنون برای همه چیز. برای نان ، برای نماز. و برای آن پنج چیزی که شریعتی گفته است....



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

احوالات (11)

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ

آشفته بودم. بی دلیل. ارائه گروه رو باید آماده میکردم. به بهترین شکل ممکن. خداشکر ارائه خوب پیش رفت. هرچند الان که فکر میکنم مغزم کار نمیکرد. تنها پروسس های عادی. برگشتنی به شرکت هرچقدر سلول و انرژی بود سر صحبت با همکارهای برای سیستم دیتابیس جدید رفت. سه وعده غذایی را اسکیپ کرده بودم. البته از نظر من یک وعده بود. چون در طول روز بیشتر از یک وعده غذا نمیخورم. 

بحث شد، حرف زدیم. همینطور ذهنم بهم ریخته بود. انگار نمیداند که چه می‌گوید. میدانستم که چه میخواهم بگویم و واقعا عملکرد بدی داشتم. تکه تکه و بی شالوده. سلف تاک بالا رفته بود. امروز هم مغزم کار نمیکرد. شاهین گفت که کف قیمت را اشتباهی وارد کردی. قیمت بنزن را هم برای مدیربازرگانی یک شرکت باید میفرستادم و یادم رفته بود. از تصویر خودم منزجم. عصر نشستم که در مورد قیمت گذاری تولوئن صحبت کنیم. فکرم باز با خودم نبود.
سوار تاکسی آزادی شدم. توی راه نیم چرتی زدم. سر خیابان آزادی نرسیده به مقصد یک نفر پیاده شد. من هم هوس قدم زدن کردم. راه افتادم. رسیدم خوابگاه. وضو گرفتم و نماز گذاشتم. نان لواش را از یخچال بیرون آوردم. نان را که خوردم انگار یکهو مغزم برگشت سرجایش. انگار سلولهایش به کار افتاد. شاید اثر نماز بود. شاید اثر این نان ساده. نمیدانم. انگار تمام آنتروپی های مغزم خالی شد. یک ذهن پاک و ساده. همه چیز را یکهو شفاف دیدم. شروع کردم به نوشتن. خداشکر خوب بود. یا حداقل فکر میکنم که خوب بود.
ممنون که هستی و به فکر مایی.
ممنون که با چیزهای ساده من را «آدم» میکنی.
ممنون برای همه چیز. برای نان ، برای نماز. و برای آن پنج چیزی که شریعتی گفته است....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۰۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی