این قسمت احوالات گفته نشده
ساعت 2 بود. پای گزارش تولید بنزین نشسته بودم. بین فرمولهای RON و RVP. تلفن زنگ زد. هادی است. چند روزیست که امده اند مسافرت به شمال. قرار شد اگر برنامه سفرشان طوری بود که من هم به انها بپیوندم به من خبر بدهد. احتمالا همین است. تلفن را جواب دادم میگوید «مهدی* تهران است». خواب می بینم؟ مهدی؟ چطور؟ یکهو؟ بعد از نزدیک به 8 سال نبودن؟ تند تند شماره اش را میگیرم. صدایش بدون لگ می آید. همین گواه این است که تهران است. از ساعت 9 صبح تهران بوده. مراعات مرا کرده که شاید مشغول به کار باشم....
اسنپ را میگیرم به سمت فرودگاه. بعد از چند ساعت، نگاه به ساعت گوشی ام میکنم. اوه! من کار مهمی داشتم. کاش زودتر زنگ زده بودم و خبر میدادم که نمیرسم. اوه! راستی من کلی حرف برای گفتن داشتم آنها را چه کنم؟ (سلف تاک میگوید بنویس. من میگویم بعد این مدت؟)
می بینی؟ چقدر عجیب امروز نشد که بگویم. غیر مترقبه ترین چیز دنیا هم که شده می آید! صبح امروز اگر کسی میگفت ده چیز غیرمترقبه بگو قطعاً حتی در 20 تای اولش هم دیدن مهدی نبود.
بهرحال حرفهایم را نگفتم. حرفهایی که گذاشته بودم چند قدم جلوتر بگویم. یک پایان خوب برای فاز اول. ولی صبرم سرآمده بود. حالا خیلی اتفاقی نگفتم. نگفتم حرفهایی که سالهاست باید بگویم را. از شعله های درون نگفتم . از تمام نامههایی که ذهن نوشته شد، یا حتی بر قلم آمد و فرستاده نشد..... لابد دست تقدیر هم خودش گذاشته برای روز دیگر.
آخرش مهدی روی صندلی جلوی گیت 8 ترمینال 4 گفت که « زندگی بی عشق معنی ندارد.... همانطور که ریاضی بی عدد»
فردا عرفه است. دوست داشتم روزه بگیرم. به خاطر مرخصی امروز و عقب ماند کارم فردا باید بروم شرکت. بعید است بشود روزه گرفت. دیگر این «نشدن» ها چیز جدیدی نیست. ما خود به عدم لیاقتمان آگاهیم....
پ ن : التماس دعا.
پ ن :یک روز در مورد مهدی خواهم نوشت!
پ ن : خدایا برای بندههای مهربونت ازت متشکرم. ازینکه مهربانیت رو در بقیه قرار دادی متشکرم.