منقوص

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۵۵ ق.ظ

ماهِ نماندن.

شهریور با خودش یک غمی می‌آورد. غم سرد شدن هوای برای پسرک کویری که نشان پایان خوشی تابستان است. اول شهریور که می‌شود ناخداگاه انگار باید رفت مغازهای و لوازم التحریر خرید. کتابهای سال بعد را و بعد شروع کرد به جلد کردن کتابها. شهریور یعنی که بازی تمام شد. روزهای بعد باید برای مسیرهایی که هر کسی میگیرد خداحافظی کرد. مثل ترمینال. محل رفتن است. محل بی ثباتی. همه چیز لحظه‌ایست. هیچ کس قصد ماندن ندارد. شهریور هم همین است. ماه نماندن. یا می‌آیی یا میروی.
امسال تابستان را حس نکردم. غرق بودم. غرق در برنامه‌های آتی زندگی و کار. عمرم می‌گذرد و هراسم می‌آید ازینکه توشه خالی ام. از تعهدهای که داده‌ام، از آرزوهایی که داشته‌ام و قوایی که رو به زوال میرود. از هوش و انگیزه و پشتکار. امسال ازینکه در شهریور هدفی برای آینده دارم خوشحال ترم. شاید دیگر امسال آن غم هرساله‌اش مرا نگرفت...

دیروز تولد مریم بود. ازینکه در خاطرم نبود غمگین‌ام. نه اینکه روز تولدش را یادم نباشد. روزهای سال از دستم در رفته است. مریم شهریوری است. اصلا شهریور که می‌شود توی ذهنم همین مریم و لحظات خداحافظی با او در کودکی به ذهنم می‌آید. برای آن کودک ساده، یک روز بیشتر ماندن خواهرش مصادف بود با دنیایی از شادی. در روزهای راهنمایی که خوابگاه میرفتم بالاجبار، روزهایی که مریم از اصفهان می‌آمد در پوستم نمی گنجیدم. بهر دری میزدم که برم خانه. از هیچ گریه‌ای، اصرار، پافشاری‌ای دریغ نمی‌کردم. چقدر تصویر آن روزها برایم تلخ است. نه برای سختی‌هایی که بر من گذشت که من بین آن جماعت اوضاعم خوب بود. از تصویر آن همه کودک خوابگاهی که برای «تحصیل» کردن جمع شده‌اند. از آن عدالت آموزشی لعنتی که نصیب خیلی ها نبود و هنوز نیست.
( توضیح اینکه در آن سیستم اداره خوابگاه تعداد مرخصی‌ها محدود بود. کاملاً به مثابه پادگان!).

شنیدن این



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

ماهِ نماندن.

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۵۵ ق.ظ

شهریور با خودش یک غمی می‌آورد. غم سرد شدن هوای برای پسرک کویری که نشان پایان خوشی تابستان است. اول شهریور که می‌شود ناخداگاه انگار باید رفت مغازهای و لوازم التحریر خرید. کتابهای سال بعد را و بعد شروع کرد به جلد کردن کتابها. شهریور یعنی که بازی تمام شد. روزهای بعد باید برای مسیرهایی که هر کسی میگیرد خداحافظی کرد. مثل ترمینال. محل رفتن است. محل بی ثباتی. همه چیز لحظه‌ایست. هیچ کس قصد ماندن ندارد. شهریور هم همین است. ماه نماندن. یا می‌آیی یا میروی.
امسال تابستان را حس نکردم. غرق بودم. غرق در برنامه‌های آتی زندگی و کار. عمرم می‌گذرد و هراسم می‌آید ازینکه توشه خالی ام. از تعهدهای که داده‌ام، از آرزوهایی که داشته‌ام و قوایی که رو به زوال میرود. از هوش و انگیزه و پشتکار. امسال ازینکه در شهریور هدفی برای آینده دارم خوشحال ترم. شاید دیگر امسال آن غم هرساله‌اش مرا نگرفت...

دیروز تولد مریم بود. ازینکه در خاطرم نبود غمگین‌ام. نه اینکه روز تولدش را یادم نباشد. روزهای سال از دستم در رفته است. مریم شهریوری است. اصلا شهریور که می‌شود توی ذهنم همین مریم و لحظات خداحافظی با او در کودکی به ذهنم می‌آید. برای آن کودک ساده، یک روز بیشتر ماندن خواهرش مصادف بود با دنیایی از شادی. در روزهای راهنمایی که خوابگاه میرفتم بالاجبار، روزهایی که مریم از اصفهان می‌آمد در پوستم نمی گنجیدم. بهر دری میزدم که برم خانه. از هیچ گریه‌ای، اصرار، پافشاری‌ای دریغ نمی‌کردم. چقدر تصویر آن روزها برایم تلخ است. نه برای سختی‌هایی که بر من گذشت که من بین آن جماعت اوضاعم خوب بود. از تصویر آن همه کودک خوابگاهی که برای «تحصیل» کردن جمع شده‌اند. از آن عدالت آموزشی لعنتی که نصیب خیلی ها نبود و هنوز نیست.
( توضیح اینکه در آن سیستم اداره خوابگاه تعداد مرخصی‌ها محدود بود. کاملاً به مثابه پادگان!).

شنیدن این

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی