منقوص

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۳۳ ب.ظ

هفت‌خط از احوالات

یکم؛
می‌گویند چراغ به قدر عدلش نیاز به سوخت دارد. بیشتر یا کمترش خاموش میکند. به چه خاطر؟ دلیلش واضح است. ظرفیت محدود مخزن.
فکر نمیکنم جمله‌ای صحیح‌تر از این در مورد خودم سراغ داشته باشم. مثالش را هم به غایت دیده‌ام. در پرُ حرفی، کم حرفم می‌شوم نه از سر اینکه حرفی باشد و نگوید که انگار یکهو تمام حرفها از ذهنم پاک میشود. تمامشان! تمامشان!

دوّم؛
دیشب به پیشنهاد رفقا رفتیم پارک پردیسان. تعداد زیاد سگ‌های پارک برایم عجیب بود. بد یا خوبش را نظری ندارم. هرچه هست خلاف روند عادی فرهنگی چندین ساله‌ی ماست.
در پارک تمام مدّت ساکتم. سعی می‌کنم ازین بی حرفی در بیایم. مطمئنم هیچ کسی خوشش نمی‌آید با دیگری به تفریح برود و او ساکت و غرق در دنیای خودش باشد. به روزهایی فکر میکنم که هر کسی سمتی خواهد بود. شبنم می‌رود نروژ. نیلوفر هم اگر برنامه‌اش جور شود احتمالاً می‌رود با حسن می‌رود سوئد. امید آبانماه عازم سربازی است. علی چند ماه بعد آن. پوریا هم درگیر دفاع است. محمّد پی بیزنس شخصی را پی گرفته و کمتر در جمع ماست. دیگر چه کسی ماند؟ این روزهای پارک رفتن، روزهای آخر دنیای دانشجویان ارشد انرژی است. 
در مسیر برگشت از پارک به نشاط- یک فست فود معروف در ستارخان- من و امید در ماشین پوریا هستیم. بی اختیار از امید چشمه نت طلب میکنم. سرم توی صفحه‌ی 5 اینچی آیفون است و تصویر از بیرون لابد خنده دار. دست هایش را تند به تند روی صفحه میکشد که زوم این و زود اوت کند و بخواند. یک لحظه نگاه میکنم. در ذهن هر کدام از ما سه نفر چیزی میگذرد. هر سه متفاوت. هر سه مهّم و این سه‌گانه جدا از هم بخشی از ذات روزگار است.

سوّم؛
فست فودش به غایت شلوغ است. من و امید رفته ایم که سفارش بدهیم. برخی را ندارد و در نتیجه نیاز به دبل چک است. پله‌ها را بالا و پایین میروم. حجم عظیم از مشتری‌ها، گرمی هوا و سرو صدای بسیار. راستی چرا آدمها می آیند اینجا غذا بخورند؟ تصویر واقعا خنده داری است. سرعت بالا، خشونت در زبان بدنشان، دهانهایی که میجنبند و غذا را گاز میزنند و روی لبهایشان سس نقش میبندد. گرم است. برایم اینجا انگار تصویر کمی سورئال است. تباهی آدمی! فیلم «آبی گرمترین رنگ است» یک آنالوژی جالب بین شهوت و غذا خوردن برقرار کرده بود. صدای ملچ ملوچ بازیگراهایش را کاملا پخش میکرد. همانطور که صدای معاشقه آن دو دختر لزبین را. تعمّد خاصی هم برای این آنالوژی داشت که به نظرم صحیح است.  چه سکس و چه غذا خوردن بُعد حیوانی آدم‌هاست. 
ازینکه اینجا هستم حس خوشایندی ندارم. از شلوغی بیزارم. خاصه از شلوغی اینجا و این آدمهایی که ارکستر سمفونی ملچ ملوچ راه انداخته اند بیشتر در عذابم. تصویری از آنچه برایم از آمستردام وصف شده جلوی چشمم می آید... سلف تاک سراغم می‌آید.... [ فکر کردی چه کسی هستی؟ برتری؟ نه! تو در بهترین حالت یک وصله ناجوری. این بقیه هستند که مثل آدم زندگی میکنند. عشق می ورزدند. از زندگی در دنیا لذت میبرند و بلند بلند میخندند...]

چهارم؛
دیر وقت شده است. ساعت نزدیک 1:30 است. سر تقاطع آزادی- چمران یک زن با کودکی در بقل نشسته. یک زن دیگر هم به او اضافه می‌شود. فرزندی نزدیک به 2 سال دارد. سیب را میدهد دستش. نمیتواند گاز بزند. خودش با تلخی یک گاز میزند. میدهد دست کودک. هیچ نگران سلامتی‌شان نیستند. نگران هیچ چیزی نیست. خصوصا آن زن دوّم. به تک تک ماشین‌های سر چهار راه نگاه عاقل اندر سفیه میکند. شیشه را میدهم بالا. نمیخاهم نگاهش به نگاه من بیفتد. هیچ آدمی ازینکه دیگری اینطور در چنین وضعیتی تماشایش کند خوشحال نمیشود. غرق در تماشای این تصویرم. تلخ است؟ بله. لابد گرسنه اند. آن تصویر پر از شهوت غذا خوردن و این تصویر کنار هم چقدر تلخ تر!

پنجم؛
صبح که از خانه علی بیرون زدم به قصد محل کار داشتم با خودم فکر میکردم که از وقتی که منظم مینویسم این سلف تاک و تفسیر اطراف بیشتر شده. انگار در تمام روز دنبال سوژه تحلیل در ذهنم میگردم.

ششم؛
به این چندسال و خصوصا به این چهارماه گذشته فکر میکنم. زیاد هم فکر میکنم. شاید سلولی کمی از سلولهای مغزم هست که درگیر این فکر نباشد. به همان «کلاسیک‌»ترین شکل ممکن. همانقدر ساده که می‌خواهی تمام وقتت را صرف این فکرها بکنی. تماماً به یک چیز بیندیشی!
این مدلِ کلاسیک صبرم را می‌بُرد. صبر چیزی نیست که الان بخواهم نداشته باشم. به یادم می‌آورم که تفویض امور به دست کسی دیگر است. و هرکس توکل کند خیر و نیکی از آنش می‌شود.

هفتم؛
فردا ثبت‌نام دکتری است. دیروز نامه ادمیشن اصلاح شده برایم آمد. فرقی با قبلی ندارد جز اینکه گفته ژانویه ترمت شروع می‌شود. کار صحیح چیست؟ قطعاً نیاز به مشورت و همفکری دارد. می‌دانم که در این شرایط تحمّل «دوری» برایم اصلا آسان نیست. که شاید ناممکن باشد و احتمالا ناصواب. فارغ از تمام اینها. 4-5 سال دور بودن از فضای اینجا و تحمّل یک محیط جدید با چالش‌های جدید چقدر قابل تحمّل است؟ فیلد کاری را چطور؟ یک ترید آو بین تعداد زیادی پارامتر تصمیم گیری.....
خدایا کمک کن که جز خیر تو چیزی نخواهیم...

پ ن : دوستی اینجا نظر گذاشت که فونت نوشته‌ها کوچک است. به روی چشم. بعدی‌ها را کمی بزرگتر می‌نویسم.


نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

هفت‌خط از احوالات

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۳۳ ب.ظ
یکم؛
می‌گویند چراغ به قدر عدلش نیاز به سوخت دارد. بیشتر یا کمترش خاموش میکند. به چه خاطر؟ دلیلش واضح است. ظرفیت محدود مخزن.
فکر نمیکنم جمله‌ای صحیح‌تر از این در مورد خودم سراغ داشته باشم. مثالش را هم به غایت دیده‌ام. در پرُ حرفی، کم حرفم می‌شوم نه از سر اینکه حرفی باشد و نگوید که انگار یکهو تمام حرفها از ذهنم پاک میشود. تمامشان! تمامشان!

دوّم؛
دیشب به پیشنهاد رفقا رفتیم پارک پردیسان. تعداد زیاد سگ‌های پارک برایم عجیب بود. بد یا خوبش را نظری ندارم. هرچه هست خلاف روند عادی فرهنگی چندین ساله‌ی ماست.
در پارک تمام مدّت ساکتم. سعی می‌کنم ازین بی حرفی در بیایم. مطمئنم هیچ کسی خوشش نمی‌آید با دیگری به تفریح برود و او ساکت و غرق در دنیای خودش باشد. به روزهایی فکر میکنم که هر کسی سمتی خواهد بود. شبنم می‌رود نروژ. نیلوفر هم اگر برنامه‌اش جور شود احتمالاً می‌رود با حسن می‌رود سوئد. امید آبانماه عازم سربازی است. علی چند ماه بعد آن. پوریا هم درگیر دفاع است. محمّد پی بیزنس شخصی را پی گرفته و کمتر در جمع ماست. دیگر چه کسی ماند؟ این روزهای پارک رفتن، روزهای آخر دنیای دانشجویان ارشد انرژی است. 
در مسیر برگشت از پارک به نشاط- یک فست فود معروف در ستارخان- من و امید در ماشین پوریا هستیم. بی اختیار از امید چشمه نت طلب میکنم. سرم توی صفحه‌ی 5 اینچی آیفون است و تصویر از بیرون لابد خنده دار. دست هایش را تند به تند روی صفحه میکشد که زوم این و زود اوت کند و بخواند. یک لحظه نگاه میکنم. در ذهن هر کدام از ما سه نفر چیزی میگذرد. هر سه متفاوت. هر سه مهّم و این سه‌گانه جدا از هم بخشی از ذات روزگار است.

سوّم؛
فست فودش به غایت شلوغ است. من و امید رفته ایم که سفارش بدهیم. برخی را ندارد و در نتیجه نیاز به دبل چک است. پله‌ها را بالا و پایین میروم. حجم عظیم از مشتری‌ها، گرمی هوا و سرو صدای بسیار. راستی چرا آدمها می آیند اینجا غذا بخورند؟ تصویر واقعا خنده داری است. سرعت بالا، خشونت در زبان بدنشان، دهانهایی که میجنبند و غذا را گاز میزنند و روی لبهایشان سس نقش میبندد. گرم است. برایم اینجا انگار تصویر کمی سورئال است. تباهی آدمی! فیلم «آبی گرمترین رنگ است» یک آنالوژی جالب بین شهوت و غذا خوردن برقرار کرده بود. صدای ملچ ملوچ بازیگراهایش را کاملا پخش میکرد. همانطور که صدای معاشقه آن دو دختر لزبین را. تعمّد خاصی هم برای این آنالوژی داشت که به نظرم صحیح است.  چه سکس و چه غذا خوردن بُعد حیوانی آدم‌هاست. 
ازینکه اینجا هستم حس خوشایندی ندارم. از شلوغی بیزارم. خاصه از شلوغی اینجا و این آدمهایی که ارکستر سمفونی ملچ ملوچ راه انداخته اند بیشتر در عذابم. تصویری از آنچه برایم از آمستردام وصف شده جلوی چشمم می آید... سلف تاک سراغم می‌آید.... [ فکر کردی چه کسی هستی؟ برتری؟ نه! تو در بهترین حالت یک وصله ناجوری. این بقیه هستند که مثل آدم زندگی میکنند. عشق می ورزدند. از زندگی در دنیا لذت میبرند و بلند بلند میخندند...]

چهارم؛
دیر وقت شده است. ساعت نزدیک 1:30 است. سر تقاطع آزادی- چمران یک زن با کودکی در بقل نشسته. یک زن دیگر هم به او اضافه می‌شود. فرزندی نزدیک به 2 سال دارد. سیب را میدهد دستش. نمیتواند گاز بزند. خودش با تلخی یک گاز میزند. میدهد دست کودک. هیچ نگران سلامتی‌شان نیستند. نگران هیچ چیزی نیست. خصوصا آن زن دوّم. به تک تک ماشین‌های سر چهار راه نگاه عاقل اندر سفیه میکند. شیشه را میدهم بالا. نمیخاهم نگاهش به نگاه من بیفتد. هیچ آدمی ازینکه دیگری اینطور در چنین وضعیتی تماشایش کند خوشحال نمیشود. غرق در تماشای این تصویرم. تلخ است؟ بله. لابد گرسنه اند. آن تصویر پر از شهوت غذا خوردن و این تصویر کنار هم چقدر تلخ تر!

پنجم؛
صبح که از خانه علی بیرون زدم به قصد محل کار داشتم با خودم فکر میکردم که از وقتی که منظم مینویسم این سلف تاک و تفسیر اطراف بیشتر شده. انگار در تمام روز دنبال سوژه تحلیل در ذهنم میگردم.

ششم؛
به این چندسال و خصوصا به این چهارماه گذشته فکر میکنم. زیاد هم فکر میکنم. شاید سلولی کمی از سلولهای مغزم هست که درگیر این فکر نباشد. به همان «کلاسیک‌»ترین شکل ممکن. همانقدر ساده که می‌خواهی تمام وقتت را صرف این فکرها بکنی. تماماً به یک چیز بیندیشی!
این مدلِ کلاسیک صبرم را می‌بُرد. صبر چیزی نیست که الان بخواهم نداشته باشم. به یادم می‌آورم که تفویض امور به دست کسی دیگر است. و هرکس توکل کند خیر و نیکی از آنش می‌شود.

هفتم؛
فردا ثبت‌نام دکتری است. دیروز نامه ادمیشن اصلاح شده برایم آمد. فرقی با قبلی ندارد جز اینکه گفته ژانویه ترمت شروع می‌شود. کار صحیح چیست؟ قطعاً نیاز به مشورت و همفکری دارد. می‌دانم که در این شرایط تحمّل «دوری» برایم اصلا آسان نیست. که شاید ناممکن باشد و احتمالا ناصواب. فارغ از تمام اینها. 4-5 سال دور بودن از فضای اینجا و تحمّل یک محیط جدید با چالش‌های جدید چقدر قابل تحمّل است؟ فیلد کاری را چطور؟ یک ترید آو بین تعداد زیادی پارامتر تصمیم گیری.....
خدایا کمک کن که جز خیر تو چیزی نخواهیم...

پ ن : دوستی اینجا نظر گذاشت که فونت نوشته‌ها کوچک است. به روی چشم. بعدی‌ها را کمی بزرگتر می‌نویسم.
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی