15 دقیقه در بهشت...
اوّل؛
به خاطر کنسرت کیهان کلهر و البته محدودیت زمانی خوابگاه برای ورود (11:30) مجبور بودم زودتر برگردم و اسباب سفر را جمع کنم به مقصد خانه نوید. از انجا با هم برویم کنسرت. دیر شروع شد. خیلی دیر. نزدیک به 45 دقیقه دیرتر. با خودم گفتم لابد این بار هم کنسل شده. لابد لغو مجوز کرده اند. امّا اینطور نبود. قضاوت بی خودی کرده بودم یا شاید فرضیه بیخودی بود. کیهان کلهر خودش توضیح داد که علتش خوب نبودن پیانوی قبلی بوده که نیاز به تعویض داشته. آن هم در ترافیک شب تهران.
آدم بی نظیری است کلهر. حرفه ای و یگانه. با کیفیت ترین موسیقی را در حرفه ای ترین شکلش ارائه میکند. نوای کمانچه اش نوای سوز است. فضا سازی آهنگ هایش فراتر از موسیقی کلاسیک ایرانی است. شب بی نهایتی بود. آن موسیقی آن نوای لالایی آن سوز کمانچه که در موافق و مخالف نوای غمش می آمد. آن فراز و فرود ها.
دومّ؛
شب جز دو ساعتی بیشتر نمیشود خوابید. خداشکر جلسه برای یکشبنه افتاد. پرواز هم تاخیر داد. به قول کیهان کلهر ما ملتی هستیم با 3000 سال تمدن و یک ساعت تاخیر. اسمس میدهم که دیرتر خواهم رسید و دیگر هیچ به خاطر نمی آورم . خواب امانم را می برد. بیدار که می شوم نزدیک مشهدیم. تا نگاهی می اندازم که به اطرف یکهو موسیقی ای پخش میشود... آشناست... شوکه میشوم! در پرواز؟ نوای « لایق وصل تو نیستم....»؟ یک فکر در ذهنم باز میشود که میگوید این کار خلاف رفتار حرفه ایست. اینجا کلاس درس تئولوژی نیست. سریع درب این فکر را میبندم و میگذارم گوشه ذهن. به آن احتیاج ندارم. به جایش بند دلم خود به خود باز میشود. هیچ چیز مثل این موسیقی چشمان مرا نمی سوزاند. پلک های گرم شده. و دستمالی که میرود خیسی گونه را پاک کند مبادا کسی فکر کنم من چه آدم خوبی هستم. آنها که نمیدانند، من میدانم که منقوصم!
سوم؛
هوا گرم است. نزدیک اذان ظهر. معمولاً برای رفتن به حرم شب یا صبح زود را انتخاب میکنم. حال دیگری دارد. اینبار اینقدر محتاجم که گرمای هوا، شلوغی و اینها هیچ در خاطرم نمی آید. چشمم فقط به یک چیز است. 15 دقیقه بیشتر وقت نیست. پدر بعدش جای دیگر کار دارد و عصر هم باید برگردیم به قاین. میدانم که اگر بگویم بمانند میمانند ولی میدانم که گفتنش خودخواهی است. میگفت که «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم...» من آمدم اینبار اما تو قبلش امده بودی. به دل ما. میگویند اگر اذن ورودت قبول باشد گونه ات خیس میشود. ممنون که در همان مرز هوایی اذن دادی. ممنون که این منقوص را می بینی هنوز. هنوز به این بنده امیدی داری لابد....
حرفهایم زیاد بود مثل کمانچه کیهان، اما زبانم چیزی نمی آید. که غم از دل برود چون تو بیایی.....
چهارم و آخر
یکبار دیگر به خودم یادآوری کردم که خیرالامور افضل و برتر تمام آرزوهایم هست.
خواستم که اگر قسمتی بود و عمری بود و خیری بود. آن خیر الامور همینجا پیش این امام رئوف باشد. ساده و بی آلایش و با عمقی از معنا.