منقوص

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ب.ظ

احوالات (12)

اوّل؛
اینجا تا کیلومترهای آرامش است. سکوت.... آسمان با آن ستاره هایش و صدای جیرجیرک ها. اینجا ساعت ها هم با آرامش جلو میروند. از صبح که برمیخیزی تا شب کلّی وقت داری. به همه کارهایت میرسی. خرید میکنی. دیدار این و آن میروی و کلی کار دیگر که در تهران هر کدامشان یک روز وقت کامل میخواهد. هوای اینجا همه چیز ایده آل است. واقعا دمای آسایش. نه یک درجه سردتر و نه یک درجه گرمتر. فقط یک چیز این هوا همیشه مرا به زحمت انداخته. خشکی هوا. حساسیت می آورد و عطسه های فراوان. بدون توقف....
این را میگذارم در کتگوری هیچ چیز ایده آل نیست.
شب با هادی میرویم مقبربه ابوذر. صدا موسیقی خوب، هوای ایده آل و دیدن شادی ساده مردم کویر برای من اگر یک «دم پروستی*» نباشد خیلی نزدیک به آن است.د

دوم،
بچه ها را دوست دارم. به خاطر همان معصومیت شان به خاطر همان رنگ و بوی خدا داشتن. یک صفحه پاک و مطهرند. مهسا بزرگ شده. کلمات را نصفه  و نیمه میگوید. مرا کمتر می بیند و آنطور حبّ عمیق قدیمی با من ندارد. طبیعت آدمی همین است ( خوشبختانه یا متاسفانه) که کسانی که در نزدیکی ات هستند، دوری شان برایت سخت تر است.  دیدن تربیت بچه ها همیشه مرا به ترس انداخته. ترس که چه عرض کنم شاید محذور بودن. تک تک رفتار ما آدم ها زندگی اینده این کودکان را تشکیل میدهد حال ما کاملاً غیرارادی و فطری عمل میکنیم بی آنکه فکر کنیم به اثرات رفتارهایمان.  انگار ما این کودکان را میسازیم. با فکرها و رفتارهایمان. انصاف است؟ عدل است؟ گمان نمیکنم. من خواسته یا ناخواسته بخشی از رفتارهای پدر و مادرم را با خودم یدک میکشم. اگر پدر و مادر من رفتار متفاوتی داشتند من هم امروز متفاوت بودم ( خوب یا بد) خب پس تکلیف این دو آدم متفاوت چیست؟
فارغ ازینکه فرزند آوری آن هم در جامعه ایران کار بسیار شجاعانه ای است. خیلی شجاعت میخواهد. بماند که کلی کودک بی سرپرست و بد سرپرست هستند که ما چون تمام وقتمان را برای کودک خودمان میگذاریم از حال آنها کاملاً غافلیم. درحالی که شاید با نصف وقت و انرژی ای که برای وظیفه پدری/مادری میخواهیم بگذاریم بشود چند فرزند بی سرپرست و بدسرپرست را از نقطه صفر به یک حد نرمال رساند. این فکرها که از ذهنم میگذرد مصمم و مصممتر میشوم که من بعید است روزی والد شوم. نهایتاً سرپرست...

سوم،
دورهمی خانوادگی همه چیز جذاب و قشنگ است جز آن تحلیل های صدمن یک غاز. از شنیدن اخبار شبکه یک گاهی دشوارتر است. آدم متاسف میشود گاهی ازین حجم از ناآگاهی. همینطور عددهای را بی حساب و کتاب و بی سند و رقم پشت سرهم حواله میکنند. منبعش کجاس؟ همین مزخرفات آمد نیوز و امثالهم.  همه نگران من هستند. خیلی واضح و آشکار. ازینکه برایشان مهم اند واقعاً سپاسگذارم. به من یادآوری میکند که در تصمیم هایم باید دقیق باشم ولی حرفهایشان از جنس حرفهایی نیست که بر من اثری بگذارد. گوش میدهم لبخند میزنم و حرفی نمیزنم جز تشکر. احتمالاً باید صحبت کنم  و بگویم که من خلاف این حرفها و ایده آلهای شما فکر میکنم. بهر قیمت حاضر نیستم برم خارج از کشور. بهر قیمتی حاضر نیستم هر کاری را بکنم. برای من چیزهایی مثل شهروندی و رفاه در آن تصویر شما ارزش کمی دارد. من معنا و عمق برایم مهم تر است. کامیونیتی آدمهایی که به آنها معاشرت میکنم خیلی برایم اهمیت بیشتری دارد تا اینکه من پاسپورت کانادا را در جیبم داشته باشم. بگذریم. تصویری از من دارند که گاه بسیار از من بهتر است و گاه بسیار از من بدتر.  لبخندی بر لب دارم و حرفی نمیزنم. ازینکه فکر میکنند که من احمقانه یا جوگیر-طوری تصمیم میگیرم ناامید میشوم. با اینحال شنیدم حرفهایشان حداقل کاریست که باید بکنم.... بگذریم.

چهارم،
فردا باید برگردم به تهران. این تصویر آرام کویر امشب تمام می‌شود. کاش فرد صبح زود بتوانم بیدار شودم و آن صحنه روشن شدن آسمان تاریک را ببینم. کاش...

پنجم،
 صوتی مذهبی برایم فرستاد. زیارت امین الله است.... لبخند میزنم و به خوب بودن دوستانم غبطه میخورم.

* مارسل پروست



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

احوالات (12)

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ب.ظ
اوّل؛
اینجا تا کیلومترهای آرامش است. سکوت.... آسمان با آن ستاره هایش و صدای جیرجیرک ها. اینجا ساعت ها هم با آرامش جلو میروند. از صبح که برمیخیزی تا شب کلّی وقت داری. به همه کارهایت میرسی. خرید میکنی. دیدار این و آن میروی و کلی کار دیگر که در تهران هر کدامشان یک روز وقت کامل میخواهد. هوای اینجا همه چیز ایده آل است. واقعا دمای آسایش. نه یک درجه سردتر و نه یک درجه گرمتر. فقط یک چیز این هوا همیشه مرا به زحمت انداخته. خشکی هوا. حساسیت می آورد و عطسه های فراوان. بدون توقف....
این را میگذارم در کتگوری هیچ چیز ایده آل نیست.
شب با هادی میرویم مقبربه ابوذر. صدا موسیقی خوب، هوای ایده آل و دیدن شادی ساده مردم کویر برای من اگر یک «دم پروستی*» نباشد خیلی نزدیک به آن است.د

دوم،
بچه ها را دوست دارم. به خاطر همان معصومیت شان به خاطر همان رنگ و بوی خدا داشتن. یک صفحه پاک و مطهرند. مهسا بزرگ شده. کلمات را نصفه  و نیمه میگوید. مرا کمتر می بیند و آنطور حبّ عمیق قدیمی با من ندارد. طبیعت آدمی همین است ( خوشبختانه یا متاسفانه) که کسانی که در نزدیکی ات هستند، دوری شان برایت سخت تر است.  دیدن تربیت بچه ها همیشه مرا به ترس انداخته. ترس که چه عرض کنم شاید محذور بودن. تک تک رفتار ما آدم ها زندگی اینده این کودکان را تشکیل میدهد حال ما کاملاً غیرارادی و فطری عمل میکنیم بی آنکه فکر کنیم به اثرات رفتارهایمان.  انگار ما این کودکان را میسازیم. با فکرها و رفتارهایمان. انصاف است؟ عدل است؟ گمان نمیکنم. من خواسته یا ناخواسته بخشی از رفتارهای پدر و مادرم را با خودم یدک میکشم. اگر پدر و مادر من رفتار متفاوتی داشتند من هم امروز متفاوت بودم ( خوب یا بد) خب پس تکلیف این دو آدم متفاوت چیست؟
فارغ ازینکه فرزند آوری آن هم در جامعه ایران کار بسیار شجاعانه ای است. خیلی شجاعت میخواهد. بماند که کلی کودک بی سرپرست و بد سرپرست هستند که ما چون تمام وقتمان را برای کودک خودمان میگذاریم از حال آنها کاملاً غافلیم. درحالی که شاید با نصف وقت و انرژی ای که برای وظیفه پدری/مادری میخواهیم بگذاریم بشود چند فرزند بی سرپرست و بدسرپرست را از نقطه صفر به یک حد نرمال رساند. این فکرها که از ذهنم میگذرد مصمم و مصممتر میشوم که من بعید است روزی والد شوم. نهایتاً سرپرست...

سوم،
دورهمی خانوادگی همه چیز جذاب و قشنگ است جز آن تحلیل های صدمن یک غاز. از شنیدن اخبار شبکه یک گاهی دشوارتر است. آدم متاسف میشود گاهی ازین حجم از ناآگاهی. همینطور عددهای را بی حساب و کتاب و بی سند و رقم پشت سرهم حواله میکنند. منبعش کجاس؟ همین مزخرفات آمد نیوز و امثالهم.  همه نگران من هستند. خیلی واضح و آشکار. ازینکه برایشان مهم اند واقعاً سپاسگذارم. به من یادآوری میکند که در تصمیم هایم باید دقیق باشم ولی حرفهایشان از جنس حرفهایی نیست که بر من اثری بگذارد. گوش میدهم لبخند میزنم و حرفی نمیزنم جز تشکر. احتمالاً باید صحبت کنم  و بگویم که من خلاف این حرفها و ایده آلهای شما فکر میکنم. بهر قیمت حاضر نیستم برم خارج از کشور. بهر قیمتی حاضر نیستم هر کاری را بکنم. برای من چیزهایی مثل شهروندی و رفاه در آن تصویر شما ارزش کمی دارد. من معنا و عمق برایم مهم تر است. کامیونیتی آدمهایی که به آنها معاشرت میکنم خیلی برایم اهمیت بیشتری دارد تا اینکه من پاسپورت کانادا را در جیبم داشته باشم. بگذریم. تصویری از من دارند که گاه بسیار از من بهتر است و گاه بسیار از من بدتر.  لبخندی بر لب دارم و حرفی نمیزنم. ازینکه فکر میکنند که من احمقانه یا جوگیر-طوری تصمیم میگیرم ناامید میشوم. با اینحال شنیدم حرفهایشان حداقل کاریست که باید بکنم.... بگذریم.

چهارم،
فردا باید برگردم به تهران. این تصویر آرام کویر امشب تمام می‌شود. کاش فرد صبح زود بتوانم بیدار شودم و آن صحنه روشن شدن آسمان تاریک را ببینم. کاش...

پنجم،
 صوتی مذهبی برایم فرستاد. زیارت امین الله است.... لبخند میزنم و به خوب بودن دوستانم غبطه میخورم.

* مارسل پروست

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی