منقوص

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ب.ظ

هشتگانه شب آخر یا آخر شب!

اول،
فردا باید شادمان را ترک کنم. مقصد نا معلوم است. احتمالاً چند صباحی خانه نوید و سایر رفقا. به خانه به دوش بودن درین چند ماه عادت کرده ام. این تصویر کاملا خلاف تصویر مرتضی است که 6 سال یک گوشه خوابگاه طرشت نشسته بود. یادم هست آخرین شب خوابگاه شادمان با مجتبی بودم و شب اپلیکشن EPFL پر میکردم . تکرار دوباره تاریخ یا چی؟ اینبار هم ریجکت؟!


دوم،
زیاد اینجا می‌نویسم. زیاد نوشتن بی کیفیت را زیاد دوست ندارم. کلا نوشتن هیچ وقت خیلی چیز خوش یمنی برایم نبوده. یک نفرینی، چیزی بسته اند به این کیبرد و کاغذ برایم. از آن شعر تلخی که دیماه 89 گفتم و نوشتن و شعر گفتن و این چیزها را بوسیدم و گذاشتم لب تاقچه. تا وبلاگهایی که زدم و از بس کسی نخواند و چرت بود حذف کردم و یا آنهایی که با اتفاقهای ناگواری میرفتند. طولانی ترینش بیدلیسم بود. 3 سال فک کنم به طول کشید. شاید کمتر. ولی تابستان پارسال در آن موقع که دست به هر کاری میزدم نمیشد بستمش برای همیشه. اینجا را ولی خیلی دوست دارم. عمق نوشتن هایم بالاتر بود. لابد بلاتشبیه مثل نوشتن های مولانا بعد از دیدار با شمس مثلا! :/


سوم،

خانم رستمی می‌گوید «...اگر کنسل نشود» این را که می‌گوید قدری آتش میگیرم. مشکل ازین لقب «دکتر» است که آدم‌ها بد قول می‌شوند؟ 


چهارم،

شب هم زنگ میزند و جویای احوال. شرمنده ام ازینکه بخاطر یه ناراحتی ساده جسمی این همه ادم را درگیر کرده ام. حالم ازین تصویر خودم بهم میخورد. ازینکه من واقعاً لیاقت این همه مهر و محبت را ندارم؛ از خودم بدم می آید. حتی دیگر به این نتیجه رسیدم در شرکت هم نگویم حالم خوب است یا بد. برخی فکر میکنند بابت از زیر کار در رفتنی چیزی است که اصلا حس خوبی نیست برایم.فارغ از تمام این ماجرا ها واقعا حالم خوب است. نیازی به نگرانی نیست.

پنجم،
مستند انقلاب جنسی را دیدم. بدی نیست. در مورد درست بودن نتیجه گیری اش شک دارم. با خودم فکر میکنم خیلی از فکرهایم از چیزهاییست که در کودکی و حتی نوجوانی در من ذخیره شده. همانهاست بی تغییر و این ها مرا گاه در تصمیم گیری بین صحیح و خطا دچار اشتباه میکند. مثلا همین بحث «ازدواج موقت» از نوجوانی با آن به شدت مشکل داشتم. به نظرم فرقی بین رابطه بی ضابطه و نکاح موقت نیست. با خودم فکر میکنم نکند همه این فکرها یک ژست انتلک است که دارم. ژست‌هایی که فقط تصویرش زیباست ولی حقیقت نیست. در بطن جامعه چیز دیگری رقم میخورد و اساساً کار صحیح چیز دیگری است. 

ششم،
یک رفتار عجیبی دارم و آن علاقه به پیچیده بودن یا شاید بهتر بگویم ترکیبی از سادگی و پیچیدگی. دارم فکر میکنم پیچیدگی ام از «تهی» بودنم نیست؟ وقتی چیزی برای عرضه نداری فقط سختش میکنی....لابد همین پیچیدگی باعث شده از زندگی دنیا آنقدری لذت نبرم که بقیه می برند.  اینکه از دنیا لذت نمی برم به خاطر این است یا اینکه در کودکی همیشه سطح خوشحالی کردن/ بازی کردن/ ورجه ورجه کردنم محدود بوده؟ همیشه زمان های بازی و لذت بردن از چیزهای ساده دنیا با نهیب های منطقی و عاقل و بالغ باش جلوگیری شده؟ احیاء کودک درون باید؟ 

هفتم،
در مورد ذهنم باید چیزی بنویسم که وقت میخواهد و ذهن آرام، چیزی که این روزهای ندارم. حداقل با این وضع خانه به دوشی....

هشتم،
بابت دوستان و اطرافیان مهربانم از تو متشکرم. ازینکه مهربانی خودت را در وجود انسانها گذاشتی متشکرم.

پ ن : در فکر کردن در مورد کودک و نوارهای کودکی یادم آمد که گاه پیش می آمد در کودکی برای آنکه محبت دیگرانی را کسب کنم سعی میکردم از طریق نگران کردنشان اینکار را بکنم. کار بی نهایت زشتی بود و تلخ. خیلی تلخ. هنوز احساس گناه آن کودک از محبتهای که لایقش نبود را حس میکنم و دلم به حال حماقت های این کودک می سوزد. این تصویر که اطرافیانم محبت کنند شاید مرا یاد آن روزهای می اندازد و ناخودآگاه ناراحت. شاید باید در موردش با دکتر هادی صحبت کنم. راه حلش چیست؟



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

هشتگانه شب آخر یا آخر شب!

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ب.ظ

اول،
فردا باید شادمان را ترک کنم. مقصد نا معلوم است. احتمالاً چند صباحی خانه نوید و سایر رفقا. به خانه به دوش بودن درین چند ماه عادت کرده ام. این تصویر کاملا خلاف تصویر مرتضی است که 6 سال یک گوشه خوابگاه طرشت نشسته بود. یادم هست آخرین شب خوابگاه شادمان با مجتبی بودم و شب اپلیکشن EPFL پر میکردم . تکرار دوباره تاریخ یا چی؟ اینبار هم ریجکت؟!


دوم،
زیاد اینجا می‌نویسم. زیاد نوشتن بی کیفیت را زیاد دوست ندارم. کلا نوشتن هیچ وقت خیلی چیز خوش یمنی برایم نبوده. یک نفرینی، چیزی بسته اند به این کیبرد و کاغذ برایم. از آن شعر تلخی که دیماه 89 گفتم و نوشتن و شعر گفتن و این چیزها را بوسیدم و گذاشتم لب تاقچه. تا وبلاگهایی که زدم و از بس کسی نخواند و چرت بود حذف کردم و یا آنهایی که با اتفاقهای ناگواری میرفتند. طولانی ترینش بیدلیسم بود. 3 سال فک کنم به طول کشید. شاید کمتر. ولی تابستان پارسال در آن موقع که دست به هر کاری میزدم نمیشد بستمش برای همیشه. اینجا را ولی خیلی دوست دارم. عمق نوشتن هایم بالاتر بود. لابد بلاتشبیه مثل نوشتن های مولانا بعد از دیدار با شمس مثلا! :/


سوم،

خانم رستمی می‌گوید «...اگر کنسل نشود» این را که می‌گوید قدری آتش میگیرم. مشکل ازین لقب «دکتر» است که آدم‌ها بد قول می‌شوند؟ 


چهارم،

شب هم زنگ میزند و جویای احوال. شرمنده ام ازینکه بخاطر یه ناراحتی ساده جسمی این همه ادم را درگیر کرده ام. حالم ازین تصویر خودم بهم میخورد. ازینکه من واقعاً لیاقت این همه مهر و محبت را ندارم؛ از خودم بدم می آید. حتی دیگر به این نتیجه رسیدم در شرکت هم نگویم حالم خوب است یا بد. برخی فکر میکنند بابت از زیر کار در رفتنی چیزی است که اصلا حس خوبی نیست برایم.فارغ از تمام این ماجرا ها واقعا حالم خوب است. نیازی به نگرانی نیست.

پنجم،
مستند انقلاب جنسی را دیدم. بدی نیست. در مورد درست بودن نتیجه گیری اش شک دارم. با خودم فکر میکنم خیلی از فکرهایم از چیزهاییست که در کودکی و حتی نوجوانی در من ذخیره شده. همانهاست بی تغییر و این ها مرا گاه در تصمیم گیری بین صحیح و خطا دچار اشتباه میکند. مثلا همین بحث «ازدواج موقت» از نوجوانی با آن به شدت مشکل داشتم. به نظرم فرقی بین رابطه بی ضابطه و نکاح موقت نیست. با خودم فکر میکنم نکند همه این فکرها یک ژست انتلک است که دارم. ژست‌هایی که فقط تصویرش زیباست ولی حقیقت نیست. در بطن جامعه چیز دیگری رقم میخورد و اساساً کار صحیح چیز دیگری است. 

ششم،
یک رفتار عجیبی دارم و آن علاقه به پیچیده بودن یا شاید بهتر بگویم ترکیبی از سادگی و پیچیدگی. دارم فکر میکنم پیچیدگی ام از «تهی» بودنم نیست؟ وقتی چیزی برای عرضه نداری فقط سختش میکنی....لابد همین پیچیدگی باعث شده از زندگی دنیا آنقدری لذت نبرم که بقیه می برند.  اینکه از دنیا لذت نمی برم به خاطر این است یا اینکه در کودکی همیشه سطح خوشحالی کردن/ بازی کردن/ ورجه ورجه کردنم محدود بوده؟ همیشه زمان های بازی و لذت بردن از چیزهای ساده دنیا با نهیب های منطقی و عاقل و بالغ باش جلوگیری شده؟ احیاء کودک درون باید؟ 

هفتم،
در مورد ذهنم باید چیزی بنویسم که وقت میخواهد و ذهن آرام، چیزی که این روزهای ندارم. حداقل با این وضع خانه به دوشی....

هشتم،
بابت دوستان و اطرافیان مهربانم از تو متشکرم. ازینکه مهربانی خودت را در وجود انسانها گذاشتی متشکرم.

پ ن : در فکر کردن در مورد کودک و نوارهای کودکی یادم آمد که گاه پیش می آمد در کودکی برای آنکه محبت دیگرانی را کسب کنم سعی میکردم از طریق نگران کردنشان اینکار را بکنم. کار بی نهایت زشتی بود و تلخ. خیلی تلخ. هنوز احساس گناه آن کودک از محبتهای که لایقش نبود را حس میکنم و دلم به حال حماقت های این کودک می سوزد. این تصویر که اطرافیانم محبت کنند شاید مرا یاد آن روزهای می اندازد و ناخودآگاه ناراحت. شاید باید در موردش با دکتر هادی صحبت کنم. راه حلش چیست؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی