پاره پاره ازین روزها که میگذرد...
روزها به سرعت میگذرند، سرعتی لایوصف. به محّل جدید تقریباً دارم عادت میکنم. خوابگاه خوب و سادهایست. هرچند هنوز به دانشجویی عادت نکردهام. تقریباً هیچ کلاسی را شرکت نکردهام. دوبار دراین هفته به دانشگاه رفتم، یکی برای تکمیل ثبت نام که مسئولش با کنایه گفت « گویا خیلی شوقی برای ثبتنام نداری...» یکی هم برای جشن ورودیهای دانشکده سابق. در جواب اوّلی لبخند زدم و در دلم گفتم که این چیزها دلخوش کنک من نیست. دوّمی قرار بود که اصطلاحاً motivational speaker باشم. دیر اطلاع دادند و من فی البداهه چیزهایی برایشان گفتم. حس خوبی نداشتم، اولی برای اینکه از در ویترین قرار گرفتن و شوآف ( حتی به معنی خوبش) گریزانم و دومی برای اینکه حرفهایم چرت بود و کم عمق! کاش وقت بیشتری رویش گذاشته بودم. الان که فکر میکنم کلّی حرفها خوبی میشد زد. همین است، یک آدم که نوشتن از صحبت کردن برایش راحت تر است را بگذاری motivational speaker نتیجه میشود این!
این هفته بسیار شلوغ بود. از سفر ماهشهر تا گزارشهای متعدد برای این و آن. همصحبتی با افراد در محیط کار برایم جالب بود. خصوصاً آنها که متاهلند و سنی بیشتر از ما دارند. هرچقدر هم حرفهایشان سطحی و از جنس کارمندی باشد ریشههای خوبی از حقیقت میشود تویش پیدا کرد. در این شلوغی از فرصت تاخیر هواپیما استفاده میکنم و کتاب مادر- توران میرهادی را میخوانم. نزدیک به نصفاش را خواندهام، یک نفس! موتور هواپیما بقل گوشم بود و احتمالاً باید از نویزش عصبی میشدم ولی نشدم، چون غرق بودم در کتاب. لذت بی نظیری بود. یک فضای دلنشین را ترسیم میکرد. خواستم به محض رسیدن به هتل ازین کتاب و شوق بنویسم، آنقدر خسته بودم که خواب مجالم نداد...
دراین شلوغی، فکر میکنم به خودم و تقریباً یکسال گذشتهام. مسیری کمنظیر بود که بابتش از خدا بسیار متشکرم. از یک چیز این مسیر بسیار بیشتر متشکرم. و آن فکر عمیق «عدم تعلق» بود! کارم که در تجارت صنعت شروع شد میدانستم جز چند صباحی بیشتر اینجا نیستم در نتیجه خیلی احساس دلبستگی نداشتم، برایم خیلی چیزها مهم نبود. بعد که خوابگاه را تخلیه کردم و خانه به دوش شدم هر کجا که میرفتم میدانستم جز چندصباحی بیشتر نیستم. حتی دوباره که به خوابگاه مازاد برگشتم دیگر خیلی از چیزها که قبلا مهم بود دیگر برایم مهم نبود. میدانستم که چند هفته بیشتر طول نمیکشد.... حالا که اینجا دوباره دانشجو شدهام میدانم که ممکن است هر آن وسطش رها کنم. یا اگر هم رها نکنم دیگر آن شوق و دلبستگی و تعلق وجود ندارد. به این فکر میکنم کاش در کل دنیا همچین فکری در ذهنم نهادینه شود. کاش بدانم که همه اینها یک روز تمام میشود و بازی مهمتری در پیش است. برای آن باید آماده شوم. مثل آنهایی که در بازی مافیا میدانند خدا کیست، مافیا کیست و شهروند کیست و نحوه بازی کردنش با بقیه متفاوت است. کاش به آن تصویر ایدهآل برسم. صد حیف که این بالها، توانایی پریدن ندارند....
حرف بسیار و عمر کوتاه...
پ ن: احتمالاً بهترین رویکرد ترکیب خوف و رجاء است. نه انچنان دلبسته که یادت برود هدف چیست و نه آنچنان رها که یادت برود کجایی...