گر نفس را شکستی دستت رسد به دستم...
° میرم ولی دلم در میان جمع نیست. فاصله دارم با آدمهای اینجا. آنها محبّ و من شرمسار... دیشب در میانه رها کردم. سری به شب های دلنشین و پر خاطره دانشگاه زدم... همه میرفتند و من باز میگشتم. تلخ بود.
° اسدی میداند درد کجاست... همانجا را میفشارد. نفس ضعیف و آدمی شرمسار. مثال می آورد و مرا بیشتر کنج رینگ میگذارد.
° حتّی دکتر هم میداند درد کجاست. همانجا را به رخم میکشد. حرف صادق لابد بیراه نیست که هرکه شعار میدهد و تندتر میدهد و از تصویری برائت میجوید خودش ناخداگاه همان میشود.
° امروز کلاس رفتم. نصفه البته. یکی را که فهمیدم کلا اشتباه اخذ کردم. گفت این برای جوان هاست. میداند که ذهنم پیر شده. برخلاف ظاهر. جور آن را این میکشد.
° محرم ناخودآگاه غم دارد. مثل پاییز مثل عصر جمعه.... مثل خداحافظی... مثل صبح ۱۴ فروردین... غم محرم امّا چیز دیگریست..
° روزی که ماند در یاد....