این عمر که میگذرد...
پیر شدهام. بر خلاف ظاهر. شاید عبارت فرسوده شدن بهتر باشد. این رو در مواجه با هوش سرشار دانشجویان کارشناسی برق در کلاس مشترک فهمیدم. واقعا پیگیری میکنند و واقعاً به موضوعات خلاقانه فکر میکنند. با خودم فکر میکنم من چرا هیچ وقت اینقدر پیگیر درس نبودم. واقعا هیچوقت اینقدر عمیق نبودم. این نیاز به عمق علمی بود که مرا واداشت دکتری بخوانم و حالا همان مرتضای سطحی ام که در کارشناسی و ارشد بود. حتی امروز که فکر میکردم دیده حتی اگر به جای شریف الان جای دیگری نیز بودم باز همین وضعیت بود احتمالا با وخامت بیشتر. مشکل زبان و مشکل هنر فهم و درک مطلب هم اضافه میشد. فکر میکنم لابد به خاطر این سلولهای مغزم که ازشان استفاده نمیکنم روزی بازخواست میشوم. نه تنها در این مورد که حتی در موارد دیگر هم چنین رفتاری دارم. آخرین باری که به طور جدی روی یک موضوع متمرکز شده ام یادم نمی آید. واقعاً یادم نمی آید. در حد پروسسهای خیلی ساده از مغزم استفاده میکنم. حتی در مکالمات روزمره. حتی در شناخت آدم ها و روابط اجتماعی. هیچ تیز بینی خاصی ندارم. یک بار خانم دکتر پرسید که نظرت در مورد شخصیتش چیست؟ گفتم جز همینها که گفته ای چیز بیشتری ندارم بگویم. گفت مگر اسکن نکردی طرف مقابلت را؟ خندیدم و گفتم مغزم ابداً قدرت چنین کاری را ندارد. خیلی ساده با آدمها برخورد میکنم. تلاشی برای نفوذ و دیکد کردنشان و پیدا کردن الگوریتم شخصیتی نمیکنم. مثلا دوست سعید که آمد شرکت، در نگاه اول تمامی افراد را شناخت. یا امروز که در نگاه اندکی عمق شخصیت ها را گفت چشمانم گرد شد. چطور اینقدر سریع؟ من همکارهایم را بعد از 6 ماه شناختم. آن هم نه کامل. احساس شارپ نبودن، خنگی و احمق بودنی خاصی دارم وقتی که به اینها فکر میکنم.... خصوصاً در روابط اجتماعی که پاشنه آشیل من است....
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را....
ازینکه در این 26 سال هیچ دستاورد خاصی نداشته ام از خودم بدم می آید. تقریباً هیچ دستاوردی نداشتم. هیچ سوال خاصی را حل نکردم، هیچ کمک خاصی به کسی نکرده ام، هیچ فوت پرینت خاصی از خودم به جا نگذاشته ام.... ناشکری نمیکنم از وضعیتم، بیشتر از ناشکری ام بر نعمتهایی که داده شده دلخورم. از خودم. از خود خود خودم. به نقصهایم که فکر میکنم و اینکه چقدر چقدر سطحی ام مثل همان برگه کاغذی که به انگشت اشاره میشکند....