به سکوت سرد زمان
از خیلی دور فقط صدای چکه یک شیر آب میاد....باقی صدایی نیست. تاریک. سرد . ته گلویی که تازه سرما خورده.
بی هیچ حسی به خود در آینه جلویم نگاه میکنم.
لختم. لباس تنم نیست. یک گوشه آینه شکسته. ولی زخم روی صورتم را میبینم. خشکیده. دست میکشم. میشکند. با اینکه هوا سرد است ولی روی صورتم یک عرق سرد است. ترکیبش با زخم میسوزاند.
دنبال نیمچه پتویی میگردم که به خودم بپیچم. به گمانم سرما خوردگیام شدت خواهد گرفت. سرم را بالا می گیرم. دور تا دور اتاق آینه است. خودم را در آن می بینم. تعدادی زیادی منقوص. بالای یکی از آینه ها نوشته «تعدد یک چیز ناقص آن را کامل نمیکند».
حالا ذهنم هم مثل این محیط تاریک، سرد و ساکت میشود.