سفرنامه (1)
يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ب.ظ
شب آخر است و دلم نمیآید در شب حرم نروم. یاد ایامی که قدم زنان در خیابان شیرازی راه میرفتم. حالا سه سال گذشته و فرقش با آن موقع این است که هوا حسابی سرد است بر خلاف آن تابستان داغ. توی خیابان آزادی همینطور در ذهن خاطرات گذشته مرور میشود و چشمم دارد مردم را میپاید. دو هفته از عاشورا گذشته و محرم هنوز از مشهد نرفته. چه رسم غلطی! اساساً چه ملت ولنکنی هستیم. هرچیزی که به افراط بکشی بی هویت میشود.
زودتر از بقیه می آییم بالا. عرشه بهتر است. خیلی بهتر. کاش از همان ابتدا اینجا بودیم، جز گرمی هوا باقیش قابل حل است. کمی مثلا سنتی با سه تار خیلی فالش مینوازند. آسمان را من نگاه میکنم و آبهای گرم خلیج. من؟ این نقطه از زمین در این وقت از سال؟ گمانش را هم نمیکردم. تمام که میشود. برمیگردیم به اسکله. میخواهم با تاکسی تماس بگیرم که بیاید. پدر میخواهد که ببیند آیا ازینجا ون هتل دارد یا نه. میدانم که ندارد و میگویم "نه نیست". آخرش میرود با یکی از ونها که همان مسیر را میرود صحبت میکند که با اون برویم. شامِ نخورده کشتی را هم به راننده می دهد. خوب است اینطور غذایی دور ریخته نمیشود.
دیروقت است. نزدیک به ساعت 2. با خودم به امروز فکر میکنم و سه روز باقی مانده. به خودم به خانواده ام. به اسکن کردن همه چیز با دقت بالا.
در برگشت عکسی از حرم برایش میفرستم با زیر نویس «خنکای یک شب نیمه سرد پاییزی..» میگوید حالا «...دوبار دوبار طلبیده». لبخند میزنم. در ذهنم میگویم تصادفی است. اصولاً گاهی یکهو منکر بعضی چیز میشوم. قسمت! طلبیده شدن! شفاعت.... از ایمان نصفه و نیمه جز این چه طلب داری؟
صبح پدر و مادر زودتر از من بیدارند، طبق معمول! قرار است با اسنپ به فرودگاه بریم. در نگاه پدر یک بی اعتمادی خاصی هست. میدانم که به پدیدههای اینترنتی که من معرفی میکنم همیشه این حس بی اعتمادی را دارد. شاید هم به هرچه که من میگویم! اسنپ میآید و خداشکر همه چیز عالی. یک لبخندی رو گونه اش هست، آمار کیفیت نصب و استفاده اش را از من میپرسم.
رسیدن به کیش مصادف است با روبرو شدن با حُرم گرما. برای من که چند هفته پیش ماهشهر را لمس کردهام قابل قبول است. والدین ولی اذیت میشوند. کسی از آشنایان شرکتی میآید دنبالمان. قرار است در این سفر برای جابجایی با او هماهنگ کنم. یک ماشین انگلیسی با مزه دارد. به هتل که میرسیم و اتاق را تحویل میگیریم اولین سوال پدر این است که قبله کجاست. یک نگاهی به خورشید میکنم و با یک اقتداری میگویم «این طرف!» مطمئن نیستم شایدچون فی الحال رمقی برای گشتن ندارم. برای آنکه کارش را پرفکت انجام دهد آمار قبله را از کارگرهای هتل میگیرد. آخر پیدا میکند جهت را! 150 درجه خلاف آنچه من گفته بودم.
این سفر از دو جهت برایم مهم است. به آنها حتماً خوش بگذرد. دوّم خودم را بیشتر بشناسم. مدام در حال جستجوی حس و حالم هستم. آنها چه فکر میکنند و من چه فکر میکنم. برای همین جزئیات را در ذهنم یادداشت میکنم. به ریزه کاری های اخلاق فردی دقت میکنم. کاملاً موشکافانه.
نهار سلف سرویس است. پدیده ای نسبتاً عجیب برای خانواده من. عادت به این نوع رفتارها ندارند. من میروم پی چرخیدن بین غذاها. کنجکاوی نمیگذارد پدر دنبال من نیاید. گاه سوالات بدیهی میپرسد، نظیر اینکه اسم این غذا چیست! درحالی که کنارش نوشته است. باید توضیح بدهم؟ اشاره ای به لیبل میکنم و میخوانم بیف استراگانوف! پدر دو نقطه خط میگوید خب؟ میگویم بیف است دیگر. بیف! لعنت به من فارسی حرف بزن. گوشت گوساله با کمی مخلفات، راستش شاید به مزاج شما نخورد، همین غذاهای بدیهی را امتحان کنید. قیمه، کوبیده و... فکر کنم کم در اینجا ناراحت شد. مادر نشسته و ما برایش غذا میبریم. بر خلاف تمام روزهای خانه! حس جالبیست. بقیه یک طور دیگری نگاه میکنند. به خودم میگویم بقیه روزها هم همین را تکرار میکنم. من این پرادایمهای مسخره شما را نمیپذیرم. هرچقدر هم خوب باشد، غذا یعنی سفره، یعنی بفرمایید میل کنید. اصرار مادر برای کشیدن بیشتر.
نهار سلف سرویس است. پدیده ای نسبتاً عجیب برای خانواده من. عادت به این نوع رفتارها ندارند. من میروم پی چرخیدن بین غذاها. کنجکاوی نمیگذارد پدر دنبال من نیاید. گاه سوالات بدیهی میپرسد، نظیر اینکه اسم این غذا چیست! درحالی که کنارش نوشته است. باید توضیح بدهم؟ اشاره ای به لیبل میکنم و میخوانم بیف استراگانوف! پدر دو نقطه خط میگوید خب؟ میگویم بیف است دیگر. بیف! لعنت به من فارسی حرف بزن. گوشت گوساله با کمی مخلفات، راستش شاید به مزاج شما نخورد، همین غذاهای بدیهی را امتحان کنید. قیمه، کوبیده و... فکر کنم کم در اینجا ناراحت شد. مادر نشسته و ما برایش غذا میبریم. بر خلاف تمام روزهای خانه! حس جالبیست. بقیه یک طور دیگری نگاه میکنند. به خودم میگویم بقیه روزها هم همین را تکرار میکنم. من این پرادایمهای مسخره شما را نمیپذیرم. هرچقدر هم خوب باشد، غذا یعنی سفره، یعنی بفرمایید میل کنید. اصرار مادر برای کشیدن بیشتر.
عصر بعد از لختی استراحت آمار جاهای تفریحی را میگیرم. ابتدا از همکارم. بعد از راننده. بعد مدتی دوقرانی ام جا میافتد که کیش مثل سایر نقاط تفریحی دنیا هرچیزی تور دارد. تور کشتی شب، تور فلان، تور بهمان. از جماعت آژانس گردشگری باید هم گرفت. میخواهم از آژانس داخل هتل بگیرم. راننده میگوید بیا از جایی که من میگویم بگیر. اسمش را میگذارد «سازمان». میرویم. سازمان نیست یک آژانسی مثل سایر آژانسها. از کلکهای توریستی! با پدر میرویم برای انتخاب تورها. هرچه تلاش میکنم که تور بیشتری بگیرد امتناع میکند. لابد گمان خودش میخواهد هزینه سفر را برای من کمتر کند. البته باید اذعان کنم که فضای توریستی کیش کمی با کانتکس سنتی خانواده متفاوت است. جت اسکی، سافاری آخرچه جایگاهی برای خانواده من دارد؟ سفر برای اینها یعنی دامان طبیعت. بروی زیر سایه درختی چای آتیشی بزنی و دور همی سفره بیندازی و حرف بزنی، نه لذت از هیجان تزریقی! یا چیزهایی که خلاف عرف سایر شهرهاست.
شب را قرار است برویم کشتی. به راننده زنگ میزنم، میپیچاند مرا.ازین حس بی اعتمادی که ایجاد میشود خوشم نمیآید. کشتی شب به تفسیرشان یعنی نیمساعت لوده بازی در طبقه پایین با اهنگ و رقص. نمیساعت در عرشه آهنگ مثلا سنتی! یک بی مزگی و خارج عرفی خاصی دارد فضا. روسری جماعت عقب تر میرود. با آهنگ روی همان صندلی کل میکشند و قر میدهند و شومن میخواند. حوصله اش را ندارم. تلگرام را چک میکنم. با خودم فکر میکنم فرق اینجا با کنسرت چندماه پیش که رفتم چه بود؟ آنجا کمی تم آهنگ سنتی جنوبی شاید داشت. یعنی عمیق تر. ولی رفتار من متفاوت است. اینجا بی حوصله و سر در گوشی، آنجا نه سرخوش! یکی عین بقیه. چرا؟ شاید چون فهمیدم که من اهل این فضا نیستم اهل اینطور شادی کردن. نه اینکه نشود، نه اینکه نتوانم. نه. لذتی نمیبرم. حس بلاهت میکنم. شاید چون خانواده اینجاست این رفتار را داردم. اسمش دوگانگی است؟
زودتر از بقیه می آییم بالا. عرشه بهتر است. خیلی بهتر. کاش از همان ابتدا اینجا بودیم، جز گرمی هوا باقیش قابل حل است. کمی مثلا سنتی با سه تار خیلی فالش مینوازند. آسمان را من نگاه میکنم و آبهای گرم خلیج. من؟ این نقطه از زمین در این وقت از سال؟ گمانش را هم نمیکردم. تمام که میشود. برمیگردیم به اسکله. میخواهم با تاکسی تماس بگیرم که بیاید. پدر میخواهد که ببیند آیا ازینجا ون هتل دارد یا نه. میدانم که ندارد و میگویم "نه نیست". آخرش میرود با یکی از ونها که همان مسیر را میرود صحبت میکند که با اون برویم. شامِ نخورده کشتی را هم به راننده می دهد. خوب است اینطور غذایی دور ریخته نمیشود.
دیروقت است. نزدیک به ساعت 2. با خودم به امروز فکر میکنم و سه روز باقی مانده. به خودم به خانواده ام. به اسکن کردن همه چیز با دقت بالا.
۹۶/۰۸/۰۷