سفرنامه (3)
سه شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۴۵ ق.ظ
دیشب زودتر خوابیدم که صبح را حتماً از دست ندهم.
با اولین صدایی که میشنوم بیدار میشوم. خواب همیشه لذیذ است ولی صبحهای خلیج دیگر تکرار نمیشود. با اینکه ساعت 6:30 است ولی آفتاب بالاتر از چیزی است که فکرش را میکردم. کاش زودتر بیدار شده بودم. مثل دم سحر. مثل سحرهایی که در قاین هوای گرگ و میش را نگاه میکردم. اینقدر که پترن رفتن سیاهی شب به آبی پر رنگ و آب پررنگ به کمرنگ و همینطور زرد و سفید را تقریباً حفظم.
غبار هوا را گرفته. چیزی شبیه به مه. آن سوی آبهای دیده نمیشود. پدر از دیروز صبح و شفافیّت و زلال بودن آبش صحبت میکند. این غبار روی آب ولی بد هم نیست. مثل تصویر آینده است. یک قایق روی آب دور دست حرکت میکند. عکس میگیرم. اسمش را میگذرام Free on the boat که یک شباهتی ایجادد کرده باشم با ترم فروش بازرگانی FOB ( free on the boar). روی صخره نشستهام. خرچنگهای جلوتر دارند بالا و پایین میروند. من چشمانم به غباریست که با بالاتر آمدن خورشید دارد محو میشود. هر قایقی که رد میشود موجی ایجاد میکند. این تفاوت خلیج فارس است با آن دریاچه خزر. آن یکی خشمگین، سرد و پر ادعا. این یکی متصل به اقیانوس، آرام و گرم. کاش من هم اینطور باشم. مثل این خلیج. یا حداقل من آن قایق باشم. رها روی آبهای گرم خلیج. هرچند غبار آلود.
پدر یک موسیقی از گوشی اش پخش میکند. حمیراست. واقعاً آن صدای جیغ دارد این فضای آرام را تباه میکند. البته چیزی نمیگویم، چون خوش گذشتن به آنها به هرچیزی برایم اولویت دارد. هوای گرم شده. برمیگردیم به هتل. حیاط پشتی هتل گلهای خاصی دارد. قرمز رنگ. دقت که میکنم جابجای هتل ازین گلها هست. پای میز تا آبنمای لابی اش. با اینها میخواهند عکس بگیرند. گرما دارد طاقتم را میبرد. به خود میگویم گفتی که تو تحملت بیشتر است که! حالا آنها عادت کرده اند و تو برعکسی! لبخند را هرطوری هست میزنم در عکسها و سریع خودم را به سرمای هتل میرسانم.« آخیشش....» این را ذهنم بلند میگوید، در ظاهرم هم شاید اثرش دیده شود.
برنامه امروز چیست؟ آها. من قرار است برم غواصی و پاراسل. پدر در این برنامهها همراهی ام نکرد. به ایمنی کارشان اطمینان ندارد. برای همان غواصی هم نگران من است. مثلا در کشتی آکواریم که آن بزرگوار داشت یک نوع مرجان سمی را توضیح میداد من را منشن کرد که گوش فرا ده! غواصی رفتی حواست باشد. مرجان سمی به ادعای توضیح دهنده بینایی آدم را تا 6 ساعت از کار می اندازد. همانجا با خودم گفتم چه تجربه جذابی! کاش جراتش را داشته باشم.
موقع رفتن به پاراسل وسایل را تحویل پدر و مادر میدهم. گفتم هوا گرم است نیایید. آمدند برای تماشای زنده ماندن پسرشان لابد.
«راستی به من یاد بده تا از گوشی ات عکس و فیلم بگیرم. کیفیت مال تو بهتر است» این را پدر میگوید. اثر انگشت دارد. بعد یادم میآید که رمز هم گذاشته ام. با کمی تعلل رمز را میگویم. عددش را که میشنود کمی فکر میکند. میدانم به چه فکر میکند. برایم مهم نیست. بگذار فکر کند که من یک آدم احساساتی ام.
پاراسل از قانون سرعت نسبی استفاده میکند. قایق با سرعت حرکت میکند. تو با چتری و یک طناب به قایق وصلی. میروی در ارتفاع حدود 50 متر. هیچ هیجان خاصی البته ندارد چون همه چیز استاتیک است. زاویه دید ازین بالا ولی خوب است. همه جا را می بینی. سبز و آبی خلیج. کاش ساعتی اینجا بمانم. از همین بالا و در این استیت فکر کنم. نفر بعدی من یک خانم حدود 30 سال است. میپرسد ترسیدی؟ گفتم: چیزی برای ترسیدن نداشت. عادی بود. عکاسی در قایق است. میگوید عکس نمیخواهی؟ لبخند و نه جواب من است. دوربین نیکون رو روی Auto گذاشته و دکمه را فشار میدهد. به همین سادگی. کاش محمد اینجا بود و چند عکس حسابی میانداخت. اصلاً کاش من عکاس خوبی بودم و هنرش را عمیقاً میدانستم.
غواصی را جمعی میرویم. جمعی یعنی هشت نفر در یک قایق میرویم به جایی که محل غواصی است. جایی که ماهی و مرجان زیاد داشته باشد. توضیحات فنی را میدهد. گوشم فقط کمی به آنها گوش میدهد. به نظرم بدیهیات است. یکی از چهار نفر اول من هستم و سه نفر دیگر عراقی اند. سعی میکند با آنها ارتباط برقرار کند. انگلیسی «هیچ» نمیدانند. میخواهد بداند چند کیلو هستد که وزنه متناسب به دور کمرشان ببندد. به من که میرسد میگویم 56! با یک پوزخند. کمربند را هرچد بیشتر سفت میکند باز جا دارد. میگوید پسر تو کمر هم داری اصلاً؟؟ میگویم نی قلیان شنیدهای؟ منم! کمرم در همان حد است. میپریم توی آب. چقدر گرم است. چقدر شور و چقدر حال میدهد. کلی مرجان و ماهی جلوی چشمانم هست. انصافاً لذت بخش است. کاش پدر آمده بود. در مقایسه آن کشتی آکواریم یک شوخی ای بیشتر نبود. محو تماشای دنیای پایینم. ماهی هایی کوچک و بزرگ. خاکستری، زرد، راه راه همه مدلی هست. مرجانها که تقریباً مرده اند. پایم میخارد، قرمز شد. یک نوع ماهی هست هر چند وقتی میآید یک گاز کوچیک میگیرد و میرود. اثر همان است. خوشم می آید. بگذار کارش را بکند. هیچ عصب خاصی ندارد. بیش از هرچیزی آن گرمای آب مرا عاشق خودش کرده. به هیچ آب استخر و جکوزی شبیه نیست.
در برگشت به عراقی ها میگویم اهل کجایید. اهل بغدادند. دیگر نمیپرسم که امن است یا نه چون اولاً خیلی کلیشه است ثانیاً خوش ندارم در موقعیت مشابه کسی چنین سوالی از من بپرسد. بهشان میگویم که زیاد عربی بلد نیستم مگر در حد چند جمله ساده. کاش عربی بلد بودم ولی! کاش اینقدری بلد بودم که مینشستیم با آنها در مورد فیروز و ام کلثوم گپ میزدیم.
در این مدت که من رفته بودم به آن طرف برای غواصی، والدین منتظر بودند. پدر چند نفری را پیدا کرده که دور تا دور جزیره را با قایق میبرند. سبک و سنگین قیمتی میکند و اینکه آیا عصر برویم ( به جای برنامه گشت جزیره) یا نه فردا صبح. طبق معمول با جزئیات فراوان درحال توضیح است. عموماً اینقدر جزئیات یک ماجرا با سرعت بالا به گوشت بمباران میکند که دیگر از جایی به بعد حوصله ات از شنیدنش سر میرود. این سرعت بالا در حرف زدن که من اسمش را میگذارد WPS ( کلمه بر ثانیه) احتمالاً یک Correlation با سرعت قدم بر داشتن دارد. از چیزهایی که یک روز اثبات خواهم کرد.
امروز نهار آخرمان در کیش است. یک مرضی گرفتهام به اسم زیر نظر گرفتن آدمها. رفتارشان و در ذهن تخیل میکنم که بینشان چه میگذرذ. عموماً هم چیزهای خوبی نیست که اثر ذهن بیمار است که به همه چیز به یک دید خاکستری نگاه میکنم. امروز یکهو وسط نهار متوجه شدم که نوای موسیقی کلاسیکی که پخش میکنند تکراری است. همانیست که شب و صبح هم پخش میکنند. با خودم فکر میکنم که کارکنان اینجا آیا ازین تکرار خسته نمیشوند. چرا یکهو یکنفرشان در حالی که دارد ظرف سوپ را پر میکند داد یکهو سینی را پرت نمیکند و داد نمیزند « خفه کن اون موسیقی تکراری رو... اه!»
قرار میشود که عصر برنامه همان گشت جزیره باشد. ون تور با کمی تاخیر میآید دنبالمان. تاخیرش البته چیز خوبی است چون وقتی در لابی منتظر هستیم به یاد میارم که بلیتش را در اتاق جا گذاشتم. ون سراغ باقی مسافرها هم میرود. قسمتهای شهری تر را هم میبینم و متوجه میشوم خیلی ها اینجا خانه کرایه میکنند به جای هتل. به اصطلاح «تور لیدر» پسرک جوان و با اعتماد به نفسی است. سنش میخورد حدود 18 سال باشد. ازینکه کسی او را جدی نمیگیرد تعجبی نمیکنم. این حس را خودم بارها کرده ام. بارها. ظاهر آدمها نقش بسیار مهمی در اثرگذاریشان دارد. آنهایی که نگاه نافذ و چهرهی جا افتاده دارند سریعتر اعتماد بقیه را جذب میکنند.
مقصد اول کاریز است. کاریز یک قنات قدیمی است به عمق 16 متری زمین که بعدها یکی ایرانی آلمان درس خوانده پول میدهد و اینجا را به شکل یک شهر زیر زمینی در می آورند. جای خنکی است و پر از وسائل قدیمی. به طور اتفاقی یک همشهری را هم آنجا میبینیم. سر صحبت با یک زوج جوان هم با غر زدنهای معمول باز میشود پدر با آنها صحبت میکند از من میخواهند که چند عکس از آنها بگیرم. خانم عکسها را میبیند، آنهایی که در آن فوکوس روی صورت او بوده را بیشتر میپسندد. شوهرش مرد هیکلی و قد بلندی است. خودش هم البته به مراتب از من وزنش بیشتر است. شوهرش غر هم زیاد میزند. اینقدری که وسوسه میشوم اگر زنش بودم کیفم را بکوبم به شکمش و بگویم « بسه دیگه بابا چقدر غر میزنی، اومدیم سفر ....اه!»
مقصد بعدی دیدن یک درخت است.درخت قدیمی که تور لیدر جوان میگوید هندیها اینجا کاشته اند و میوه اش بخت باز کن است. پدر جویای این است که آیا واقعاً خوردنی است این میوه یا نه. یک تلاش طولانی مدتی این جوان دارد برای اینکه سعی کند خیلی کول باشد. تلاش خیلی خیلی زیاد. چیز بدی نیست ابداً اقتضای کارش هست و کار درستی هم هست. در تمامی این مقصدها بیشتر از یک ربع نمیمانیم. البته چیزی برای تامل کردن هم ندارد. زیادی بدیهی است.
مقصد بعد خانه اعراب است. از جنس محله پیداست که اینجا پایین شهر و محله قدیمی کیش است. به نظرم اینجا هویت بیشتری دارد تا آن ساختمانهای بلند و نیمه کاره. یک خانه قدیمی است هر اتاقش بهر کاری ساخته اند. یکی برای زمستان، یکی تابستان، یکی شیره خرما، یکی مطبخ، یکی هلجه یکی اندرونی و یکی مطبخ! دلیل خاصی نداد ولی یاد داستانهایی میافتم که در کودکی از زندگی اهل صدر اسلام میخوانیدم. ملموس است کاملاً. کسی که توضیح میدهد یک خانم بد اخلاق است که بلند بلند و با سرعت بالا حرف میزند. از جنس آرایشش پیداست که چه تیپ شخصیتی دارد. با یک شات قهوه تلخ عربی و خرما پذیرایی میشویم به مقصد لب ساحل جنوبی کیش. جایی که غروب خورشید را بتوان دید.
پیاده میشویم و من قدمها را تندتر برمیدارم، ناخودآگاه. چون عاشق غروبم؟ یا چون فانتزی غروب دریا را داشتم و بچه که بودم هربار خزر دریا رفتیم نفهمیدم که غروب موازی با افق دریا نمیشود و ابله بودم که جهتهای جغرافیایی را بلد نبودم. عکس، عکس ، عکس....
میافتم به صدف و سنگهای زیبا جمع کردن. کلی سنگهای زیبا دارد اینجا. به نظرم سوغات قشنگی است. آدم اگر چیزی بخواهد از کیش ببرد اینها بهتر است از چرخ گوشت فلیپس! مادر و پدر هم میآیند به جمع کردن. با دقت خاصی سنگها را جمع میکنم. میخواهد از سفر که برگشتم بهترینهایش را به او بدهم. همه را در نایلونی می ریزنم و میدهم دست مادر.
کشتی یونانی هم مقصد آخر است. روزگاری هوا پس بوده و کشتی را یونانیها زده اند به ساحل بعد همانجا برای اینکه اسناد و آمارش دست کسی نیفتد شبانه آتش زده اند و خودشان با لنج برگشته اند. همینقدر مسخره و طنز یک جاذبه گردشگری ساخته اند برای کیش! حافظه گوشی از شدت عکس و فیلم پر شده. باتری هم دارد جان به جان آفرین تسلیم میکند. من هم باتری ام دارد تمام میشود. خوشحالم که مقصد آخر است و استراحتی در کار است که گویا کور خوانده ایم. مقصد بعدی بازار پدیده است. واقعاً حال این یکی را ندارم.
گشت میزنیم ، آنها پرس و جو میکنند و من آدمها را میپایم. یک رده شلوار ارزان قیمت پیدا میشود. به قیمت نازل 15 تومان. پدر با حالت خبری خاصی مرا صدا میزند که اینجا را نشانم دهد. «باشه... باشه...» میگویم که احتمالاً تعبیر از دست از سر کچل من بردارید میشود. بین لباسها میچرخم. پدر میخواهد برای آنهایی که اینجا نیستند هم بخرد. توضیح میدهم که آخر لباس باید خودش باشد این چه کاریست دیگر! طبیعتاً بی اثر است حرفم. در این بین تماس هم میگیرد با مریم و محبوبه و آمار لباس از آنها میگیرد. عجله و تزریق استرس هنر بی بدیلش است. از یک جایی حوصله بر میشود از یک جایی اذیت کننده. ترکیب این هیجان و استرس بخشیدنش میشود اینکه وقتی در آینه اتاق پرو خودم را نگاه میکنم کلافه باشم.
بهرصورت خرید انجام میشود و برمیگردیم. اما چون مقاصد مختلف است مارا به هتل نمیرساند. جایی در مرکز شهر روبروی یک بازار پیاده میکند. قصد پیمایش این بازار را هم دارند. سر دردم کمی شروع شده. میگوید برو قیمت چمدان بگیر. رمق ندارم! با لحنی بی حوصلگی میگویم اسمش این است، خودتان بپرسید خب. احتمالاً جواب خوبی نیست ولی ناخودآگاهم الان قویتر از خودمم است. آخر سر پس از پایان پیمایش این بازار، ون حمل و نقل عمومی را سوار میشویم به مقصد هتل. جلو نشسته ام و به شیشه تکیه داده ماه را نگاه میکنم...
شاهین زنگ میزند و احوال پرسی میکند. حال و احوال با اون انرژی به من میدهد. شوخی میکنیم و گپ میزنیم. روی مبل طبقه اول می افتم و صدای پیانو را گوش میدهم. تمام خستگی ها را از تن به در میکند. شاید بیست دقیقه ای هست که دارم گوش میدهم اینجا. میخواهم صدا را برایش بفرستم. پس زمینه شر شر آب، آبنما هم دارد که احتمالاً حسی که من دارم را خوب منتقل نمیکند. برمیگردم اتاق. دارند به مدد اسکایپ با مریم و بعد عمه صحبت میکنند. مهسا را میبنیم. دلشاد میشود از دیدن من و من دلشاد تر از او. میپرسد «دایی دریا رفتی؟». دلم میخواد به آغوش بکشمش از همینجا.
استخر و شامِ آخر و ادیت چند عکس و تلگرام و قدری گفتگوی مجازی و فکر به آنچه در که طول روز افتاده و فکر کردن زیاد به خودم به خودم و به خودم چیزهاییست که تا خواب مرا فرا گیرد انجام میشود.
۹۶/۰۸/۰۹