منقوص

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

سفرنامه (4)

روز آخر است. سعی داشتم صبح را زودتر بیدار شوم که نشد. می‌شود. «سهم من از صبح‌های خلیج فارس»
مسیر متفاوتی را امروز صبح می‌رویم. پدر همیشه به تجربه کردن مسیرهای جدید در سفر عادت دارد. من هم همیشه فکر میکنم که اینطوری‌ام. امّا دقیقتر که آنالیز میکنم می‌بینم یک مقاومتی در برابرش دارم. مقاومتی که وقتی نگاهش میکنم دوستش ندارم. مثل تنبلی می‌ماند. مثل تنبلی درس نخواندن در نوجوانی، مثل تنبلی پیگیری نکردن کارها در جوانی، مثل تنبلی نماز نخواندن مثل تنبلی های بسیاری که دارم.


امروز دریا شفاف است، بی غبار. همینطور زیاد و زیاد عکس می‌گیرم. روی یک صندلی پیرزنی نشسته و دارد زوج جوان مذهبی‌ای در آب هستند را نگاه می‌کند. به گمانم حسرتی دارد یا خاطره‌ای. یواشکی از اون عکس می‌گیرم. چند دختر جوان هم روی صندلی دیگری از بالای سکو‌ مانندی دریا را نگاه میکنند. یکی‌شان شال قرمز سیر دارد. به طرز عجیبی هر رنگ قرمز سیر چشمم را به خود جذب می‌کند. چه تی‌شرت باشد به تن مردی، چه با ترکیب خاکستری در تن زنی. این را به یکی از دوستانم گفتم. پاسخ داد: «با قرمز سیر شکست عشقی خوردی؟» پوزخندی زدم  و به خودم گفتم شاید چون یه تن او خیلی زیبا بود. در فکرهایم به خودم می‌آیم که هوا گرم است، خیلی گرم. در مسیر برگشت از شدت گرما پدر پیراهن را مدتی در می‌آورد تا باد به زیرپوش آبی رنگش بخورد و کمی سرد شود. از ترکیب یک درخت و نیمکت با نورخورشید عکس خوبی در می آید. عکسی که من را یاد کیارستمی می‌اندازد. 

امروز برنامه‌ای نداریم. تلویزیون روشن است و خبر صبحگاهی پخش می‌شود. خبر از اولویت جذب هیات علمی خارج خوانده در فیزیک شریف است. رشتچیان را آورده اند روی خط با همان صدای مقطع-مقطع اش. می‌گوید در حوزه علمیه نجف و قم هم این رواج داشته. از جنس مثالهای همیشگی اش. خنده‌ام می آید ازین قیاس و برای گروه روزنامه شریف می‌نویسم که سوژه خوبی است. پدر نگاهی به من می‌کند. میدانم به چه فکر میکند. به اینکه آیا اینها را میدانم. بله پدر. اینها را میدانم. حفظم. ممنون که نگران منی.

پدر چون خرید لوازم برقی را کامل نکرده می‌خواهد برود بازار برای خرید. نه من رمق همراهی دارم در این گرما و نه مادر. مضاف به اینکه باید وسائل را جمع  جور کنیم که 12 تحویل بدهیم. از طرفی عموماً وقتی خودش تنها خرید می‌رود راحت تر خرید می‌کند. قدری وسائل را جمع می‌کنیم. حمام اتاق که وان دارد را امتحان نکرده‌ام. چون هر شب عمدتاً استخر بودم. میروم برای اولین بار تجربه کنم. زیر آب گرم غوطه ور می‌شوم و فکر میکنم. وسطش چندبار تلفن زنگ میزند و رشته را پاره میکند. بیرون می‌آیم خبر تلگرام این است که پروازها به مشهد به دلیل طوفان تعویق می افتد. غمگین می‌شود. قرار بود دایی را ببینم بعلاوه اینکه علت اصلی بلیت گرفتنم برای مشهد تجربه یک زیارت دیگر بود. با خودم می‌گویم هرچقدر هم تاخیر کند با 2-3 ساعتی در مشهد وقت دارم.

هنوز فرودگاه تاخیری را اعلام نکرده. اتاق را تحویل میدهیم. از آژانس زنگ میزند که پرواز شما ساعت 6 انجام می‌شود. دیگر افسرده‌ام. حرف میزدیم و صحبتش حالم را بهتر میکند. تا 3 در لابی هتل وقت را می‌گذرانیم و بعد راهی فرودگاه می‌شویم. پرواز چون بیش از سه ساعت تاخیر داشته باید پذیرایی کنند. می‌روم  که پیگیری کنم. می‌گوید که چون شما از تاخیر اطلاع داشتید شامل شما نمی‌شود. بی ربط ترین شکل استدلال. لجم می‌گیرد و پی اش را میگیرم. پدر گوشه ای از فرودگاه گوشی را شارژ می‌کند یک لبخند رضایتی ازینکه می‌بیند اهل «پیگیری» کردن هستم بر لب دارد.  
تاخیر باز هم تمدید می‌شود. ساعت 7:15 دقیقه. به خودم می‌آیم. این تقاص آن فکر من نیست؟ این راه ندادن من نیست؟ راستش حسابی گرفته‌ام. اینقدر که شاید اگر خجالت نمی‌کشیدم گریه هم میکردم. چک میکنم. ممکن است که به پرواز تهران نرسم. پدر می‌گوید پرواز از همینجا برای تهران بگیر. دلم نمی‌آید. با اینکه میدانم در بهترین حالت فقط یک ربع در فرودگاه مشهد هستم ولی باز دلم نمی‌آید. شاید لجم گرفته. چرا راهم نمی‌دهی؟! ببخش مرا. می‌روم نماز بخوانم در نمازخانه فرودگاه. حسابی دلگیرم. شاید بچه‌گانه باشد ولی فکر میکنم که آن کس که نباید پایش را بگذارد در ان شهر منم! ازینکه نمازهایم را وقتی که محتاجترم می‌خوانم از خودم بدم می‎آید. شده‌ام عین بچه‌ها.... نه نه عین بچه‌ها نیستم آنها سالمند. من از بچگی فقط حماقتش را دارم الان.

با خودم درگیرم. یاد راهنمایی می‎افتم. وقتهایی که برای رفتن به خانه به سرپرست خوابگاه التماس میکردم. گریه میکردم و هربار بهانه‌ای جدید می‌آوردم. مسافران عصبانی شده اند. اعتراض میکنند. دماغ رفتن برای آنکه چه می‌گویند و چه میکنند ندارم. پدر بین آنهاست. انتظار دارد که من هم پیگیر باشم. نمیدانم که در دلم چه می‌گذرد. کاملا بی حوصله و بلکه عصبی هستم. همه مسافرها اهل مشهدند و رفتار زرنگ بازی مشهدی دارند. گرفتن حق با غیر حرفه ای بودن دوتاست. کاش این را میدانستیم. گیت بالاخره باز میشود. ساعت 19:15 دقیقه. نیم ساعت بعد از گیت بازرسی ما را نگه داشته اند. حس برزخ دارم. حس اینکه منتظری بببین چه تصمیمی در مورد تو میگیرند. انگار همه چیز در مورد بخشیدن/ نبخشیدن من است. اه! لعنت به من....لعنت!

دیگر دل را به دریا میزنم. میدانم لایق رفتن نیستم. برمی گردم که بلیت را عوض کنم برای تهران ( طبق قوانین اگر بیش از 4 ساعت تاخیر داشت به هر نقطه ای از کشور بخواهید باید بلیت بدهند).  در راه رفتن به دفتر کیش ایر از مسئولش میپرسم که احتمال دارد پرواز بعدی را از دست بدهم؟ می‌گوید 50/50! چه نسبت غم انگیزی.  غمیگنانه بلیت را میدهم که عوض شود. صدای پیچر می‌گوید مسافرین به گیت سه بروند! ......

آب یخ! بروم؟ نروم؟ ریسک میکنم و بلیت را عوض نمیکنم. «سماجت!». سر دردم شروع شده است. همه چیز کند پیش میرود. از غز زدن مسافرها بدم می آید. ساعت 8 با هر سلام و صلواتی هست پرواز میکند. اگر تاخیر دیگری پیش نیاید یک ربع به 10 مشهدیم. 10 کانتر پرواز بسته می‌شود. از خستگی خوابم می‌برد. بیدار می‌شوم مادر میپرسم سرت درد میکند. می‌گویم نه... (دلم درد میکند) این آخری را در ذهنم می‌گویم. ساعت 10:02دقیقه میرسم جلوی در ورودی مسافرها به فرودگاه. سریع خداحافظی ای mp3 طوری میکنم و با سرعت هرچه تمام می‌دوم به سمت کانتر. هوا سرد است. اینطور دویدن سرماخوردگی ام را باز میگرداند. راهش هم طولانیست. هیمنطور می دوم. انگار اسلوموشن باشد. نفسم بالا نمی اید خسته شده ام. بدو مرتضی بدو.... میرسم. کانتر دارد بسته می‌شود. نفس نفس زنان کارت شناسایی می‌دهم و کارت پرواز میگیرم. کمی که نفسم بالا می آید به پدر زنگ میزنم که من کارت را گرفتم نگران نباش.  منتظر گرفتن بارها هستن.  می‌آید سمت گیت خروجی از مامور اجازه میگرد که بیرون بیاید و باز برگردد. مرا در آغوش میکشد و خداحافظی میکند. در آخرین جمله خداحافظی «عذرخواهی» می‌کند...! تعجب میکنم. چرا از چه؟ تعجم اینقدر هست که نیمدانم در جوابش چه بگویم. با خودم فکر میکنم این اولین عذرخواهی پدرم از من است. 
میروم که آمده رفتن شوم. در حین راه رفتن تلگرام چک میکنم ولی حواسم پیش پدر است. چرا؟ ازچه؟ .  از آنها دورم ولی برایشان اسنپ میگیرم که راحت به خانه بروند.
 ازپله های هواپیما که بالا میروم سرم را می چرخانم. نمیدانم حرم کدام سمت است. یک سلام میدهم و اشک گوشه چشمم را پاک میکنم که کسی نبیند. «ممنون که همین چند دقیقه مرا پذیرفتی... ممنون»...یک قرص استامینوفن که مهماندار می دهد سردرد را می‌شورد.  به خودم فکر میکنم به تصویرهای متناقضم. به منی که چشمم خیس است، به شخصیتهای دیگرم، به آن مرتضا که جلسه‌های پنجشنبه میرود. به آن مرتضا که در شرکت است به آن مرتضا که در دانشگاه است به آن مرتضا که خانواده می‌شناسد و آن مرتضا که در کانالش می‌نویسد.

به تهران می رسم  و خبر می دهم و اینطور یک سفر تمام می‌شود.
فردا روز کاری است.
شب بخیر.



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

سفرنامه (4)

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

روز آخر است. سعی داشتم صبح را زودتر بیدار شوم که نشد. می‌شود. «سهم من از صبح‌های خلیج فارس»
مسیر متفاوتی را امروز صبح می‌رویم. پدر همیشه به تجربه کردن مسیرهای جدید در سفر عادت دارد. من هم همیشه فکر میکنم که اینطوری‌ام. امّا دقیقتر که آنالیز میکنم می‌بینم یک مقاومتی در برابرش دارم. مقاومتی که وقتی نگاهش میکنم دوستش ندارم. مثل تنبلی می‌ماند. مثل تنبلی درس نخواندن در نوجوانی، مثل تنبلی پیگیری نکردن کارها در جوانی، مثل تنبلی نماز نخواندن مثل تنبلی های بسیاری که دارم.


امروز دریا شفاف است، بی غبار. همینطور زیاد و زیاد عکس می‌گیرم. روی یک صندلی پیرزنی نشسته و دارد زوج جوان مذهبی‌ای در آب هستند را نگاه می‌کند. به گمانم حسرتی دارد یا خاطره‌ای. یواشکی از اون عکس می‌گیرم. چند دختر جوان هم روی صندلی دیگری از بالای سکو‌ مانندی دریا را نگاه میکنند. یکی‌شان شال قرمز سیر دارد. به طرز عجیبی هر رنگ قرمز سیر چشمم را به خود جذب می‌کند. چه تی‌شرت باشد به تن مردی، چه با ترکیب خاکستری در تن زنی. این را به یکی از دوستانم گفتم. پاسخ داد: «با قرمز سیر شکست عشقی خوردی؟» پوزخندی زدم  و به خودم گفتم شاید چون یه تن او خیلی زیبا بود. در فکرهایم به خودم می‌آیم که هوا گرم است، خیلی گرم. در مسیر برگشت از شدت گرما پدر پیراهن را مدتی در می‌آورد تا باد به زیرپوش آبی رنگش بخورد و کمی سرد شود. از ترکیب یک درخت و نیمکت با نورخورشید عکس خوبی در می آید. عکسی که من را یاد کیارستمی می‌اندازد. 

امروز برنامه‌ای نداریم. تلویزیون روشن است و خبر صبحگاهی پخش می‌شود. خبر از اولویت جذب هیات علمی خارج خوانده در فیزیک شریف است. رشتچیان را آورده اند روی خط با همان صدای مقطع-مقطع اش. می‌گوید در حوزه علمیه نجف و قم هم این رواج داشته. از جنس مثالهای همیشگی اش. خنده‌ام می آید ازین قیاس و برای گروه روزنامه شریف می‌نویسم که سوژه خوبی است. پدر نگاهی به من می‌کند. میدانم به چه فکر میکند. به اینکه آیا اینها را میدانم. بله پدر. اینها را میدانم. حفظم. ممنون که نگران منی.

پدر چون خرید لوازم برقی را کامل نکرده می‌خواهد برود بازار برای خرید. نه من رمق همراهی دارم در این گرما و نه مادر. مضاف به اینکه باید وسائل را جمع  جور کنیم که 12 تحویل بدهیم. از طرفی عموماً وقتی خودش تنها خرید می‌رود راحت تر خرید می‌کند. قدری وسائل را جمع می‌کنیم. حمام اتاق که وان دارد را امتحان نکرده‌ام. چون هر شب عمدتاً استخر بودم. میروم برای اولین بار تجربه کنم. زیر آب گرم غوطه ور می‌شوم و فکر میکنم. وسطش چندبار تلفن زنگ میزند و رشته را پاره میکند. بیرون می‌آیم خبر تلگرام این است که پروازها به مشهد به دلیل طوفان تعویق می افتد. غمگین می‌شود. قرار بود دایی را ببینم بعلاوه اینکه علت اصلی بلیت گرفتنم برای مشهد تجربه یک زیارت دیگر بود. با خودم می‌گویم هرچقدر هم تاخیر کند با 2-3 ساعتی در مشهد وقت دارم.

هنوز فرودگاه تاخیری را اعلام نکرده. اتاق را تحویل میدهیم. از آژانس زنگ میزند که پرواز شما ساعت 6 انجام می‌شود. دیگر افسرده‌ام. حرف میزدیم و صحبتش حالم را بهتر میکند. تا 3 در لابی هتل وقت را می‌گذرانیم و بعد راهی فرودگاه می‌شویم. پرواز چون بیش از سه ساعت تاخیر داشته باید پذیرایی کنند. می‌روم  که پیگیری کنم. می‌گوید که چون شما از تاخیر اطلاع داشتید شامل شما نمی‌شود. بی ربط ترین شکل استدلال. لجم می‌گیرد و پی اش را میگیرم. پدر گوشه ای از فرودگاه گوشی را شارژ می‌کند یک لبخند رضایتی ازینکه می‌بیند اهل «پیگیری» کردن هستم بر لب دارد.  
تاخیر باز هم تمدید می‌شود. ساعت 7:15 دقیقه. به خودم می‌آیم. این تقاص آن فکر من نیست؟ این راه ندادن من نیست؟ راستش حسابی گرفته‌ام. اینقدر که شاید اگر خجالت نمی‌کشیدم گریه هم میکردم. چک میکنم. ممکن است که به پرواز تهران نرسم. پدر می‌گوید پرواز از همینجا برای تهران بگیر. دلم نمی‌آید. با اینکه میدانم در بهترین حالت فقط یک ربع در فرودگاه مشهد هستم ولی باز دلم نمی‌آید. شاید لجم گرفته. چرا راهم نمی‌دهی؟! ببخش مرا. می‌روم نماز بخوانم در نمازخانه فرودگاه. حسابی دلگیرم. شاید بچه‌گانه باشد ولی فکر میکنم که آن کس که نباید پایش را بگذارد در ان شهر منم! ازینکه نمازهایم را وقتی که محتاجترم می‌خوانم از خودم بدم می‎آید. شده‌ام عین بچه‌ها.... نه نه عین بچه‌ها نیستم آنها سالمند. من از بچگی فقط حماقتش را دارم الان.

با خودم درگیرم. یاد راهنمایی می‎افتم. وقتهایی که برای رفتن به خانه به سرپرست خوابگاه التماس میکردم. گریه میکردم و هربار بهانه‌ای جدید می‌آوردم. مسافران عصبانی شده اند. اعتراض میکنند. دماغ رفتن برای آنکه چه می‌گویند و چه میکنند ندارم. پدر بین آنهاست. انتظار دارد که من هم پیگیر باشم. نمیدانم که در دلم چه می‌گذرد. کاملا بی حوصله و بلکه عصبی هستم. همه مسافرها اهل مشهدند و رفتار زرنگ بازی مشهدی دارند. گرفتن حق با غیر حرفه ای بودن دوتاست. کاش این را میدانستیم. گیت بالاخره باز میشود. ساعت 19:15 دقیقه. نیم ساعت بعد از گیت بازرسی ما را نگه داشته اند. حس برزخ دارم. حس اینکه منتظری بببین چه تصمیمی در مورد تو میگیرند. انگار همه چیز در مورد بخشیدن/ نبخشیدن من است. اه! لعنت به من....لعنت!

دیگر دل را به دریا میزنم. میدانم لایق رفتن نیستم. برمی گردم که بلیت را عوض کنم برای تهران ( طبق قوانین اگر بیش از 4 ساعت تاخیر داشت به هر نقطه ای از کشور بخواهید باید بلیت بدهند).  در راه رفتن به دفتر کیش ایر از مسئولش میپرسم که احتمال دارد پرواز بعدی را از دست بدهم؟ می‌گوید 50/50! چه نسبت غم انگیزی.  غمیگنانه بلیت را میدهم که عوض شود. صدای پیچر می‌گوید مسافرین به گیت سه بروند! ......

آب یخ! بروم؟ نروم؟ ریسک میکنم و بلیت را عوض نمیکنم. «سماجت!». سر دردم شروع شده است. همه چیز کند پیش میرود. از غز زدن مسافرها بدم می آید. ساعت 8 با هر سلام و صلواتی هست پرواز میکند. اگر تاخیر دیگری پیش نیاید یک ربع به 10 مشهدیم. 10 کانتر پرواز بسته می‌شود. از خستگی خوابم می‌برد. بیدار می‌شوم مادر میپرسم سرت درد میکند. می‌گویم نه... (دلم درد میکند) این آخری را در ذهنم می‌گویم. ساعت 10:02دقیقه میرسم جلوی در ورودی مسافرها به فرودگاه. سریع خداحافظی ای mp3 طوری میکنم و با سرعت هرچه تمام می‌دوم به سمت کانتر. هوا سرد است. اینطور دویدن سرماخوردگی ام را باز میگرداند. راهش هم طولانیست. هیمنطور می دوم. انگار اسلوموشن باشد. نفسم بالا نمی اید خسته شده ام. بدو مرتضی بدو.... میرسم. کانتر دارد بسته می‌شود. نفس نفس زنان کارت شناسایی می‌دهم و کارت پرواز میگیرم. کمی که نفسم بالا می آید به پدر زنگ میزنم که من کارت را گرفتم نگران نباش.  منتظر گرفتن بارها هستن.  می‌آید سمت گیت خروجی از مامور اجازه میگرد که بیرون بیاید و باز برگردد. مرا در آغوش میکشد و خداحافظی میکند. در آخرین جمله خداحافظی «عذرخواهی» می‌کند...! تعجب میکنم. چرا از چه؟ تعجم اینقدر هست که نیمدانم در جوابش چه بگویم. با خودم فکر میکنم این اولین عذرخواهی پدرم از من است. 
میروم که آمده رفتن شوم. در حین راه رفتن تلگرام چک میکنم ولی حواسم پیش پدر است. چرا؟ ازچه؟ .  از آنها دورم ولی برایشان اسنپ میگیرم که راحت به خانه بروند.
 ازپله های هواپیما که بالا میروم سرم را می چرخانم. نمیدانم حرم کدام سمت است. یک سلام میدهم و اشک گوشه چشمم را پاک میکنم که کسی نبیند. «ممنون که همین چند دقیقه مرا پذیرفتی... ممنون»...یک قرص استامینوفن که مهماندار می دهد سردرد را می‌شورد.  به خودم فکر میکنم به تصویرهای متناقضم. به منی که چشمم خیس است، به شخصیتهای دیگرم، به آن مرتضا که جلسه‌های پنجشنبه میرود. به آن مرتضا که در شرکت است به آن مرتضا که در دانشگاه است به آن مرتضا که خانواده می‌شناسد و آن مرتضا که در کانالش می‌نویسد.

به تهران می رسم  و خبر می دهم و اینطور یک سفر تمام می‌شود.
فردا روز کاری است.
شب بخیر.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی