خیلی طولانی و بهم ریخته از حرفهای مگویی به قدر 3 سال....
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ق.ظ
89 آمدم شریف. شریف برایم یک نکته هیجان انگیز بود. راستش اینقدر ذهن کوچکی داشتم که از دیدن رتبه های برتر کنکور از نزدیک ذوق زده میشدم. همینقدر ساده. از بودن در جمع نخبگان. میخواستم کسی شوم مثل اینها.
حالا نزدیک به شش ماه میگذرد. یک نگاه از اول تا به آخر میکنم. به تمام این سه سال. یا شاید این 7 سال. به زندگی ام در شریف. به آینده ام. به اینکه همیشه محافظه کار بودم و نخواستم کار اشتباه بکنم و کسی به خاطر کار اشتباه خودم آسیب ببیند. این ترسم از آسیب دیدن بود که هیچ وقت نگذاشت راحت احساساتم را بیان کنم. لغت «دوستت دارم» برایم از دو جهت ارزش داشت / دارد. اینکه این را خیلی راحت به هر کسی نگویم. برایش ارزشی قائل باشم که حالا میدانم از ویژگی قالبی وسواسی ام می آید. و دوم اینکه همیشه طرف مقابل برایم مثل خواهرم باشد. دوست نداشتم میل به «با هم بودن» را به میل خیرالامور ترجیح بدهم. حالا میبینم زیادی تک بال جلو رفتم. شاید باید دوسال پیش خیلی ساده میگفتم. در فضایی که زمان مناسبتری هم بود. 25 اردیبهشت از یک چیز مطمئن بودم که در زمان بسیار بدی حرفم را میزنم ولی چاره ای نبود. ممکن بود که برم و دیگر حسرتی بشود که روح را در ازوا بخورد. از بس خانواده و افکارم مرا از احساسات ترسانده اند که انگار می ترسم حرفهای دلم را بزنم. این حرفها ولی دیشب سر باز کرد. در ترس بالاتر. ترس از دست دادن. ترسی که مجنونم کرد. دیدم نه نمیتوانم رها کنم. باید حرفهایم را بگویم. نباید بترسم. بگو حرفهایت را مرتضی. بگو که تمام این سالها در یک شبه ای از بابا لنگ دراز نگاهت به او بود. بگو که در لای کتاب در جستجوی معنای زندگی به تعمد بلیت در دنیای تو ساعت چند است را گذاشتی. بگو که تمام این روزهای گذشته را حفظی.انگار یک تاریخ شفاهی باشد... انگار یک تاریخ شفاهی باشد. دوست داشتی بیشتر بشناسی اش. دوست داشتی نزدیک تر باشی.. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی. دوست داشتی بیشتر بشناسی اش. دوست داشتی نزدیک تر باشی.. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی.
حالا،
سال اول به هر سختی که بود گذشت. بچه بودیم و ناآگاه که نمیدانستیم دنیا چقدر بزرگتر ازین حرفهاست. اوایل که شریف بودم تم مذهبی زیادی داشتم. عکس بهجت بک گرواند گوشی نوکیای 5310 بود. ( و جالب اینکه از همین گوشی آهنگ هایده پخش میکردم) تم مذهبی داشتم و اهل بسیج فکر میکردند که من گزینه خوبی هستم برای بودن در جمعشان. خصوصاً اینکه معمولاً اینقدر میان حالت رفتار میکنم که هرکسی از ظن خود یار من میشد. قرار بود مسئول اردوی مشهد باشم. اینقدر فضا را سیاست زده کرده بودند که ترجیح دادم نروم. اصولاً اهل فوق برنامه بودم. از همان اول. و جشن فارغ التحصیلان 85 اولین نقطه بود. همه چیزی را امتحان میکردم. حرف از ریا نباشد، اعتکاف سال اول هم رفتم. و علیرضا را همانجا شناختم. در جمع مذهبیها بیشتر میرفتم به خاطر پس زمینه فکری که داشت.
اردوی مشهد را که کنسل کردم به جایش مسئول جشن ورودیهای وایستادم. با فرهاد. لباس گشاد سنتی مانندی که همان سالها باب شده بود را داده بودند بپوشیم. اینقدر گشاد بود که بعداً به مادر دادمش که لباس موقع نان پختنش باشد. هرچند استفاده نکرد. همان شهریور 90 بود که اولین بار دیدمش. با یک مانتوی نه چندان خوشرنگ. راستش تصویر پررنگی در ذهنم نیست. فقط الان که فکر میکنم لبخندش و ذوق زدگی چشمانش از آمدن به شریف یادم هست. با مادرش با هم بودند. میگویند اثر آنی دیدار اول یا First Impression مهم است. راستش خیلی تفاوت خاصی نداشت با سایرین ولی با این حال همیشه در ذهنم ماند نمیدانم چرا.
زمان گذشت و ترمها گذشت و من دغذغه ام رشد کردن و تحصیل و مجله فرآیند و کشف دنیای بیرون بود. آدم شلوغ و پر سر وصدایی نبودم هیچ وقت. هرچند پتانسیلش را گویی داشتم. ساکت بودم و یبس و همینطور مسیر خودم را میرفتم. 91 بود به گمانم جلوی دانشکده مهندسی شیمی با حسام و فرهاد و سایرین نشسته بودیم و گرم گفتگوهای بی محتوای دانشجویی. از م.شیمی به مقصد درب پایین میرفت. آنجا یکی اشاره کرد که این م.ق است و من باز نمیدانم به چه دلیل اینها برایم ثبت شد. با یک مانتوی سرمه ای رنگ.
تابستانهای میگذشت و زمستانهای سرد و خاکستری تهران در فشار اقتصادی و تحریم و روزهای تلخ مملکت به گل نشسته. قصد داشتم اپلای کنم. یعنی بدم نمیآمد. خانواده مخالف بودند و من اصراری نکردم. اپلای کردن هزینه اقتصادیش بالا بود و همچنین ریسکش. البته از حق نگذریم خنگ بودیم و چیزی هم حالیمان نبود و بنا را بر کنکور نهادیم. بیرجند بودم و بچه ها نمایشگاه کتاب داشتند. جمع همگی جمع بود. او هم بود و تصویر سومی که در ذهن نقش بست حال و احوالش با یک کودک بود درحالی که در دستش کتابی بود. تابستان آن سال مریض بودم. از وزنم داشت کم میشد به اثر ماه رمضان و برای همین اواخر را کلاً بیرجند بودم. دل یک دله کردم و قید اپلای زدم و شروع کردم به خواندن کنکور.
پاییز 92 بود. فرهاد عاشق بود و من نگران فرهاد. در ذیل صحبتهایمان فرهاد اشارهای به او کرد از متنهایی که نوشته بود یکی را نشانم داد. در مورد حسین بود. در مورد بین عقل و عشق بود در عاشورا. قلم خوبی داشت. خیلی بهتر و بیشتر از من نوشتن و اصولش را میدانست. ذهنم به قدر کفایت درگیر کنکور بود که فکری برای مسائل عاطفی اینها نداشته باشم. مضاف بر اینکه به نظرم کار اشتباهی هم بود. در این سن ناپختگی؟ چرا به چه دلیل؟ زمان همینطور گذشت و گذشت و او تبدیل شد به یک دوست در فاصله خیلی دور.
از ویژگیهای کنکور داشتن اینست که مغز باز میشود و بیشتر مینویسی. آن روزها فیسبوک مد بود و من همانجا مینوشتم. از هر دری هم مینوشتم. از سیاست گرفته تا بیانات عمومی. تایید گرفتن از حرفهایی که میزنی اثر خاصی دارد. یکجور که فکر میکنی همفکری با آن کس. نمیدانم چرا ولی هر تاییدی که از او گرفتم انگار با بقیه فرق داشت. یکی بود متفاوت. کسی که دوست داشتی تاییدت کند.
از ویژگیهای کنکور داشتن اینست که مغز باز میشود و بیشتر مینویسی. آن روزها فیسبوک مد بود و من همانجا مینوشتم. از هر دری هم مینوشتم. از سیاست گرفته تا بیانات عمومی. تایید گرفتن از حرفهایی که میزنی اثر خاصی دارد. یکجور که فکر میکنی همفکری با آن کس. نمیدانم چرا ولی هر تاییدی که از او گرفتم انگار با بقیه فرق داشت. یکی بود متفاوت. کسی که دوست داشتی تاییدت کند.
کنکور تمام شد و من تازه از وام دانشگاه و پسندازی که داشتم لپ تابی خریدم. لپ تاب که داشتم دستم برای جولانهای مجازی بازتر میشد. محدود نبودم و همچنین فرصت بسیار داشتم برای اینکه دنیا را با شتاب تر بشناسم. بهار 93 بود و من برای دومین بار اعتکاف بودم. اینباری خبری از علیرضاها نبود. همه چیز عادی بود. غیر از من که رنگ مذهبی را باخته بودم. در تندبادهای روزگار از دست رفته بود. این اعتکاف فرصتی بود که باز خودم را به آنجایی که بودم نزدیکتر کنم. آنجا نمیدانم چرا بی دلیل حس کردم شاید او هم اینجاست. طبقه بالا در حال دعا. نمیدانم که بود یا نبود.
تابستان 93 به غزه حمله شده بود و من دلگیر بودم. مینوشتم و این تایید گرفتنها و تایید دادنها مرا بیشتر مجاب که گویی کسی است که حتی در سیاست و فرهنگ هم مثل من فکر میکند ولی حرف زدم با اون برایم سخت بود. نمیدانم چرا ولی بود. به چه بهانه ای؟ به چه دلیلی؟
زد و ما انرژی شریف قبول شدیم و مجدد شریف را ادامه دادم. ارشد دیگر یک مقطع بالاتر بود. یک حس جدید برای شروع جدید. یکبار در تاکسی با فرهاد بودم که رادیو آهنگی خوبی پخش میکرد. آهنگ از بهرام حصیری بود. در گوشی ام یادداشتش کردم که بعداً دانلود کنم و در سوندکلاد بگذارم ( شاید برای اینکه تایید او را بگیرم )
گذاشتم و خطای کپی رایت داد. گزینه پیام دادن به او چشمک میزند. در دلم دلهره بود. دل را به دریا زدم و اولین پیام را دادم. حس بی نهایت عجیبی بود. نمیدانم چرا ولی بود و هم صحبتی اینطور آغاز شد. چون فکر میکردم فکر مشترک دارم دوست داشتم بیشتر بشناسمش. بیشتر حرف بزنیم ولی نمیدانم چرا سخت بود. یکجورهایی بلد نبودم چطور باید نزدیکتر شد. هم او گارد میگرفت و هم من.
آن ایام دلگیر بودم از غم محرم. ارشد بنارا بر این گذاشتم که هوش اجتماعی را بالاتر ببرم و خوشبختانه کمی موفق بودم. بیشتر گشتم، بیشتر آدم شناختم، با دیگران راحت تر آداب معاشرت را آموختم و اینها درسهای خوبی بود که شاید اگر اپلای کرده بودم بی محابا نمی آموختم یا جور دیگری می آموختم. سعی میکردم نزدیک و نزدیک تر شوم. مبادله کتاب.
او کتاب میداد و من از آموخته های سینما با اون به اشتراک میگذاشتم.. پیامهایش همه در گوشی نوکیایم ذخیره است. او یک آدم خاص بود. متفاوت با باقی آدمها.
فیلم واقعه آغاز آشنایی من با وبلاگش بود. نوشتههایش را بی دلیل میپسندیدم. اولین بار آمد به دانشکده انرژی. با یک پالتوی قرمز سیر رنگی. شور و شعفش همان بود که روز اول دانشگاه در ذهنم نقش بسته بود. دست و پایم را گم کرده بودم انگار. خوب نمیتوانستم آن کسی باشم که هستم.
همان ایام در مسیر رفتن به قاین در عاشورای ان سال و حس و حالی که داشتم واقعه را دیدم و صبحش تا رسیدم نقدم بر این فیلم را براییش نوشتم. هنوز در ذهنم زنده است. کلا هر چیزی مربوط به او بود در ذهنم ذخیره میشد. به طرز عجیبی. حتی تک تک پیامها و حس و حالش.
تابستان 93 به غزه حمله شده بود و من دلگیر بودم. مینوشتم و این تایید گرفتنها و تایید دادنها مرا بیشتر مجاب که گویی کسی است که حتی در سیاست و فرهنگ هم مثل من فکر میکند ولی حرف زدم با اون برایم سخت بود. نمیدانم چرا ولی بود. به چه بهانه ای؟ به چه دلیلی؟
زد و ما انرژی شریف قبول شدیم و مجدد شریف را ادامه دادم. ارشد دیگر یک مقطع بالاتر بود. یک حس جدید برای شروع جدید. یکبار در تاکسی با فرهاد بودم که رادیو آهنگی خوبی پخش میکرد. آهنگ از بهرام حصیری بود. در گوشی ام یادداشتش کردم که بعداً دانلود کنم و در سوندکلاد بگذارم ( شاید برای اینکه تایید او را بگیرم )
گذاشتم و خطای کپی رایت داد. گزینه پیام دادن به او چشمک میزند. در دلم دلهره بود. دل را به دریا زدم و اولین پیام را دادم. حس بی نهایت عجیبی بود. نمیدانم چرا ولی بود و هم صحبتی اینطور آغاز شد. چون فکر میکردم فکر مشترک دارم دوست داشتم بیشتر بشناسمش. بیشتر حرف بزنیم ولی نمیدانم چرا سخت بود. یکجورهایی بلد نبودم چطور باید نزدیکتر شد. هم او گارد میگرفت و هم من.
آن ایام دلگیر بودم از غم محرم. ارشد بنارا بر این گذاشتم که هوش اجتماعی را بالاتر ببرم و خوشبختانه کمی موفق بودم. بیشتر گشتم، بیشتر آدم شناختم، با دیگران راحت تر آداب معاشرت را آموختم و اینها درسهای خوبی بود که شاید اگر اپلای کرده بودم بی محابا نمی آموختم یا جور دیگری می آموختم. سعی میکردم نزدیک و نزدیک تر شوم. مبادله کتاب.
او کتاب میداد و من از آموخته های سینما با اون به اشتراک میگذاشتم.. پیامهایش همه در گوشی نوکیایم ذخیره است. او یک آدم خاص بود. متفاوت با باقی آدمها.
فیلم واقعه آغاز آشنایی من با وبلاگش بود. نوشتههایش را بی دلیل میپسندیدم. اولین بار آمد به دانشکده انرژی. با یک پالتوی قرمز سیر رنگی. شور و شعفش همان بود که روز اول دانشگاه در ذهنم نقش بسته بود. دست و پایم را گم کرده بودم انگار. خوب نمیتوانستم آن کسی باشم که هستم.
همان ایام در مسیر رفتن به قاین در عاشورای ان سال و حس و حالی که داشتم واقعه را دیدم و صبحش تا رسیدم نقدم بر این فیلم را براییش نوشتم. هنوز در ذهنم زنده است. کلا هر چیزی مربوط به او بود در ذهنم ذخیره میشد. به طرز عجیبی. حتی تک تک پیامها و حس و حالش.
از اردیبهشت و خرداد 94 گارد بیشتری گرفت که هیچوقت نفهمیدم چرا ( اکنون البته میدانم دلیلش را). گذاشتم در خلوت خودش باشد. کمی درگیر بود مقداری به خاطر رنجی که آن تابستان سراغش امد و مقداری در جدال رفتن/نرفتن به نظرم. فکر رفتن او کمی مرا هم وسوسه کرد. وسوسه ای که حرفهای صادق دوچندانش کرد. تصمیم داشتم بلافاصله بعد ارشد اپلای کنم. همه میگفتند که احمقی و نمیشود. هیچوقت کسی نفهمید که چرا من اینقدر عجله داشتم هیچ کس جز خودم.
او امّا مسیر را جدا کرد. از رفتن پشیمان شد. حالا دیگر دورادور می دیدم. تابستان 94 بود ازین وبلاگ به آن وبلاگ میرفت و پیدا کردن آدرس جدید کار سختی بود. هر روز میخواندم که مبادا آدرس جدید جایی باشد که من از دست بدهم. با فیدلی آشنا شدم و اینطور خیالم جمع بود که چیزی را از دست نمیدهم. از آبان سال قبلش من هم بیدلیسم را زدم. قبلش دیدن وبلاگ علیرضا حس نوشتن مرا برانگیخت. حالا او. بیدلیسم به طور انجامید. از غم سختی ارشد و کار و خانواده و نرسیدن به اپلای و تافل نوشتن تا نامه هایم به مهسا.
با اینکه این روزها دور بودم ولی همیشه حواسم به او بود. همیشه یک گوشه چشمم او را ترک میکرد. پوشه ای بود و هست در درایو D. هرچه مربوط به او بود همه در انجاست. همه را ذخیره میکردم. اسمش را میگذارم فضولی کردن. خیلی را همینطور بی دلیل فضولی میکردم و دنبال میکردم. از یکجایی به بعد همه راحت دیلیت میشدند. اما او قابل پاک شدن نبود. در ذهنم جلو عقب میرفتم. یکروز تصمیم میگرفتم کلا از دنبال کردنش دست بکشم. مدتی نمیگذشت که دلم به خودم نمی آمد و باز به خواندنش ادامه میدادم. یک کتاب داستانی که دوست نداشتم از دستش بدهم.
از شریف رفت و این برایم بد بود. چون دیگر حتی وقتی دانشگاه میرفتم امیدی نداشتم که به اتفاق هم که شده یکبار ببینمش. 95 سخت مشغول شدم به اپلای. از طرشت جابجا شدم. محبوبه کنکور داشت و انتخاب رشته و تمام تنشهایی که تحمل کردم. روزگار به غایت سختی بود. در پروژه موفق کردن محبوبه شکست خورده بودم و این بدجور حال مرا گرفته بود.
تز و دفاع شروع کار کردن در یک شرکت اینقدر سریع رقم خورد که نفهمیدم چطور دیماه 95 تبدیل شد به اردیبهشت 96. معمولا وقتی درگیر کاری میشوی و فضای رقابت میبینی دوست داری که موفق شوی. دوست داشتم به هر طریقی شده دکتری را در خارج از ایران تجربه کنم. افتاده بودم در لوپ رقابت که مشایخی این روزها برایمان توضیح میدهد. او ولی در تمام این مدتها بود . علاوه بر اینکه میخواندمش و گاه به صورت ناشناس و یا با اسم مستعار سید نظر میگذاشتم، سعی کردم رشته کلام را حتی در حد پیام تبریک تولد و عید نگه دارم. اما همیشه یکجورهای به دلم مانده بود چرا حتی در حد یک دوستی برادرانه نیستم....
اوایل اردیبهشت 96 بود که جواب مک مستر آمد. من در شرکت بودم و دیوید پیام فرستاد که تا چند روز دیگر ادمیشن رسمی برایت ارسال میشود. هوورا. خوشحال بودم. به پدر زنگ زدم و خبر دادم و خوشحال شدند. این موقع در خیابان خوش بود. با فرهاد. اون شنیدن رفتن من غمگین بود. همین چند هفته قبلش با اتفاق صادق هم تهران بود. بین صحبتهایمان گفت پسر تو چرا زن نمیگیری. همان جوابهای همیشه که به همه دادم را تحویلش دادم. صادق ادم دقیقی است بی محتوایی حرفهایم پیشش معلوم است خود هم میدانستم. کانادا رفتن به عبارتی مترادف بود با اینکه 5 سال تقریباً ایران نباشم. اسم آن 4-5 روزی که وسط زمستان بیایم روی پدر مادر را ببوسم ایران بودن نبود. الان 25 ساله ام. 5 سال دیگر یعنی 30 سال. ازدوجا در 30-32 سالگی یعنی ازدواج رسمی و سنتی. خلاف تمام ایده آل های من. فارغ از تمام اینها فکر از دست دادن او اذیتم میکرد. به محمدحسین یکبار گفتم پسر چه شد تو یکهو ازدواج کردی. گفت نمیدانی حس از دست دادن کسی که فکر میکنی همان آدم توست دردناک است. حالا همان حس را کرده بودم یادم آمد که من اصلا این مسیر را چطور آغاز کردم. ابتدای داستان چیز دیگری بود. شاید اگر اروپا بود راحت میرفتم. ولی میدانستم که رفتنم به کانادا یعنی دیگر حرفهای نگفته را زیر خاک قایم کردن.
این روزهای یک پروژه در روزنامه شریف جلو میبرم. صحبت با 5 فارغ التحصیل ورودی 81 که هرکدام یک مسیر جداگانه رفته اند. از حسرتهایشان میگفتند. آن وسط یکی بود که کانادا خوانده بود و حتی حاضر به مصاحبه نبود. هنوز مجرد بود و زندگی به غایت بی محتوایی داشت. این پرونده به من یاد داد حسرتها چه تاثیری در زندگی آدم دارند. عاشق بازرگان شده بودم. عاشق نگاهش به دنیا.
14 روز وقت دارم تا به دیوید جواب بله /خیر بدهم. منتظرم بلکه اپلیکشنی از اروپا جوابش مثبت بشود و من خاطر جمع بروم. نمیشود. یک روز دلم را به دریا میزنم و به فرهاد میگویم. فرهاد میگوید برو مستقیم به خودش بگو. مطمئنی فرهاد؟ یکهو؟ ناگهانی؟ وسط تحصیلش هست! اذیت میشود. الان زمان مناسبی نیست. نظم همه چیز را بهم میزنم! نه فرهاد. نمیشود. گفت برو همین فردا بگو. آن شب سرم و کف پاهایم داغ بود. خوابم نمی برد چه حس عجیبی بود. حس گفتن حرفهای نگفته.
او امّا مسیر را جدا کرد. از رفتن پشیمان شد. حالا دیگر دورادور می دیدم. تابستان 94 بود ازین وبلاگ به آن وبلاگ میرفت و پیدا کردن آدرس جدید کار سختی بود. هر روز میخواندم که مبادا آدرس جدید جایی باشد که من از دست بدهم. با فیدلی آشنا شدم و اینطور خیالم جمع بود که چیزی را از دست نمیدهم. از آبان سال قبلش من هم بیدلیسم را زدم. قبلش دیدن وبلاگ علیرضا حس نوشتن مرا برانگیخت. حالا او. بیدلیسم به طور انجامید. از غم سختی ارشد و کار و خانواده و نرسیدن به اپلای و تافل نوشتن تا نامه هایم به مهسا.
با اینکه این روزها دور بودم ولی همیشه حواسم به او بود. همیشه یک گوشه چشمم او را ترک میکرد. پوشه ای بود و هست در درایو D. هرچه مربوط به او بود همه در انجاست. همه را ذخیره میکردم. اسمش را میگذارم فضولی کردن. خیلی را همینطور بی دلیل فضولی میکردم و دنبال میکردم. از یکجایی به بعد همه راحت دیلیت میشدند. اما او قابل پاک شدن نبود. در ذهنم جلو عقب میرفتم. یکروز تصمیم میگرفتم کلا از دنبال کردنش دست بکشم. مدتی نمیگذشت که دلم به خودم نمی آمد و باز به خواندنش ادامه میدادم. یک کتاب داستانی که دوست نداشتم از دستش بدهم.
از شریف رفت و این برایم بد بود. چون دیگر حتی وقتی دانشگاه میرفتم امیدی نداشتم که به اتفاق هم که شده یکبار ببینمش. 95 سخت مشغول شدم به اپلای. از طرشت جابجا شدم. محبوبه کنکور داشت و انتخاب رشته و تمام تنشهایی که تحمل کردم. روزگار به غایت سختی بود. در پروژه موفق کردن محبوبه شکست خورده بودم و این بدجور حال مرا گرفته بود.
تز و دفاع شروع کار کردن در یک شرکت اینقدر سریع رقم خورد که نفهمیدم چطور دیماه 95 تبدیل شد به اردیبهشت 96. معمولا وقتی درگیر کاری میشوی و فضای رقابت میبینی دوست داری که موفق شوی. دوست داشتم به هر طریقی شده دکتری را در خارج از ایران تجربه کنم. افتاده بودم در لوپ رقابت که مشایخی این روزها برایمان توضیح میدهد. او ولی در تمام این مدتها بود . علاوه بر اینکه میخواندمش و گاه به صورت ناشناس و یا با اسم مستعار سید نظر میگذاشتم، سعی کردم رشته کلام را حتی در حد پیام تبریک تولد و عید نگه دارم. اما همیشه یکجورهای به دلم مانده بود چرا حتی در حد یک دوستی برادرانه نیستم....
اوایل اردیبهشت 96 بود که جواب مک مستر آمد. من در شرکت بودم و دیوید پیام فرستاد که تا چند روز دیگر ادمیشن رسمی برایت ارسال میشود. هوورا. خوشحال بودم. به پدر زنگ زدم و خبر دادم و خوشحال شدند. این موقع در خیابان خوش بود. با فرهاد. اون شنیدن رفتن من غمگین بود. همین چند هفته قبلش با اتفاق صادق هم تهران بود. بین صحبتهایمان گفت پسر تو چرا زن نمیگیری. همان جوابهای همیشه که به همه دادم را تحویلش دادم. صادق ادم دقیقی است بی محتوایی حرفهایم پیشش معلوم است خود هم میدانستم. کانادا رفتن به عبارتی مترادف بود با اینکه 5 سال تقریباً ایران نباشم. اسم آن 4-5 روزی که وسط زمستان بیایم روی پدر مادر را ببوسم ایران بودن نبود. الان 25 ساله ام. 5 سال دیگر یعنی 30 سال. ازدوجا در 30-32 سالگی یعنی ازدواج رسمی و سنتی. خلاف تمام ایده آل های من. فارغ از تمام اینها فکر از دست دادن او اذیتم میکرد. به محمدحسین یکبار گفتم پسر چه شد تو یکهو ازدواج کردی. گفت نمیدانی حس از دست دادن کسی که فکر میکنی همان آدم توست دردناک است. حالا همان حس را کرده بودم یادم آمد که من اصلا این مسیر را چطور آغاز کردم. ابتدای داستان چیز دیگری بود. شاید اگر اروپا بود راحت میرفتم. ولی میدانستم که رفتنم به کانادا یعنی دیگر حرفهای نگفته را زیر خاک قایم کردن.
این روزهای یک پروژه در روزنامه شریف جلو میبرم. صحبت با 5 فارغ التحصیل ورودی 81 که هرکدام یک مسیر جداگانه رفته اند. از حسرتهایشان میگفتند. آن وسط یکی بود که کانادا خوانده بود و حتی حاضر به مصاحبه نبود. هنوز مجرد بود و زندگی به غایت بی محتوایی داشت. این پرونده به من یاد داد حسرتها چه تاثیری در زندگی آدم دارند. عاشق بازرگان شده بودم. عاشق نگاهش به دنیا.
14 روز وقت دارم تا به دیوید جواب بله /خیر بدهم. منتظرم بلکه اپلیکشنی از اروپا جوابش مثبت بشود و من خاطر جمع بروم. نمیشود. یک روز دلم را به دریا میزنم و به فرهاد میگویم. فرهاد میگوید برو مستقیم به خودش بگو. مطمئنی فرهاد؟ یکهو؟ ناگهانی؟ وسط تحصیلش هست! اذیت میشود. الان زمان مناسبی نیست. نظم همه چیز را بهم میزنم! نه فرهاد. نمیشود. گفت برو همین فردا بگو. آن شب سرم و کف پاهایم داغ بود. خوابم نمی برد چه حس عجیبی بود. حس گفتن حرفهای نگفته.
ازدواج در کانتسک سنتی خانواده من تعریف مشخصی داشت. من با ان تعریف بزرگ شده بودم. این وسط چیزهایی هم خوانده بودم. کارگاهی شرکت کرده بودم و حرفهای دکتر هادی و متدی که میگفت برایم منطقی معقول و اساسی بود. فردای آن روز هیچ نگفتم. باید قبلش حداقل به مریم بگویم. باید بگویم. زنگ میزنم ولی نمیگویم. تهش ایمیل میزنم و به مریم میگویم. شرایط خانه و خانواده را میسنجم. آیا باید بگویم؟ مریم میگوید که بگو. نگذار حسرت شود اما چطور؟ دست آخر میرم پیش خانم هادی. راه و روش چطور گفتن را میپرسم و او مرا راهنمایی میکند. ا جواب دیوید را قبلا بله داده ام. با دلهره امّا.
23 اردیبهشت 96 ایمیل میزنم. سابجت را چه بگذارم؟ New message! متن را بالا و پایین میکنم. در یکی از متنهاش گفته بود که ایمیل را دوست دارد چون شبیه نامه نوشتن است. من هم همینطور. ایمیل را میزنم. دوشنبه ساعت 6 عصر. مرکز محاسبات. دلهره دارم. برای چهارمین بار است که حضوری می بینمش. ( دوبار آمد دانشکده انرژی، دوبار در همکف شهید رضایی...) ولی اولین بار است برای گفتن حرفم. همیشه در ذهنم فکر کردم که در چنین روزی چه میگویم. سناریو می چینم حرفها را عقب و جلو میکنم. و بالاخره میگویم. و اینچنین اولین نامه را مینویسم....
....
....
.....
حالا نزدیک به شش ماه میگذرد. یک نگاه از اول تا به آخر میکنم. به تمام این سه سال. یا شاید این 7 سال. به زندگی ام در شریف. به آینده ام. به اینکه همیشه محافظه کار بودم و نخواستم کار اشتباه بکنم و کسی به خاطر کار اشتباه خودم آسیب ببیند. این ترسم از آسیب دیدن بود که هیچ وقت نگذاشت راحت احساساتم را بیان کنم. لغت «دوستت دارم» برایم از دو جهت ارزش داشت / دارد. اینکه این را خیلی راحت به هر کسی نگویم. برایش ارزشی قائل باشم که حالا میدانم از ویژگی قالبی وسواسی ام می آید. و دوم اینکه همیشه طرف مقابل برایم مثل خواهرم باشد. دوست نداشتم میل به «با هم بودن» را به میل خیرالامور ترجیح بدهم. حالا میبینم زیادی تک بال جلو رفتم. شاید باید دوسال پیش خیلی ساده میگفتم. در فضایی که زمان مناسبتری هم بود. 25 اردیبهشت از یک چیز مطمئن بودم که در زمان بسیار بدی حرفم را میزنم ولی چاره ای نبود. ممکن بود که برم و دیگر حسرتی بشود که روح را در ازوا بخورد. از بس خانواده و افکارم مرا از احساسات ترسانده اند که انگار می ترسم حرفهای دلم را بزنم. این حرفها ولی دیشب سر باز کرد. در ترس بالاتر. ترس از دست دادن. ترسی که مجنونم کرد. دیدم نه نمیتوانم رها کنم. باید حرفهایم را بگویم. نباید بترسم. بگو حرفهایت را مرتضی. بگو که تمام این سالها در یک شبه ای از بابا لنگ دراز نگاهت به او بود. بگو که در لای کتاب در جستجوی معنای زندگی به تعمد بلیت در دنیای تو ساعت چند است را گذاشتی. بگو که تمام این روزهای گذشته را حفظی.انگار یک تاریخ شفاهی باشد... انگار یک تاریخ شفاهی باشد. دوست داشتی بیشتر بشناسی اش. دوست داشتی نزدیک تر باشی.. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی. دوست داشتی بیشتر بشناسی اش. دوست داشتی نزدیک تر باشی.. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی.
حالا،
میخواهم یکبار از اول همه چیز را بررسی کنم. جمعبندی کامل و جامع! خیلی ساده در دو مرحله. مرحله اول کاملا ابتدایی و بدیهی. آیا نگاه هایمان به زندگی یکسان است؟ دنیا را یکجور میبینیم؟ مشترکات ذهنی و طرز زیستن و دنیا را تحلیل کردنمان یکی است؟ اسمش میشود مرحله کانسپچوال. این مرحله خیلی مهم است چون اگر دو گوشه متفاوت را نگاه کنیم این نگاه متفاوت تا آخرش پاشنه آشیل است. بهانه هایش متفاوت میشود ولی root cause میشود.
مرحله بعدی اینکه اگر جواب مرحله قبلی بله است. آیا این طرح کانسچوال امکان اجرایی شدن دارد؟ موانع چیست ؟ راه حلهایش چیست؟ موانع چقدر مهم است؟ چقدر قابل بررسی؟ چقدر قابل گذشتن یا نه چقدر مهم و اساسی. چقدر آمادگی داریم که با یک تیم بودن این موانع را حل کنیم؟
پ ن : وقتی که اولین بار گفت نه. شبش باز با معین بودم. آهنگ تو ای پری کجایی را در شب رمضان در دانشگاه میخواندم. وقتی که خانم هادی اولین بار گفت که برو و تمامش کن. سوار مترو بودم. گفتم حق طبیعی اوست شاید اصلاً من در تمامی این سالها که فکر کردم تنهایی فکر کردم. شاید این فکرها همه یک طرفه بوده. پس بپذیر و پذیرفتم. در این شش ماه ولی هربار که گفت «نه» دلگیر شدم. آخرین بار که قاین بودم و فیدبکش از جلسه با خانواده این بود که این رفتارها اذیت کننده خواهد بود و در نتیجه تمام شده است. بهم ریختم. تحت فشار هم بودم. بغضم را نگه داشتم و نامه نوشتم و حرفهایم را گفتم. آماده بودم که اگرخواست برود راحت بپذیرم.
حالا که خانم هادی گفت تمامش کن. سختم بود. خیلی سخت. نه.....نه اینطور. نه حالا که فهمیدم در این فکرها تنها نبوده ام. نه الان نمیتوانم اینقدر راحت بپذیرم. الان دوبال دارم. اگر با هر دوبال در جواب سوالهایی که گفتم به این نتیجه رسیدیم که نمیشود. سعی میکنم بپذیرم بپذیرم و حتی کمک کنم که این داستان به احسن الوجه تمام شوم و برایش همیشه آرزوی بهترینها را بکنم و انسانیت به خرج دهم و خودخواه نشوم. که ما خدا را به فسخ عظایم میشناسیم و در دایره قسمت تسلیم باشم و خیلی راحت ترک کنم و تبخیر شوم.
ولی.... اگر جوابمان این بود که میشود و میتوانیم. تا آخر بجنگم. مصمّم! و از هر ابزاری که بتوانم نگذارم که باد و باران اثری بر این قول بگذارد. خسته نشوم و برای این خسته نشدن از تزریق محبت دریغ نکنم. نگذارم خمیرمایه این معماری خشک شود و همانطوری که آن روز گفتم ریسکش را قبول کنم. ریسک هر دو نفر را. نگذارم حس کند که تنهاست. نگذارم حس عدم اطمینان داشته باشد. نگذارم که دلسرد شود نگذارم که ولو یک روز ناراحت باشد. نگذارم لبخند از لبش محو شود. نگذارم در تنهایی اشک بریزد. شاید نه تکیه گاه ولی یک حامی و همراه باشم تا آخرین روز نفس و اینها شعار نباشد. آرزو نباشد. هدف باشد و یک هدف مشترک باشد.
مرحله بعدی اینکه اگر جواب مرحله قبلی بله است. آیا این طرح کانسچوال امکان اجرایی شدن دارد؟ موانع چیست ؟ راه حلهایش چیست؟ موانع چقدر مهم است؟ چقدر قابل بررسی؟ چقدر قابل گذشتن یا نه چقدر مهم و اساسی. چقدر آمادگی داریم که با یک تیم بودن این موانع را حل کنیم؟
پ ن : وقتی که اولین بار گفت نه. شبش باز با معین بودم. آهنگ تو ای پری کجایی را در شب رمضان در دانشگاه میخواندم. وقتی که خانم هادی اولین بار گفت که برو و تمامش کن. سوار مترو بودم. گفتم حق طبیعی اوست شاید اصلاً من در تمامی این سالها که فکر کردم تنهایی فکر کردم. شاید این فکرها همه یک طرفه بوده. پس بپذیر و پذیرفتم. در این شش ماه ولی هربار که گفت «نه» دلگیر شدم. آخرین بار که قاین بودم و فیدبکش از جلسه با خانواده این بود که این رفتارها اذیت کننده خواهد بود و در نتیجه تمام شده است. بهم ریختم. تحت فشار هم بودم. بغضم را نگه داشتم و نامه نوشتم و حرفهایم را گفتم. آماده بودم که اگرخواست برود راحت بپذیرم.
حالا که خانم هادی گفت تمامش کن. سختم بود. خیلی سخت. نه.....نه اینطور. نه حالا که فهمیدم در این فکرها تنها نبوده ام. نه الان نمیتوانم اینقدر راحت بپذیرم. الان دوبال دارم. اگر با هر دوبال در جواب سوالهایی که گفتم به این نتیجه رسیدیم که نمیشود. سعی میکنم بپذیرم بپذیرم و حتی کمک کنم که این داستان به احسن الوجه تمام شوم و برایش همیشه آرزوی بهترینها را بکنم و انسانیت به خرج دهم و خودخواه نشوم. که ما خدا را به فسخ عظایم میشناسیم و در دایره قسمت تسلیم باشم و خیلی راحت ترک کنم و تبخیر شوم.
ولی.... اگر جوابمان این بود که میشود و میتوانیم. تا آخر بجنگم. مصمّم! و از هر ابزاری که بتوانم نگذارم که باد و باران اثری بر این قول بگذارد. خسته نشوم و برای این خسته نشدن از تزریق محبت دریغ نکنم. نگذارم خمیرمایه این معماری خشک شود و همانطوری که آن روز گفتم ریسکش را قبول کنم. ریسک هر دو نفر را. نگذارم حس کند که تنهاست. نگذارم حس عدم اطمینان داشته باشد. نگذارم که دلسرد شود نگذارم که ولو یک روز ناراحت باشد. نگذارم لبخند از لبش محو شود. نگذارم در تنهایی اشک بریزد. شاید نه تکیه گاه ولی یک حامی و همراه باشم تا آخرین روز نفس و اینها شعار نباشد. آرزو نباشد. هدف باشد و یک هدف مشترک باشد.
۹۶/۰۸/۱۶