از ایّام
فتیله آبان رو به انتهاست. باورم نمیشود که زمان چقدر میتواند زود بگذرد. امروز دقیقاً 6 ماه از آغاز این راه و از آغاز این وبلاگ گذشت.
از من بپرسی گویی هفتهای یا ماهی گذشت. حس عجیبی است این گذر زمان. نگاهی به تبلت میاندازم که این روزها با آمدن تلفن هوشمند کمتر به کار میبرمش. ماه ها را پارسال به میلادی میشمردم. اکتبر، نوامبر و دسامبر.... و در این میان نوامبر نقطه عطف بود همانطوری که امسال شد و بیخود نیست که من این ماه را همیشه به یاد خواهم داشت. منقوص را آغاز کردم به دو دلیل، یکی روزنوشتهای مسیر آغازین باشد و یک راهی به سوی کمال و نزدیک تر شدن. رمضان آمد و رفت، عرفه و محرم و حالا صفر و من نه گامی به جلو که گاهی به عقب هم شاید دراین میان برداشته ام. خجل زدهام.
مرداد پارسال از نوشتن در بیدلیسم دست کشیدم، از اصحکاک با روزگار خسته شده بودم و نوشتن بیشتر مرا بیشتر یاد این اصحکاک می انداخت. شبی سخت گریه کردم. بغض تمام گلو را گرفته بود. از جایی ناامید شده بودم که نقطه امید آنجاست. اسم تمام آن ناامیدیها و خستگی ها را گذاشتم کفاره شرابخواریهای بیحساب که «کفارهٔ شراب خوریهای بی حساب /هشیار در میانهٔ مستان نشستن است»
حالا نگاه می اندازم به تمام تقویم گذشته نگاه به تقویم کنونی. تصویر پارسالم از آینده با آنچه امسال است کاملاً متفاوت است. همانطور که سال قبلتر با سال قبل و این تکرار تاریخ است انگار. تکراری که مرا همیشه از تصویر کردن آینده هراسان کرده.
این روزها تهران پاییز است. این هشتمین پاییز تهران است. هنوز هوا به قدرت کفایت سرد نشده. پارسال این موقع باران زیاد میبارید. امسال قحطی است. روزهای زوج خودم را به هفت تیر میکشم و مینشینم پای میز و جلسه و گزارش تا اینکه شب میشود و زمان را خط میزنم که قدری جریان مالی برقرار باشد و به قول اهل فن از بازار اشتغال دور نیفتم. روزهای فرد به صبح زود باید دانشکده برم. تا 9 یک کلاس بی عمق و سطحی را باید تحمل کنم که البته تحمل کردندش کار سختی نیست. دور همی است و از هر دری سخنی. تا 1:30 که کلاس های خوب شروع شود بیکارم. عقل میگوید که بنیشم و امرو عقبمانده را رتق و فتق کنم. ( 3 سال پیش که همزمان با درس کار هم میکردم قدر وقت را به شدّت میدانستم الان ولی به یک حال بافر - بدون اثرگذاری اسید و باز- در آمدم). هفته ها را خط میزنم به امید رسیدن آخر هفته و اینکه دیداری تازه کنم. روزهای دیدار حالم بهتر است. همانطور که صحبت کردن با او.
در دانشکده امِّا یاری نیست. اگر سعید و معین نباشند که گاه دانشگاه بیایند و ببینمشان، دیگر با همه غریبه ام. خوبی ارشد این بود که جمع رفاقت خوب داشتیم. با هم درس میخواندیم و همدل و همراه بودیم. یک تیم خوب. حالا هر کسی گوشه ای مشغول است و چند صباح دیگر حتی دیدنشان هم مقدر نیست الا به پنجره ی اسکایپ.
اینها روزهای من است. روزهای پاییز 96. آینده؟ نمیدانم و لذت و آرامش خاصی دارد این پناه بردن به کلمه ندانستن. میدانی خدا، انگاز منتظر یک اتفاقم. چیزی که تمام دستگاههای ذهنی را حل بکند. به زندگی 26 ساله ام فکر میکنم. به اینکه هرکجا زمین خورده ام تقصیر خودم بود. از اشتباه و نقص و کم عمقی ام ضربه خوردم و هرکجا که رشد و ترقی و قله ای بود. از لطف و کرم تو. از گناهانی که دعا را حبس میکنند پناه میبرم به تو. ازین سطور که مینویسم و عرق شرم دارم و میدانم که ریاست ....
پ ن: شاید اینجا را مدتی ننویسم. شاید نیاز دارم به سکوت. مثل یک درخت که در زمستان میخوابد و بهاران شکوفه میدهد.
از ویژگهای بد بیان این است که امکان غیرفعال کردن نداری.دوگانه حذف یا نوشتن. یا اینکه من بلد نیستم.