منقوص

دوشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۲۸ ب.ظ

دکمه‌های قرمز خطرناک

زنگ میزند که فلان استاد از نامه محترمانه خوشش نیامده و از شدت لحن و حرفهای تندی که اون زدی میگوید. اینقدر تند بوده است حرفایش که گرخیده و پشتم را خالی کرده. انگار من تنهام. می‌گوید خودش ادامه رو برو. من دیگر نیستم. بدم می آید ولی به او حق میدهد. گفته اند که عذرخواهی کنید؟ عذرخواهی؟ من برگه انصراف را به انضمام یک کیلو آناناس برایشان میفرستم تا بدانند که دنیا دست کیست. مصمم ام به انصراف. در چند گروه اپلای جزئیات انصراف را می پرسم کسی جوابم را نمیدهد.  نامه ای می نویسم به سبوحی که من رفته ام. خدا نگهدار.

ایمیل را نمی فرستم. ترجیح میدهم حضوری ملاقات کنیم. اسمس میدهم که فوراً میخواهم ببینمت. چند بار لینک گروه دیوید را باز میکنم. عکسم را جزو اعضایش زده. شرمنده میشوم. با خودم میگویم که من میروم. بی شک! بی تردید. هرچه بادا باد. کانالی یک متن از حبذا فرستاده. وصف الحال روزهای اول رسیدنش به آنجاست. او هم ژانویه رفته. با دلی غمگین. 

 " بی آنکه چمدان‌ها را باز کنم، و حتی بی آنکه حوصله کنم روی تخت ملحفه‌ای بکشم و بالشی بگذارم، به خواب می‌روم. بغض عجیبی دارم. دلم می‌خواست می‌توانستم با کسی که هیچ از گذشته نداند حرف بزنم. چند ساعتی می خوابم. نمازم نزدیک است قضا شود. سراغ چمدان می‌روم که مهر و سجاده‌ام را بیابم. باز دعای مادرم را این میان می‌بینم. کاش می‌شد حدّ بالای غم خوردن را بشر روزی کشف کند. هوای شهر، باران خورده و معتدل است. به غایت مطبوع. امّا نمی‌دانم چرا نمی‌گیردم. بعد از نماز روی تخت می‌نشینم. سعی می‌کنم لباس‌هایم را مرتب کنم. مشکل من اینست که به همه چیز بیش از حد دقّت می‌کنم. مثلاً لباس‌ها را که می‌گذارم، گذشته‌ی آن‌ها یادم می‌آید. و یکی از خاصیت‌های غربت اینست که خاطرات خوب از خاطرات بد، بدترند. "


توی مترو ام. فکر میکنم که الان اینجا متروی تورنتو باشد بین غریبه هایی که هیچ حسی ندارم. اسم خاطرات می‌آید... قلبم درد میگیرد. و خاطرات خوب از خاطرات بد بدترند. یکهو دلگیر می‌شوم. یکهو غصه ام می‌شود. یکهو حس غربت تمام وجودم را می گیرد. حس تنهایی . سرمای آنجا را ازهمینجا حس میکنم. سرمای روحی و جسمی. اگر اینجا مترو نبود مثل همان دو هفته پیش میزدم زیر گریه. لعنت به من. انگار همیشه باید تا نزدیک دکمه قرمز کسی مرا بکاشند تا عمق احساساتم بیرون بزند. سعی میکنم اینگور کنم. سعی میکنم بدوم و فکر نکنم ولی نمیشود.... این غم مرا له میکند و اگر له نکند هم از اینکه له نشده ام له خواهم شد روزی.

با سبوحی حرف میزنم. منطقی و مستدلل. حق با من است. پشتیبانی میکند و میگوید پی اش را بگیر. نامه انصراف را نشانش میدهد. میگوید همین را برایم بفرست جز ان خط آخرش که انصراف است. من پیگیری میکنم. میگویم نرم؟ میگوید اگر پی راحتی هستی برو. همین الان برو. ولی اگر «موثر» میخواهی باشی، بمان و بجنگ. اینجا یک بلاد در حال توسعه است. ذاتش همین است. انتخاب کن. گفتم نه راحت طلب نیستم. پی چالشم. پی اثر. انصراف را گفتم بلکه به خود بیایند این شیفتگان صندلی هیات علمی. راضی ام میکند که کار اشتباهی است. همین را میخواستم. همین که کسی به من بگوید راحت را برو. نگران نباش.

نفس جا می آید. مثل شنیدن پیام «دیل» ....

ثمل حس خوب تنها نبودن در مسیر.



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دکمه‌های قرمز خطرناک

دوشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۲۸ ب.ظ

زنگ میزند که فلان استاد از نامه محترمانه خوشش نیامده و از شدت لحن و حرفهای تندی که اون زدی میگوید. اینقدر تند بوده است حرفایش که گرخیده و پشتم را خالی کرده. انگار من تنهام. می‌گوید خودش ادامه رو برو. من دیگر نیستم. بدم می آید ولی به او حق میدهد. گفته اند که عذرخواهی کنید؟ عذرخواهی؟ من برگه انصراف را به انضمام یک کیلو آناناس برایشان میفرستم تا بدانند که دنیا دست کیست. مصمم ام به انصراف. در چند گروه اپلای جزئیات انصراف را می پرسم کسی جوابم را نمیدهد.  نامه ای می نویسم به سبوحی که من رفته ام. خدا نگهدار.

ایمیل را نمی فرستم. ترجیح میدهم حضوری ملاقات کنیم. اسمس میدهم که فوراً میخواهم ببینمت. چند بار لینک گروه دیوید را باز میکنم. عکسم را جزو اعضایش زده. شرمنده میشوم. با خودم میگویم که من میروم. بی شک! بی تردید. هرچه بادا باد. کانالی یک متن از حبذا فرستاده. وصف الحال روزهای اول رسیدنش به آنجاست. او هم ژانویه رفته. با دلی غمگین. 

 " بی آنکه چمدان‌ها را باز کنم، و حتی بی آنکه حوصله کنم روی تخت ملحفه‌ای بکشم و بالشی بگذارم، به خواب می‌روم. بغض عجیبی دارم. دلم می‌خواست می‌توانستم با کسی که هیچ از گذشته نداند حرف بزنم. چند ساعتی می خوابم. نمازم نزدیک است قضا شود. سراغ چمدان می‌روم که مهر و سجاده‌ام را بیابم. باز دعای مادرم را این میان می‌بینم. کاش می‌شد حدّ بالای غم خوردن را بشر روزی کشف کند. هوای شهر، باران خورده و معتدل است. به غایت مطبوع. امّا نمی‌دانم چرا نمی‌گیردم. بعد از نماز روی تخت می‌نشینم. سعی می‌کنم لباس‌هایم را مرتب کنم. مشکل من اینست که به همه چیز بیش از حد دقّت می‌کنم. مثلاً لباس‌ها را که می‌گذارم، گذشته‌ی آن‌ها یادم می‌آید. و یکی از خاصیت‌های غربت اینست که خاطرات خوب از خاطرات بد، بدترند. "


توی مترو ام. فکر میکنم که الان اینجا متروی تورنتو باشد بین غریبه هایی که هیچ حسی ندارم. اسم خاطرات می‌آید... قلبم درد میگیرد. و خاطرات خوب از خاطرات بد بدترند. یکهو دلگیر می‌شوم. یکهو غصه ام می‌شود. یکهو حس غربت تمام وجودم را می گیرد. حس تنهایی . سرمای آنجا را ازهمینجا حس میکنم. سرمای روحی و جسمی. اگر اینجا مترو نبود مثل همان دو هفته پیش میزدم زیر گریه. لعنت به من. انگار همیشه باید تا نزدیک دکمه قرمز کسی مرا بکاشند تا عمق احساساتم بیرون بزند. سعی میکنم اینگور کنم. سعی میکنم بدوم و فکر نکنم ولی نمیشود.... این غم مرا له میکند و اگر له نکند هم از اینکه له نشده ام له خواهم شد روزی.

با سبوحی حرف میزنم. منطقی و مستدلل. حق با من است. پشتیبانی میکند و میگوید پی اش را بگیر. نامه انصراف را نشانش میدهد. میگوید همین را برایم بفرست جز ان خط آخرش که انصراف است. من پیگیری میکنم. میگویم نرم؟ میگوید اگر پی راحتی هستی برو. همین الان برو. ولی اگر «موثر» میخواهی باشی، بمان و بجنگ. اینجا یک بلاد در حال توسعه است. ذاتش همین است. انتخاب کن. گفتم نه راحت طلب نیستم. پی چالشم. پی اثر. انصراف را گفتم بلکه به خود بیایند این شیفتگان صندلی هیات علمی. راضی ام میکند که کار اشتباهی است. همین را میخواستم. همین که کسی به من بگوید راحت را برو. نگران نباش.

نفس جا می آید. مثل شنیدن پیام «دیل» ....

ثمل حس خوب تنها نبودن در مسیر.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۲۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی