منقوص

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۳ ق.ظ

برای نازنین هایم

عموماً زیاد اهل صحبت تلفنی نیستم. یک دقیقه دیدار حضوری را میدهم به این هزار هزار دقایق حرف‌های تلفنی. حتی شاید با نوشتن راحت ترم از تلفنی و پشت پنجره اسکایپ و این و آن حرف زدن. فاصله صحبت کردن‌هایم با مریم و ملیحه به فاصله زمانی 3-4 روز است عموماً گاه بیشتر گاه کمتر. پدر و مادر هم به همین شکل. 

محبوبه وقتی که خانه بود معمولاً در تماس تلفنی خانه حرف نمیزد. به جایش به همدیگر ایمیل میزدیم و هرچند صبحت کردن‌هایمان حداقل بود دلبستگی هایمان حداکثر. این دلبستگی قدری است که امشب که حرف میزنم اگر هم اتاقی نبود و تنها بودم جلو اشکها را نمی گرفتم و بغض گلو را خفه نمیکرد.  و تو چه دانی که هدایت قلبها چیست.

پیامی میفرستد در تلگرام و از احوالاتش می گوید. ازینکه از جایگاه فعلی اش چقدر نا امید است و چطور حالش را بزک میکند. غصه تمام وجودم را میگیرد. هنوز که هنوز است بزرگترین شکستم در زندگی همان کنکور لعنتی بود. اینکه نتوانستم. اینکه بلد نبودم. ازینکه آنجا باشد و ناخوش باشد تمام سلولهایم گریه میکند. و افسردگی تمامم را فرامیگیرد وقتی که نمیدانم چطور و چگونه حال بهتری تزریق کنم. میدانی بدترین حس چیست؟ حس «نرسیدن» حس «ناکامی» مثل قهرمانی که دقیقه آخر زمین میخورد و اعتماد به نفس زا هیچ وقت باز نمی یابد.

راستش خوشحالم که هنوز هر وقت بخواهم میتواند اراده کنم که یک الی دو هفته بعد خانواده را ببینم. ارزشمندترین دارایی آدمی خانواده است. ارزشمندترین نزدیکانم خواهران عزیزم هستند. کاش حالشان همیشه خوب باشد. موفقترین ها باشند. قوی ترین ها و خوشبخت ترین ها. هیچ چیزی به اندازه خوشحالی آنها من را خوشحال نمیکند. هیچ چیز به اندازه لبخند آنها لبخند به لب من نمی آورد و هیچ چیز به اندازه یک لحظه نگرانی و غصه شان بغض را در گلوی من نمی فشارد.

در خلال حرفهایم با محبوبه حس میکنم حالا قدری بهترم میفهممش. حالا با شناختن بیشتر خودم و شناختن هاله اون را هم بیشتر میفهمم. بیشتر حس میکنم احساسات لحظه هایش را. یک لحظه تمام کودکی من که با محبوبه گذشت جلوی چشمانم رد میشود. خواهر کوچکتری که نقش برادر کوچکتر هم بود. یاد تمام خاطرات کودکی، گیس و گیس کشی هایمان. فوتبال بازی کردن هایمان. رقابت هایمان. خنده هایمان. اشک هایمان.  دلتنگ شدن هایمان. .......


چیزی در گلویم گیر کرده شاید. باید که فرو ریزد این بغض.... این دلتنگی این روزهای خیلی دور و خیلی نزدیک. این نگرانی هایم از آینده، از برای او. کاش اینجا بودی و هر روز با هم صحبت میکردیم و از روزهای شناخت دنیا با شیب بالایت برایم میگفتی و حرف میزدیم و حرف میزدیم ...

کاش کودکی دوباره تکرار میشد و قدرش را بیشتر میدانستیم و عاشقانه و کودکانه در آغوش میکشیدمت و روی ماهت را می بوسیدم. سخت دلتنگ تو ام نازنین خواهر...









نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

برای نازنین هایم

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۳ ق.ظ

عموماً زیاد اهل صحبت تلفنی نیستم. یک دقیقه دیدار حضوری را میدهم به این هزار هزار دقایق حرف‌های تلفنی. حتی شاید با نوشتن راحت ترم از تلفنی و پشت پنجره اسکایپ و این و آن حرف زدن. فاصله صحبت کردن‌هایم با مریم و ملیحه به فاصله زمانی 3-4 روز است عموماً گاه بیشتر گاه کمتر. پدر و مادر هم به همین شکل. 

محبوبه وقتی که خانه بود معمولاً در تماس تلفنی خانه حرف نمیزد. به جایش به همدیگر ایمیل میزدیم و هرچند صبحت کردن‌هایمان حداقل بود دلبستگی هایمان حداکثر. این دلبستگی قدری است که امشب که حرف میزنم اگر هم اتاقی نبود و تنها بودم جلو اشکها را نمی گرفتم و بغض گلو را خفه نمیکرد.  و تو چه دانی که هدایت قلبها چیست.

پیامی میفرستد در تلگرام و از احوالاتش می گوید. ازینکه از جایگاه فعلی اش چقدر نا امید است و چطور حالش را بزک میکند. غصه تمام وجودم را میگیرد. هنوز که هنوز است بزرگترین شکستم در زندگی همان کنکور لعنتی بود. اینکه نتوانستم. اینکه بلد نبودم. ازینکه آنجا باشد و ناخوش باشد تمام سلولهایم گریه میکند. و افسردگی تمامم را فرامیگیرد وقتی که نمیدانم چطور و چگونه حال بهتری تزریق کنم. میدانی بدترین حس چیست؟ حس «نرسیدن» حس «ناکامی» مثل قهرمانی که دقیقه آخر زمین میخورد و اعتماد به نفس زا هیچ وقت باز نمی یابد.

راستش خوشحالم که هنوز هر وقت بخواهم میتواند اراده کنم که یک الی دو هفته بعد خانواده را ببینم. ارزشمندترین دارایی آدمی خانواده است. ارزشمندترین نزدیکانم خواهران عزیزم هستند. کاش حالشان همیشه خوب باشد. موفقترین ها باشند. قوی ترین ها و خوشبخت ترین ها. هیچ چیزی به اندازه خوشحالی آنها من را خوشحال نمیکند. هیچ چیز به اندازه لبخند آنها لبخند به لب من نمی آورد و هیچ چیز به اندازه یک لحظه نگرانی و غصه شان بغض را در گلوی من نمی فشارد.

در خلال حرفهایم با محبوبه حس میکنم حالا قدری بهترم میفهممش. حالا با شناختن بیشتر خودم و شناختن هاله اون را هم بیشتر میفهمم. بیشتر حس میکنم احساسات لحظه هایش را. یک لحظه تمام کودکی من که با محبوبه گذشت جلوی چشمانم رد میشود. خواهر کوچکتری که نقش برادر کوچکتر هم بود. یاد تمام خاطرات کودکی، گیس و گیس کشی هایمان. فوتبال بازی کردن هایمان. رقابت هایمان. خنده هایمان. اشک هایمان.  دلتنگ شدن هایمان. .......


چیزی در گلویم گیر کرده شاید. باید که فرو ریزد این بغض.... این دلتنگی این روزهای خیلی دور و خیلی نزدیک. این نگرانی هایم از آینده، از برای او. کاش اینجا بودی و هر روز با هم صحبت میکردیم و از روزهای شناخت دنیا با شیب بالایت برایم میگفتی و حرف میزدیم و حرف میزدیم ...

کاش کودکی دوباره تکرار میشد و قدرش را بیشتر میدانستیم و عاشقانه و کودکانه در آغوش میکشیدمت و روی ماهت را می بوسیدم. سخت دلتنگ تو ام نازنین خواهر...







موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۹/۱۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی