منقوص

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۶ ق.ظ

برای این 4 سال باقی مانده...

عموماً در خانه عادتی به جشن تولد نداشتیم. اکنون هم خیلی برقرار نیست. ذات سنتی خانواده کویری است احتمالاً. یادم نیست از کی تاریخ تولدم را یاد گرفتم. پدر یک کتاب آیین تربیت آبی رنگ دارد که توی تاقچه بود پشت آخر صفحه تاریخ تولد همه مان را نوشته بود. مریم را با جزئیات بیشتر نوشته بود. ( مثلا با صفت‌هایی چون نور چشم و خط زیبا با خودکار بیک و این جزئیات) مشخص بود که ذوق پدر شدن داشته است. به من که رسیده بود دیگر با مداد یاداشت کرده بود. مختصر و مفید. 2/11/ 70. ولی تاریخ قمری اش که 17 شعبان نوشته شده بود با این عدد نمیخواند. مادر میگفت متولد سوم اسفندی. در نیمه شب. راسش مادر که 9 ماه درد میزبانی را کشیده میداند. او که منتظر بوده اعداد را دقیق به خاطر دارد.

سوم دبستان بودم که مادر کیک درست کرده بود و گفت که به مناسبت تولدت هست.آن سال، یک عدد پانصد تومانی هم هدیه تولد گرفتم. رنگ قرمز پانصد تومانی را که توی کیف پول خالی ام گذاشتم را خیلی دقیق یادم هست. اصولاً دبستان را با دقت بالایی یادم هست. همه چیز را ذخیره میکردم. تک تک لحظات را. از رنگ کیف و نام مداد تا لوکیشن میزی که نشستم.  بعدها دیگر هیچ وقت تولد خاصی نداشتم تا دوران دانشگاه. همه چیز در حد تبریک لفظی واین حرفا بود.

کودکی سن را پله پله میشمردم چون حس رسیدن به بالای 18 سالگی عموماً دلنشین بود. حس داشتن استقلال. 18 سالگی هم رسید و استقلال هم رسید. تولدها بعدی دیگر به خوابگاه منتقل شد. از سال دومش بود که فیسبوک در اوج بود و تبریک تولد در فیسبوک از کارهای روتین شده بود. الان که دقت میکنم تولدهای بعدی  به مدد همین فیسبوک بخش زیادش مجازی بود.

آخرین سال خوابگاه بود که بعد از کنکور لپ تاب را گرفتم با اینکه تازه بود ولی می لنگید کارت گرافیکش درس نصب نمیشد. حال و حوصله نداشتم. رفته بودم حیاط گشتی بزنم برگشتنی دیدم همه رفقا توی اتاق جمع شده اند. از ایام به یاد ماندنی شد.

بین تولد‌های ریز و درشت‌ سالهای بعد تبریک‌های آدم های دوست داشتنی، تبریک‌های خانواده حس مثبتی داشت. حتی همان تبریک‌های مجازی هرچند بخش زیادیش مجازی بود ولی باز بود باز کسی به یادت بود.

حالا سالهای عمر می‌گذرد، عددها نزدیک و نزدیکتر به 30 سالگی می‌شوند. من فرق چندانی با همان سوم دبستان نکرده‌ام، جز روسیاهی‌هایی بیشتر. همانم. حتی عاداتم هم سرجایش هست. فکر که میکنم می‌بینم برگشت به کودکی جز مزیت معصومیت و پاکی چیز دیگری برایم ندارد. اینجا با همین سن کنونی راحت ترم.  26 سالگی در خاطرم ماند. به خاطر خیلی چیزها. به خاطر «او». به خاطر دلتنگی. به خاطر تبریک‌های مهسا در اسکایپ. به خاطر نامه محبوبه. به خاطر تبریک‌های معدود ولی پر از عاطفه. روزگار 27 سالگی سلام. 4 سال تا پایان سی سالگی وقت دارم. این چهارسال کارهای زیادی برای انجام دارم. کمک کن همانطور که در تمام این 26 سال، با همه ناشکری‌های و تلخ زبانی‌ها و سیاهی‌های من، به من کمک کردی.





نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

برای این 4 سال باقی مانده...

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۶ ق.ظ
عموماً در خانه عادتی به جشن تولد نداشتیم. اکنون هم خیلی برقرار نیست. ذات سنتی خانواده کویری است احتمالاً. یادم نیست از کی تاریخ تولدم را یاد گرفتم. پدر یک کتاب آیین تربیت آبی رنگ دارد که توی تاقچه بود پشت آخر صفحه تاریخ تولد همه مان را نوشته بود. مریم را با جزئیات بیشتر نوشته بود. ( مثلا با صفت‌هایی چون نور چشم و خط زیبا با خودکار بیک و این جزئیات) مشخص بود که ذوق پدر شدن داشته است. به من که رسیده بود دیگر با مداد یاداشت کرده بود. مختصر و مفید. 2/11/ 70. ولی تاریخ قمری اش که 17 شعبان نوشته شده بود با این عدد نمیخواند. مادر میگفت متولد سوم اسفندی. در نیمه شب. راسش مادر که 9 ماه درد میزبانی را کشیده میداند. او که منتظر بوده اعداد را دقیق به خاطر دارد.

سوم دبستان بودم که مادر کیک درست کرده بود و گفت که به مناسبت تولدت هست.آن سال، یک عدد پانصد تومانی هم هدیه تولد گرفتم. رنگ قرمز پانصد تومانی را که توی کیف پول خالی ام گذاشتم را خیلی دقیق یادم هست. اصولاً دبستان را با دقت بالایی یادم هست. همه چیز را ذخیره میکردم. تک تک لحظات را. از رنگ کیف و نام مداد تا لوکیشن میزی که نشستم.  بعدها دیگر هیچ وقت تولد خاصی نداشتم تا دوران دانشگاه. همه چیز در حد تبریک لفظی واین حرفا بود.

کودکی سن را پله پله میشمردم چون حس رسیدن به بالای 18 سالگی عموماً دلنشین بود. حس داشتن استقلال. 18 سالگی هم رسید و استقلال هم رسید. تولدها بعدی دیگر به خوابگاه منتقل شد. از سال دومش بود که فیسبوک در اوج بود و تبریک تولد در فیسبوک از کارهای روتین شده بود. الان که دقت میکنم تولدهای بعدی  به مدد همین فیسبوک بخش زیادش مجازی بود.

آخرین سال خوابگاه بود که بعد از کنکور لپ تاب را گرفتم با اینکه تازه بود ولی می لنگید کارت گرافیکش درس نصب نمیشد. حال و حوصله نداشتم. رفته بودم حیاط گشتی بزنم برگشتنی دیدم همه رفقا توی اتاق جمع شده اند. از ایام به یاد ماندنی شد.

بین تولد‌های ریز و درشت‌ سالهای بعد تبریک‌های آدم های دوست داشتنی، تبریک‌های خانواده حس مثبتی داشت. حتی همان تبریک‌های مجازی هرچند بخش زیادیش مجازی بود ولی باز بود باز کسی به یادت بود.

حالا سالهای عمر می‌گذرد، عددها نزدیک و نزدیکتر به 30 سالگی می‌شوند. من فرق چندانی با همان سوم دبستان نکرده‌ام، جز روسیاهی‌هایی بیشتر. همانم. حتی عاداتم هم سرجایش هست. فکر که میکنم می‌بینم برگشت به کودکی جز مزیت معصومیت و پاکی چیز دیگری برایم ندارد. اینجا با همین سن کنونی راحت ترم.  26 سالگی در خاطرم ماند. به خاطر خیلی چیزها. به خاطر «او». به خاطر دلتنگی. به خاطر تبریک‌های مهسا در اسکایپ. به خاطر نامه محبوبه. به خاطر تبریک‌های معدود ولی پر از عاطفه. روزگار 27 سالگی سلام. 4 سال تا پایان سی سالگی وقت دارم. این چهارسال کارهای زیادی برای انجام دارم. کمک کن همانطور که در تمام این 26 سال، با همه ناشکری‌های و تلخ زبانی‌ها و سیاهی‌های من، به من کمک کردی.



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۱۲/۰۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی