نامه چهارم
مینوجان،
سلام
میدانم که جفا کرده ام. قرار بود بیشتر از اینها برایت بنویسم. قرار بود قبل از به دنیا آمدنت این پرونده نامه را تمام کرده باشم. میدانی فاصله ای هست بین برنامه و و واقعیت. جز عکسهایت چیزی نصیب من نشده تا کنون. توی عکسها داری روز به روز بزرگتر میشود. شباهتت به هادی دارد بیشتر میشود اگرچه در یک نگاه یک ترکیب کاملا 50-50 از هر دو هستی.
راستش حس بدی است. اینکه از روز اول ندیده ام تو. اینکه فکر میکنم لابد با من غریب خواهی بود و مینو گفتنهای من لبخندی به لبت نمی آورد جز صدای غریبه ای که دارد تو را صدا میزند و احتمالا باز این نا آشنایی حس نامنی را به تو میدهد.تقصیر روزگار است؟ نمیدانم. بیشتر از توانایی شرح چیزی عادیم نیست./
روزهای آخر زمستان است. بهار در حال آمدن. سال 96 با تمام حوادث و خاطرات شیرین و تلخش گذشت و تو متولد این سال پر از حادثه ای. امیدوارم روزگار در سالهایی که تو در آن زندگی میکنی پر باشد از خبرهای خوب نه مشکلات محیط زیستی نه مشکلات اقتصادی و مالی و نه مشکلات سیاسی و اجتماعی. اگر روزگاری بر خانواده ات خواستی خرده بگیری که چرا در این منطقه پر آشوب متولد شده ای. چرا در جهانی دیگر با شرایطی دیگر متولد نشده ای بگو تا از جبر جغرافیایی برایت صحبت کنم.
هفته روز مانده است به عید و و شش روز مانده است به دیدار ما. این شش روز از خاطراتم حرف خواهم زد. خاطرات روزمره. نمیدانم اینها بدردت میخورد یا نه. می نویسمش. به شرط حیات اینها را در روزگار جوانی خواهی خواند.
روزگارت سبز
مرتضی