نامه پنجم
سلام،
روزها که بیدار میشوم گاه اینقدر تهویه اتاق گرم است که همینطور خواب ادامه مییابد. اینقدری که وقتی بیدار میشوی از خوابیدن خسته ای. برای اینکه به سرعت به محل کار برسم به سرعت لباس میپوشم و مسیر متروی شریف هفت تیر را بین هزاران نفر دیگر سوار میشوم. لای همین آدم های خسته و بی اعصاب که گاه منم مثل آنها بی اعصاب میشوم و صدایم را بلند میکنم که «هل نده».
خوبی محل کار همین دورهمی آدمهای جوان و شریف-طوری است که میدانی یک حداقل شعور در همه هست. مابقی جز اندک همه ضریب هوشی کمتری دارند. ضریب هوشی البته همه چیز نیست. پشتکار هم هست که به تبع محیط شبه دولتی آن پشتکار هم نرم نرم خرده شده و جز تلاش برای حضور سر ساعت چیز دیگری از آن باقی نمانده.
راستی ابلهی این روزها رییس جمهور آمریکاست. سیاستمدار ها غالباً دوست نداشتنی هستن. این هم جزو همانهاست. کمی کثافتش عیان تر است. روحیه یک آمریکایی تمام عیار. مثل احمدی نژاد که روحیه یک ایرانی تمام عیار بود و ازین جهت نشان داد که اگر حکومت ها دست تمایلات آدمی بیفتند چطور تباه و نابود میشود. علی ای حال اینکه ترامپ در آینده چه میشود را تو بهتر خواهی دانست که تاریخ میخوانی و میدانی که اقتصاد نیمه دوم دهه 20 آمریکا و جهان یعنی چه. میدانی که این روزها مملکت از نقدینگی بی حد، سود موهومی بانکها، رکود و احتمالا یک ابر تورم در خفا رنج میبرد. پیش بینی و پیش گویی کار ما نیست. آینده خودش می آید و خواهیم دید.
از غذا خوردن لذت خاصی نمیبرم. راستش اگر قرصی چیزی ابداع میشد که همیشه انرژی کافی را داشتی و نیاز به غذا خوردن نداشتی خیلی خوب بود. کلا دستگاه گوارش را از اساس حذف میکردی مثلا. تو البته امیدارم تعدیل شده باشی. نه آنچنان پرخور که زیادت شود و نه این چنین کم که لاغری استخوان نمایان باشی.
قرار بود روزمره بنویسم بیشتر انشاء نوشتم. شرح روزمره های ما میدانی همین است. انشاء است که بنویسی و اشکی و لبخندی از کسی در بیاری. نه داستان پندآمیزی دارد و نه چیزی بیشتر.
راستی برای ملیحه یک مجسمه مادر گرفتم. بار کردمش از دستم افتاد و شکست. باید برم و درستش کنم. وقت هرچند که بسیار که بسیار تنگ است.
روزگار بر وفق مرادت باشد.