منقوص

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۱ ب.ظ

نامه ششم

سلام،

قرار بود دیروز هم نامه بنویسم. ننوشتم. مثل تمام برنامه ریزی های دیگرم این یکی نیز ناقص از کار در اومد. دنیا همین است. پر از نقص. من مثل که وقتی در آینه نگاه میکنم وقتی که شب چشمها رو میبندم از نقص هایی که عاملش خودم هستم پُرم. چون هیچ کسی کامل نیست. همه پر نقصیم الا من رحمه ربی...( راستش این جملات را گفتم صرفا یک ادای مذهبی است، با خود فکر نکنی که من چقدر مذهبی و اهل خدا و پیغمبر هستم)

دیروز رفتم خرید. برایت یک لباس آبی فیروزه ای ( فکر میکنم رنگش را درست گرفته باشم) و یک لباس کرم با طرح یک پرنده گرفتم. الان که اینها را میخوانی بعید میدانم که خاطرت باشد. ولی اگر تا آن موقع دنیای دیجیتال کیلومترها جابجا نشده باشد و اطلاعات حذف نشده باشد عکسش را نشانت خواهم داد.  خرید کردن برای تو و مهسا حس خوبی دارد. حس اینکه احتمالا از دیدن اینها خوشحال میشوید. شاید هم نشوید. شاید خوشتان نیاید . راستش من کودک که بودم کسی هدیه خاصی برایم نمی آورد. ولی هربار که هدیه ای چیزی دریافت کردم خوشحال بودم. یکی از اقوام در شرکت ساویز کار میکرد.  هر سری که با همکارش می آمد سده، آن همکارش برایم یک توپ می آورد. یعنی کلا دو مرتبه آمد. یکبار توپ قرمز. یکبار توپ سبز. آن توپ سبز را تا همین اواخر که دبیرستان بودم هم داشتم. چه فوتبالهایی که با آن توپ بازی نکردیم با هادی.  دیگر هدیه های مربوط بود مدرسه. یکبار مدرسه به عنوان هدیه شلوار داد. روز دوم یا سوم بود که توی حیاط حین بازی زمین خوردم و سر زانو اش سوراخ شد. ساعت ها گریه کردم. بیشتر از ترس جوابی که باید به خانواده بدهم بخاطر این اشتباه. اوایل قایم کرده بودمش. بعد مادر جویا شد و نشانش دادم. یادم نیست که واکنشش چه بود. برایم دوختش با همان چرخ خیاطی قراضه که وسطش اصلاحاً نخ کش میکرد. زشت و بدقواره شده بود. پدر آن موقع حج بود. وقتی که برگشت و شلوار پینه بسته را دید چیزی نگفت یک نگاه سنگین فقط. از آن نگاه های خرد کننده.


دنیای کودکی دنیای جذابی است. دنیای لبخند زدن با یک هدیه ناقابل مثل کتاب. دنیای دوست داشتن آدم های به میزان بی نهایت. دنیای آرزوهای پاک داشتن. دنیای وقف کردن خودت به طور 100% برای کسی. البته اینها همه یک روی ماجرا نیست. دنیای نقش نداشتن، دنیای گول خوردن، دنیای ساده پنداشتن، دنیای بی تجربگی هم هست. اینها را که میخوانی خودت بر همه صحه میگداری مگرنه؟

ظهر رفتم یکی از دوستان قدیمی دبیرستان را دیدم. خاطراتش را مرور کردیم. حرف زدیم. از معلم ها. از همکلاسی ها. یکی استارت آپ زده. یکی بانک کار میکند. یکی آمریکاست. یکی چابهار. یکی در مشهد مطب دارد. یکی سرباز یکی دانشجو یکی شاغل و یکی راننده کامیون. تو دبیرستان را تازه تمام کرده ای. چندسال دیگر بنشین و ببین که همکلاسی هایت کجای دنیا در حال چه کاری هستند...

راننده تاکسی برگشت تشکر کرد که وقتی گفتم «1 دقیقه دیرتر میرسم» دقیقاً یک دقیقه دیرتر رسیدم. شروع کرد از مسافرینی گفت که معطلش میکنند. از مسافرینی که مراعات نمیکردند. پیرمرد بود. سنتی. با همان کلیشه های ذهنی سنتی مردسالارانه. زنها را مسخره میکرد، مردها را به طریقی دیگر. گفت «کل مهریه زنم 300 تومن است، ان وقت یک روز مسافری که سوار کردم آمار فاحشه های شهر را میداد که که برای یک عیشِ ناقص 300 تومن میگیرند» بعد هم قهقه زد. صدایش خش داشت چون معتاد بود. یک پیرمرد معتاد سنتی. بعد هم گفت همینها که برای یک شبی 300 میدهند  برای «خانم بازی» آن وقت سر کرایه تاکسی من برای 500 تومن چانه میزنند. میدانی دنیا گاه همینقدر کثیف و وقیح است. مثل صدای خش این پیرمرد. مثل طمع آدمی که به جای 8500 هزینه تاکسی میخواهد از من 9 تومان بگیرد و وقتی 500 را پس میدهد توی ذهنش برای من داستان سرهم میکند...

چند روز مانده به عید. خیابان های تهران شلوغ است. همه در تکاپوی عید. نشستم اتاقم را تمیز کردم. تمیز که نه. کمی مرتب تر. توی چمدانم پر از کاغذهای بی مفهوم ولی خاطره دار است. یکی از دوستان از قول دیگری گفته بود که تو خیلی در گذشته زندگی میکنی. من هم فکر کنم زیادی در گذشته زندگی میکنم. هرچند تعدیل شده ام. بعد از از دست دادن کل خاطرات کارشناسی در صندوق مجله فرآیند. کاغذهایی که بچه ها در جلسه دفاعم رویش برایم متلک و شعار و اینها نوشته بودند را نگه داشته بودم حتی. چرک نویسی که در آن سه روز مانده به کنکور دکتری با امیر درس میخواندیم. می بینی؟ چقدر ذخیره خاطرات... اینبار ولی توی کاعذ میریزم و راحت پاره میکنم و روانه سطل اشغال میکنم. از چیزهای دست و پاگیر باید جلوگیری کرد. باید چابک بود نه فربه. ثبت خاطرات بی خودی ادم را فربه میکند. ( اصطلاح فربه را از سخنرانی سروش کش رفته ام که تشیع ایرانی به دلیل فربه بودن نقد میکرد) ... در باب فربه بودن رسم و رسومات و فرهنگ عامه مان هم یک منبر حرف دارم که جایش اینجا نیست...بگذریم


روزگارت زیبا باشد مینوی نازنین من






نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

نامه ششم

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۱ ب.ظ

سلام،

قرار بود دیروز هم نامه بنویسم. ننوشتم. مثل تمام برنامه ریزی های دیگرم این یکی نیز ناقص از کار در اومد. دنیا همین است. پر از نقص. من مثل که وقتی در آینه نگاه میکنم وقتی که شب چشمها رو میبندم از نقص هایی که عاملش خودم هستم پُرم. چون هیچ کسی کامل نیست. همه پر نقصیم الا من رحمه ربی...( راستش این جملات را گفتم صرفا یک ادای مذهبی است، با خود فکر نکنی که من چقدر مذهبی و اهل خدا و پیغمبر هستم)

دیروز رفتم خرید. برایت یک لباس آبی فیروزه ای ( فکر میکنم رنگش را درست گرفته باشم) و یک لباس کرم با طرح یک پرنده گرفتم. الان که اینها را میخوانی بعید میدانم که خاطرت باشد. ولی اگر تا آن موقع دنیای دیجیتال کیلومترها جابجا نشده باشد و اطلاعات حذف نشده باشد عکسش را نشانت خواهم داد.  خرید کردن برای تو و مهسا حس خوبی دارد. حس اینکه احتمالا از دیدن اینها خوشحال میشوید. شاید هم نشوید. شاید خوشتان نیاید . راستش من کودک که بودم کسی هدیه خاصی برایم نمی آورد. ولی هربار که هدیه ای چیزی دریافت کردم خوشحال بودم. یکی از اقوام در شرکت ساویز کار میکرد.  هر سری که با همکارش می آمد سده، آن همکارش برایم یک توپ می آورد. یعنی کلا دو مرتبه آمد. یکبار توپ قرمز. یکبار توپ سبز. آن توپ سبز را تا همین اواخر که دبیرستان بودم هم داشتم. چه فوتبالهایی که با آن توپ بازی نکردیم با هادی.  دیگر هدیه های مربوط بود مدرسه. یکبار مدرسه به عنوان هدیه شلوار داد. روز دوم یا سوم بود که توی حیاط حین بازی زمین خوردم و سر زانو اش سوراخ شد. ساعت ها گریه کردم. بیشتر از ترس جوابی که باید به خانواده بدهم بخاطر این اشتباه. اوایل قایم کرده بودمش. بعد مادر جویا شد و نشانش دادم. یادم نیست که واکنشش چه بود. برایم دوختش با همان چرخ خیاطی قراضه که وسطش اصلاحاً نخ کش میکرد. زشت و بدقواره شده بود. پدر آن موقع حج بود. وقتی که برگشت و شلوار پینه بسته را دید چیزی نگفت یک نگاه سنگین فقط. از آن نگاه های خرد کننده.


دنیای کودکی دنیای جذابی است. دنیای لبخند زدن با یک هدیه ناقابل مثل کتاب. دنیای دوست داشتن آدم های به میزان بی نهایت. دنیای آرزوهای پاک داشتن. دنیای وقف کردن خودت به طور 100% برای کسی. البته اینها همه یک روی ماجرا نیست. دنیای نقش نداشتن، دنیای گول خوردن، دنیای ساده پنداشتن، دنیای بی تجربگی هم هست. اینها را که میخوانی خودت بر همه صحه میگداری مگرنه؟

ظهر رفتم یکی از دوستان قدیمی دبیرستان را دیدم. خاطراتش را مرور کردیم. حرف زدیم. از معلم ها. از همکلاسی ها. یکی استارت آپ زده. یکی بانک کار میکند. یکی آمریکاست. یکی چابهار. یکی در مشهد مطب دارد. یکی سرباز یکی دانشجو یکی شاغل و یکی راننده کامیون. تو دبیرستان را تازه تمام کرده ای. چندسال دیگر بنشین و ببین که همکلاسی هایت کجای دنیا در حال چه کاری هستند...

راننده تاکسی برگشت تشکر کرد که وقتی گفتم «1 دقیقه دیرتر میرسم» دقیقاً یک دقیقه دیرتر رسیدم. شروع کرد از مسافرینی گفت که معطلش میکنند. از مسافرینی که مراعات نمیکردند. پیرمرد بود. سنتی. با همان کلیشه های ذهنی سنتی مردسالارانه. زنها را مسخره میکرد، مردها را به طریقی دیگر. گفت «کل مهریه زنم 300 تومن است، ان وقت یک روز مسافری که سوار کردم آمار فاحشه های شهر را میداد که که برای یک عیشِ ناقص 300 تومن میگیرند» بعد هم قهقه زد. صدایش خش داشت چون معتاد بود. یک پیرمرد معتاد سنتی. بعد هم گفت همینها که برای یک شبی 300 میدهند  برای «خانم بازی» آن وقت سر کرایه تاکسی من برای 500 تومن چانه میزنند. میدانی دنیا گاه همینقدر کثیف و وقیح است. مثل صدای خش این پیرمرد. مثل طمع آدمی که به جای 8500 هزینه تاکسی میخواهد از من 9 تومان بگیرد و وقتی 500 را پس میدهد توی ذهنش برای من داستان سرهم میکند...

چند روز مانده به عید. خیابان های تهران شلوغ است. همه در تکاپوی عید. نشستم اتاقم را تمیز کردم. تمیز که نه. کمی مرتب تر. توی چمدانم پر از کاغذهای بی مفهوم ولی خاطره دار است. یکی از دوستان از قول دیگری گفته بود که تو خیلی در گذشته زندگی میکنی. من هم فکر کنم زیادی در گذشته زندگی میکنم. هرچند تعدیل شده ام. بعد از از دست دادن کل خاطرات کارشناسی در صندوق مجله فرآیند. کاغذهایی که بچه ها در جلسه دفاعم رویش برایم متلک و شعار و اینها نوشته بودند را نگه داشته بودم حتی. چرک نویسی که در آن سه روز مانده به کنکور دکتری با امیر درس میخواندیم. می بینی؟ چقدر ذخیره خاطرات... اینبار ولی توی کاعذ میریزم و راحت پاره میکنم و روانه سطل اشغال میکنم. از چیزهای دست و پاگیر باید جلوگیری کرد. باید چابک بود نه فربه. ثبت خاطرات بی خودی ادم را فربه میکند. ( اصطلاح فربه را از سخنرانی سروش کش رفته ام که تشیع ایرانی به دلیل فربه بودن نقد میکرد) ... در باب فربه بودن رسم و رسومات و فرهنگ عامه مان هم یک منبر حرف دارم که جایش اینجا نیست...بگذریم


روزگارت زیبا باشد مینوی نازنین من




موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۱۲/۲۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی