۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

بچه بودم. خیلی کوچک. بین سرگرمی‌های بچگی که همه پسربچه ها فوتبال بازی کردن بود من هیچ استعدادی نداشتم. قدری هم مراقبت والدین بود که بهر تقدیر در توفیقی اجباری فوتبال را هیچ وقت یاد نگرفتم. به جایش سرگرمی‌های فکری. حفظ کردن‌های قرآن ( که از یک جایی به بعد قدرتش را نداشتم) بازی شطرنج و غیره. 

بگذریم. در همان کودکی هر چیزی که ذهنم را قلقلک میداد و دنیا را برایم مکشوف تر میکرد برایم جذاب بود. میخواهد روش بازی شطرنج باشد یا تحلیل دقیق سیاسی یا فیلم ریاضی دان یا تعلیق های یک رمان.

مریم ریاضی می‌خواند و میدانم که قلبش میخواند. مریم یک اسطوره در فهم ریاضی بود برایم. به نظرم ریاضی را خیلی دقیق و حساب شده فهمیده بود. هوش بسیار سرشاری داشت در ریاضی. دانشگاه را هم ریاضی خواند و اگرچه در امکانات محرومیت داد میزد ولی در استعداد بی نظیر.  قدری تنگی و محرومیت قدری سنتی بودن خانواده مریم آن چیزی که میخواست نشد و افتاد به سیکل روزمرگی زندگی.

مریم همیشه برایم یک نقطه دست نیافتنی بود. کما اینکه هنوز هم هست. هنوز هم شعله های درونش برای ریاضیات بسیار تازه است. ذهن زیبای مریم مرا شیفته کرده بود و اینطور احساس نزدیکی بیشتری میکردم. حتی سلایق یکسانی هم در این زمینه داشتیم. از مثال خیلی بدیهی و خز فیلم کارگاهی دیدن بگیر تا اینکه خبر فلان دستاورد ریاضی یا فلان بحث فلسفی ما را شیفته میکرد.

این عشق من به ذهن‌های زیبا سیری ناپذیر بود. آدم‌ها برایم مسئله‌های بودند نامعلوم. میرفتم که کشف کنم. عمق ذهنشان را. عمق دانسته‌هایشان را. گذرم که به شریف افتاد پر از شوق بود. شوق دانستن و دیدن هزاران ذهن خلاق. دانشکده ریاضی شریف بر خلاف آنکه برای خیلی ها خاطره بد بود و سختی ومشقت برای من جذاب بود. حتی همان ریاضی های شهشهانی که همه فحش دادند را با همه سختی هایش دوست داشتم. چون پشت آن متن یک ذهن زیبا نشسته بود. 

من هم گرفتار روزمرگی شدم در شریف. قدر از جاده علم بیرون زدم که دنیای دیگری را بشناسم. روزمرگی ولی زیاد بود. مهر و آبان را به اسفند و خرداد میرساندیم بی هیچ دستاورد خاصی. مهندسی شیمی آن چیزی که من میخواستم را نمیداد.


امروز در شریف مراسم مریم میرزاخانی بود. مریم میرزاخانی را تا قبل از مشهور شدنش نمیشناختم. از آن دوره فقط ایمان افتخاری را یافته بودم. کسی در مراسم شروع کرد به توضیح رساله دکتری میرزاخانی. دانشی از هندسه اقلیدسی نداشتم ولی میتوانستم آن شوری که برای کشف حقیقت داشته را از همین راه بسیار بسیار دور، از همین نقطه نداستن ام حس کنم. لذت حل مسئله. لذت
کشف! بی نظیر ترین است. رسیدن به لایه های عمیق تر این هستی.

در تمام این سالهای و حتی اکنون آن چیزی که بر خلاف بسیاری مرا جذب میکند ذهنهای زیباست. و روز به روز به ین داستان مصمم تر میشود. هیچ جیز جز اثر ذهن باقی نمیماند. نه پست و نه مقام نه طبقه اجتماعی و نه زیبای ظاهر و نه صدای نیکو ....

او رفته است. خیلی ساده درحالی که در مسیر کشف علم به اون غبطه میخوریم و ذهن زیباش برایمان انگیزه است.  عکس بک گرواند را مدتی است کمپس استفورد گذاشته ام به امید اینکه روزی در عمیق ترین سطح دانش شنا کنم. اگرچه عمر به تباهی گذشت. حالا کنارش یک عکس از سرباز هم میگذارم تا دو سر یک بازه را برای خودم معین کنم.

یادم می آید چقدر میتوانستم از تک تک لحظات زندگی در نوجوانی و جوانی استفاده کنم و نشد. ان الانسان لفی خسر. نه در کشف دنیای تو و نه در کشف خودت که این عمر به بطالت گذشت. 
هرجه از بدی به ما میرسد از ماست و هرچی از خوبی از لطف و کرم تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۶

زنگ میزند که فلان استاد از نامه محترمانه خوشش نیامده و از شدت لحن و حرفهای تندی که اون زدی میگوید. اینقدر تند بوده است حرفایش که گرخیده و پشتم را خالی کرده. انگار من تنهام. می‌گوید خودش ادامه رو برو. من دیگر نیستم. بدم می آید ولی به او حق میدهد. گفته اند که عذرخواهی کنید؟ عذرخواهی؟ من برگه انصراف را به انضمام یک کیلو آناناس برایشان میفرستم تا بدانند که دنیا دست کیست. مصمم ام به انصراف. در چند گروه اپلای جزئیات انصراف را می پرسم کسی جوابم را نمیدهد.  نامه ای می نویسم به سبوحی که من رفته ام. خدا نگهدار.

ایمیل را نمی فرستم. ترجیح میدهم حضوری ملاقات کنیم. اسمس میدهم که فوراً میخواهم ببینمت. چند بار لینک گروه دیوید را باز میکنم. عکسم را جزو اعضایش زده. شرمنده میشوم. با خودم میگویم که من میروم. بی شک! بی تردید. هرچه بادا باد. کانالی یک متن از حبذا فرستاده. وصف الحال روزهای اول رسیدنش به آنجاست. او هم ژانویه رفته. با دلی غمگین. 

 " بی آنکه چمدان‌ها را باز کنم، و حتی بی آنکه حوصله کنم روی تخت ملحفه‌ای بکشم و بالشی بگذارم، به خواب می‌روم. بغض عجیبی دارم. دلم می‌خواست می‌توانستم با کسی که هیچ از گذشته نداند حرف بزنم. چند ساعتی می خوابم. نمازم نزدیک است قضا شود. سراغ چمدان می‌روم که مهر و سجاده‌ام را بیابم. باز دعای مادرم را این میان می‌بینم. کاش می‌شد حدّ بالای غم خوردن را بشر روزی کشف کند. هوای شهر، باران خورده و معتدل است. به غایت مطبوع. امّا نمی‌دانم چرا نمی‌گیردم. بعد از نماز روی تخت می‌نشینم. سعی می‌کنم لباس‌هایم را مرتب کنم. مشکل من اینست که به همه چیز بیش از حد دقّت می‌کنم. مثلاً لباس‌ها را که می‌گذارم، گذشته‌ی آن‌ها یادم می‌آید. و یکی از خاصیت‌های غربت اینست که خاطرات خوب از خاطرات بد، بدترند. "


توی مترو ام. فکر میکنم که الان اینجا متروی تورنتو باشد بین غریبه هایی که هیچ حسی ندارم. اسم خاطرات می‌آید... قلبم درد میگیرد. و خاطرات خوب از خاطرات بد بدترند. یکهو دلگیر می‌شوم. یکهو غصه ام می‌شود. یکهو حس غربت تمام وجودم را می گیرد. حس تنهایی . سرمای آنجا را ازهمینجا حس میکنم. سرمای روحی و جسمی. اگر اینجا مترو نبود مثل همان دو هفته پیش میزدم زیر گریه. لعنت به من. انگار همیشه باید تا نزدیک دکمه قرمز کسی مرا بکاشند تا عمق احساساتم بیرون بزند. سعی میکنم اینگور کنم. سعی میکنم بدوم و فکر نکنم ولی نمیشود.... این غم مرا له میکند و اگر له نکند هم از اینکه له نشده ام له خواهم شد روزی.

با سبوحی حرف میزنم. منطقی و مستدلل. حق با من است. پشتیبانی میکند و میگوید پی اش را بگیر. نامه انصراف را نشانش میدهد. میگوید همین را برایم بفرست جز ان خط آخرش که انصراف است. من پیگیری میکنم. میگویم نرم؟ میگوید اگر پی راحتی هستی برو. همین الان برو. ولی اگر «موثر» میخواهی باشی، بمان و بجنگ. اینجا یک بلاد در حال توسعه است. ذاتش همین است. انتخاب کن. گفتم نه راحت طلب نیستم. پی چالشم. پی اثر. انصراف را گفتم بلکه به خود بیایند این شیفتگان صندلی هیات علمی. راضی ام میکند که کار اشتباهی است. همین را میخواستم. همین که کسی به من بگوید راحت را برو. نگران نباش.

نفس جا می آید. مثل شنیدن پیام «دیل» ....

ثمل حس خوب تنها نبودن در مسیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۸

فتیله آبان رو به انتهاست. باورم نمی‌شود که زمان چقدر می‌تواند زود بگذرد. امروز دقیقاً 6 ماه از آغاز این راه و از آغاز این وبلاگ گذشت.

از من بپرسی گویی هفته‌ای یا ماهی گذشت. حس عجیبی است این گذر زمان. نگاهی به تبلت می‌اندازم که این روزها با آمدن تلفن هوشمند کمتر به کار می‌برمش. ماه ها را پارسال به میلادی می‌شمردم. اکتبر، نوامبر و دسامبر.... و در این میان نوامبر نقطه عطف بود همانطوری که امسال شد و بیخود نیست که من این ماه را همیشه به یاد خواهم داشت.  منقوص را آغاز کردم به دو دلیل، یکی روزنوشت‌های مسیر آغازین باشد و یک راهی به سوی کمال و نزدیک تر شدن. رمضان آمد و رفت، عرفه و محرم  و حالا صفر و من نه گامی به جلو که گاهی به عقب هم شاید دراین میان برداشته ام. خجل زده‌ام.

مرداد پارسال از نوشتن در بیدلیسم دست کشیدم، از اصحکاک با روزگار خسته شده بودم و نوشتن بیشتر مرا بیشتر یاد این اصحکاک می انداخت. شبی سخت گریه کردم. بغض تمام گلو را گرفته بود. از جایی ناامید شده بودم که نقطه امید آنجاست. اسم تمام آن ناامیدیها و خستگی ها را گذاشتم کفاره شرابخواری‌های بیحساب که  «کفارهٔ شراب خوریهای بی حساب /هشیار در میانهٔ مستان نشستن است»

حالا نگاه می اندازم به تمام تقویم گذشته نگاه به تقویم کنونی. تصویر پارسالم از آینده با آنچه امسال است کاملاً متفاوت است. همانطور که سال قبلتر با سال قبل و این تکرار تاریخ است انگار. تکراری که مرا همیشه از تصویر کردن آینده هراسان کرده. 

این روزها تهران پاییز است. این هشتمین پاییز تهران است. هنوز هوا به قدرت کفایت سرد نشده. پارسال این موقع باران زیاد می‌بارید. امسال قحطی است. روزهای زوج خودم را به هفت تیر می‌کشم و می‌نشینم پای میز و جلسه و گزارش تا اینکه شب میشود و  زمان را خط میزنم که قدری جریان مالی برقرار باشد و به قول اهل فن از بازار اشتغال دور نیفتم. روزهای فرد به صبح زود باید دانشکده برم. تا 9 یک کلاس بی عمق و سطحی را باید تحمل کنم که البته تحمل کردندش کار سختی نیست. دور همی است و از هر دری سخنی. تا 1:30 که کلاس های خوب شروع شود بیکارم. عقل می‌گوید که بنیشم و امرو عقبمانده را رتق و فتق کنم. ( 3 سال پیش که همزمان با درس کار هم میکردم قدر وقت را به شدّت میدانستم الان ولی به یک حال بافر - بدون اثرگذاری اسید و باز- در آمدم). هفته ها را خط میزنم به امید رسیدن آخر هفته و اینکه دیداری تازه کنم.  روزهای دیدار حالم بهتر است. همانطور که صحبت کردن با او. 

در دانشکده امِّا یاری نیست. اگر سعید و معین نباشند که گاه دانشگاه بیایند و  ببینمشان، دیگر با همه غریبه ام. خوبی ارشد این بود که جمع رفاقت خوب داشتیم. با هم درس میخواندیم و همدل و همراه بودیم. یک تیم خوب. حالا هر کسی گوشه ای مشغول است و چند صباح دیگر حتی دیدنشان هم مقدر نیست الا به پنجره ی اسکایپ.

اینها روزهای من است. روزهای پاییز 96. آینده؟ نمیدانم و لذت و آرامش خاصی دارد این پناه بردن به کلمه ندانستن. میدانی خدا، انگاز منتظر یک اتفاقم. چیزی که تمام دستگاههای ذهنی را حل بکند. به زندگی 26 ساله ام فکر میکنم. به اینکه هرکجا زمین خورده ام تقصیر خودم بود. از اشتباه و نقص و کم عمقی ام ضربه خوردم و هرکجا که رشد و ترقی و قله ای بود. از لطف و کرم تو. از گناهانی که دعا را حبس میکنند پناه میبرم به تو. ازین سطور که مینویسم و عرق شرم دارم و میدانم که ریاست ....

پ ن: شاید اینجا را مدتی ننویسم. شاید نیاز دارم به سکوت. مثل یک درخت که در زمستان میخوابد و بهاران شکوفه میدهد.
 از ویژگهای بد بیان این است که امکان غیرفعال کردن نداری.دوگانه حذف یا نوشتن. یا اینکه من بلد نیستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۴

نبودی‌، آمده‌ای‌، نیستی و می‌آیی

نه ماضیی و نه مستقبلی‌ست حال تو چیست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۷:۴۵

به تهران فکر میکنم و ایران. 
به اینکه چقدر حادثه در کمین این خاک نشسته. به اینکه آینده‌ی این چرخی که کژدار و مریض جلو می‌رود چه می‌شود...! حوادث در بطن اجتماع و زمین تاخیر دارند. تاخیرشان هم زیاد است. این به دو معنی است یکی اینکه فاصله با حوادث گاه دورتر از آنچیزی است که فکر میکنم و دوم اینکه درست کردن این مشکلات همانقدر زمان بر است.  شاید 50 سال طول بکشد تا مشکل ترافیک و فرهنگ رانندگی یک کشور یا مشکلاتی ازین دست حل بشود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۳:۴۸
این روزها احساس میکنم کمتر میدانم و بیشتر از همان دانش قبلی و تجربه‌های محدود استفاده میکنم.
لازم است علم بیشتری داشته باشم. فطرت آدم لزوما Driver موفقی نیست چرا که در غیر این صورت عقل و کنترل شخصی دیگر جایگاهی نداشت.
باید بیشتر بخوانم، باید دنیا رو با سرعت بالاتری کشف تر تا ذهن هنوز دچار خستگی و پیری نشده.
باید دوید و دوید و حرکت کرد و رشد کرد و رشد کرد.
و برای این هدف نظم و برنامه الزامی است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۸

از نادر ابراهیمی: 

همسرم می‌گوید بنویس که رسم نامه نوشتن و از طریق نامه حدیث دل گفتن و به مسایل و مشکلات پرداختن را تو از آغاز جوانی داشتی ... و نوشتم. پس نوشتم و سعی کردم در این نامه‌ها بپردازم تا حد ممکن به تک تک مسایلی که محتمل بود ما را، قلب‌هایمان را آزرده کند و دست رد بر سینه‌ی زورآوری‌های ناحقی بزنم که نمی بایست بر سینه ی زورآوری‌های ناحقی بزنم که نمی‌بایست بر زندگی خوب ما تسلطی بیابند و دائماً بیازاردمان. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۷:۴۰
امید چند روز پیش پیامی فرستاد
"کیفیت دوستی‌های‌ام را با تعداد کلماتی که رد و بدل می‌شوند، نمی‌سنجم. با کیفیت کلمات و از آن مهم‌تر با کیفیت سکوت‌های مشترک می‌سنجم."

من متخصص سکوتهام. سکوتها شکل یکسانی دارند. ولی مفهوم های متفاوت و کیفیت های مختلف. امروز زیاد حرفی رد و بدل نشد، بیشتر به سکوت گذشت ولی از با کیفیت ترین سکوتها بود. 

پ ن : چهل و خرده ای روز پیش که مشهد بودم دعا کردم اگر خیر الاموری باشد یک روز همینجا باشد و ته دلم یک همچین همراهی خواست. امروز این همراهی بود...
 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۷:۰۰

گاهی تنها یک حرف کافیست که تو را به ره بازگرداند. یک حرف، یک تصویر ذهنی. جایی نوشته بود «از دست دادن بالهایم را حس میکردم.» یادم افتاد چقدر با تو خدایا دور افتادم. چقدر دیر میفهمم که از تو دور شده ام. چقدر غمگین می‌شوم که زمان کمی به تو اختصاص دارد در روز. درحالی که همه چیز برای توست. همه چیز.
 ممنون که دلی در ما  انسانها  نهادی که بازگردیم به سمت تو. این حسها اگرچه به خاطر منقوص بودنم ثانیه ای بیش نیست ولی

گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود

از خوبی‌های تو این است که می‌بخشی و آرامش میدهی.....
تشکر میکنم ازین آرامشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۳
89 آمدم شریف. شریف برایم یک نکته هیجان انگیز بود. راستش اینقدر ذهن کوچکی داشتم که از دیدن رتبه های برتر کنکور از نزدیک ذوق زده میشدم. همینقدر ساده. از بودن در جمع نخبگان. میخواستم کسی شوم مثل اینها. 

سال اول به هر سختی که بود گذشت. بچه بودیم و ناآگاه که نمیدانستیم دنیا چقدر بزرگتر ازین حرفهاست. اوایل که شریف بودم تم مذهبی زیادی داشتم. عکس بهجت بک گرواند گوشی نوکیای 5310 بود. ( و جالب اینکه از همین گوشی آهنگ هایده پخش میکردم) تم مذهبی داشتم و اهل بسیج فکر میکردند که من گزینه خوبی هستم برای بودن در جمعشان. خصوصاً اینکه معمولاً اینقدر میان حالت رفتار می‌کنم که هرکسی از ظن خود یار من می‌شد. قرار بود مسئول اردوی مشهد باشم. اینقدر فضا را سیاست زده کرده بودند که ترجیح دادم نروم. اصولاً اهل فوق برنامه بودم. از همان اول. و جشن فارغ التحصیلان 85 اولین نقطه بود. همه چیزی را امتحان میکردم. حرف از ریا نباشد، اعتکاف سال اول هم رفتم. و علیرضا را همانجا شناختم. در جمع مذهبی‌ها بیشتر میرفتم به خاطر پس زمینه فکری که داشت. 

اردوی مشهد را که کنسل کردم به جایش مسئول جشن ورودیهای وایستادم. با فرهاد. لباس گشاد سنتی مانندی که همان سالها باب شده بود را داده بودند بپوشیم. اینقدر گشاد بود که بعداً به مادر دادمش که لباس موقع نان پختنش باشد. هرچند استفاده نکرد. همان شهریور 90 بود که اولین بار دیدمش. با یک مانتوی نه چندان خوشرنگ. راستش تصویر پررنگی در ذهنم نیست. فقط الان که فکر میکنم لبخندش و ذوق زدگی چشمانش از آمدن به شریف یادم هست. با مادرش با هم بودند. می‌گویند اثر آنی دیدار اول یا First Impression مهم است. راستش خیلی تفاوت خاصی نداشت با سایرین ولی با این حال همیشه در ذهنم ماند نمیدانم چرا.

زمان گذشت و ترمها گذشت و من دغذغه ام رشد کردن و تحصیل و مجله فرآیند و کشف دنیای بیرون بود. آدم شلوغ و پر سر وصدایی نبودم هیچ وقت. هرچند پتانسیلش را گویی داشتم. ساکت بودم و یبس و همینطور مسیر خودم را میرفتم. 91 بود به گمانم جلوی دانشکده مهندسی شیمی با حسام و فرهاد و سایرین نشسته بودیم و گرم گفتگوهای بی محتوای دانشجویی. از م.شیمی به مقصد درب پایین می‌رفت. آنجا یکی اشاره کرد که این م.ق است و من باز نمیدانم به چه دلیل اینها برایم ثبت شد. با یک مانتوی سرمه ای رنگ.

تابستان‌های میگذشت و زمستانهای سرد و خاکستری تهران در فشار اقتصادی و تحریم و روزهای تلخ مملکت به گل نشسته. قصد داشتم اپلای کنم. یعنی بدم نمی‌آمد. خانواده مخالف بودند و من اصراری نکردم. اپلای کردن هزینه اقتصادیش بالا بود و همچنین ریسکش. البته از حق نگذریم خنگ بودیم و چیزی هم حالیمان نبود و بنا را بر کنکور نهادیم. بیرجند بودم و بچه ها نمایشگاه کتاب داشتند. جمع همگی جمع بود. او هم بود و تصویر سومی که در ذهن نقش بست حال و احوالش با یک کودک بود درحالی که در دستش کتابی بود. تابستان آن سال مریض بودم. از وزنم داشت کم میشد به اثر ماه رمضان و برای همین اواخر را کلاً بیرجند بودم. دل یک دله کردم و قید اپلای زدم و شروع کردم به خواندن کنکور.

پاییز 92 بود. فرهاد عاشق بود و من نگران فرهاد.  در ذیل صحبت‌هایمان فرهاد اشاره‌ای به او کرد از متنهایی که نوشته بود یکی را نشانم داد. در مورد حسین بود. در مورد بین عقل و عشق بود در عاشورا. قلم خوبی داشت. خیلی بهتر و بیشتر از من نوشتن و اصولش را می‌دانست. ذهنم به قدر کفایت درگیر کنکور بود که فکری برای مسائل عاطفی اینها نداشته باشم. مضاف بر اینکه به نظرم کار اشتباهی هم بود. در این سن ناپختگی؟ چرا به چه دلیل؟ زمان همینطور گذشت و گذشت و او تبدیل شد به یک دوست در فاصله خیلی دور. 
از ویژگی‌های کنکور داشتن اینست که مغز باز میشود و بیشتر می‌نویسی. آن روزها فیسبوک مد بود و من همانجا می‌نوشتم. از هر دری هم می‌نوشتم. از سیاست گرفته تا بیانات عمومی. تایید گرفتن از حرفهایی که میزنی اثر خاصی دارد. یکجور که فکر میکنی همفکری با آن کس. نمیدانم چرا ولی هر تاییدی که از او گرفتم انگار با بقیه فرق داشت. یکی بود متفاوت. کسی که دوست داشتی تاییدت کند.

کنکور تمام شد و من تازه از وام دانشگاه و پسندازی که داشتم لپ تابی خریدم. لپ تاب که داشتم دستم برای جولانهای مجازی بازتر می‌شد. محدود نبودم و همچنین فرصت بسیار داشتم برای اینکه دنیا را با شتاب تر بشناسم. بهار 93 بود و من برای دومین بار اعتکاف بودم. اینباری خبری از علیرضاها نبود. همه چیز عادی بود. غیر از من که رنگ مذهبی را باخته بودم. در تندبادهای روزگار از دست رفته بود. این اعتکاف فرصتی بود که باز خودم را به آنجایی که بودم نزدیکتر کنم. آنجا نمیدانم چرا بی دلیل حس کردم شاید او هم اینجاست. طبقه بالا در حال دعا. نمیدانم که بود یا نبود.

تابستان 93 به غزه حمله شده بود و من دلگیر بودم. می‌نوشتم و این تایید گرفتنها و تایید دادنها مرا بیشتر مجاب که گویی کسی است که حتی در سیاست و فرهنگ هم مثل من فکر میکند ولی حرف زدم با اون برایم سخت بود.  نمیدانم چرا ولی بود. به چه بهانه ای؟ به چه دلیلی؟ 

زد و ما انرژی شریف قبول شدیم و مجدد شریف را ادامه دادم. ارشد دیگر یک مقطع بالاتر بود. یک حس جدید برای شروع جدید. یکبار در تاکسی با فرهاد بودم که رادیو آهنگی خوبی پخش میکرد. آهنگ از بهرام حصیری بود. در گوشی ام یادداشتش کردم که بعداً دانلود کنم و در سوندکلاد بگذارم ( شاید برای اینکه تایید او را بگیرم )
گذاشتم و خطای کپی رایت داد. گزینه پیام دادن به او چشمک میزند. در دلم دلهره بود. دل را به دریا زدم و اولین پیام را دادم. حس بی نهایت عجیبی بود. نمیدانم چرا ولی بود و هم صحبتی اینطور آغاز شد. چون فکر میکردم فکر مشترک دارم دوست داشتم بیشتر بشناسمش. بیشتر حرف بزنیم ولی نمیدانم چرا سخت بود. یکجورهایی بلد نبودم چطور باید نزدیکتر شد. هم او گارد میگرفت و هم من. 

 آن ایام دلگیر بودم از غم محرم. ارشد بنارا بر این گذاشتم که هوش اجتماعی را بالاتر ببرم و خوشبختانه کمی موفق بودم. بیشتر گشتم، بیشتر آدم شناختم، با دیگران راحت تر آداب معاشرت را آموختم و اینها درسهای خوبی بود که شاید اگر اپلای کرده بودم بی محابا نمی آموختم یا جور دیگری می آموختم.  سعی میکردم نزدیک و نزدیک تر شوم. مبادله کتاب. 
او کتاب میداد و من از آموخته های سینما با اون به اشتراک میگذاشتم.. پیامهایش همه در گوشی نوکیایم ذخیره است. او یک آدم خاص بود. متفاوت با باقی آدمها.

فیلم واقعه آغاز آشنایی من با وبلاگش بود. نوشته‌هایش را بی دلیل می‌پسندیدم. اولین بار آمد به دانشکده انرژی. با یک پالتوی قرمز سیر رنگی. شور و شعفش همان بود که روز اول دانشگاه در ذهنم نقش بسته بود. دست و پایم را گم کرده بودم انگار. خوب نمیتوانستم آن کسی باشم که هستم.

همان ایام در مسیر رفتن به قاین در عاشورای ان سال و حس و حالی که داشتم واقعه را دیدم و صبحش تا رسیدم نقدم بر این فیلم را براییش نوشتم. هنوز در ذهنم زنده است. کلا هر چیزی مربوط به او بود در ذهنم ذخیره میشد. به طرز عجیبی. حتی تک تک پیامها و حس و حالش.

 از اردیبهشت و خرداد 94 گارد بیشتری گرفت که هیچوقت نفهمیدم چرا ( اکنون البته میدانم دلیلش را). گذاشتم در خلوت خودش باشد. کمی درگیر بود مقداری به خاطر رنجی که آن تابستان سراغش امد و مقداری در جدال رفتن/نرفتن به نظرم. فکر رفتن او کمی مرا هم وسوسه کرد. وسوسه ای که حرفهای صادق دوچندانش کرد. تصمیم داشتم بلافاصله بعد ارشد اپلای کنم. همه میگفتند که احمقی و نمیشود. هیچوقت کسی نفهمید که چرا من اینقدر عجله داشتم هیچ کس جز خودم. 

او امّا مسیر را جدا کرد. از رفتن پشیمان شد. حالا دیگر دورادور می دیدم. تابستان 94 بود ازین وبلاگ به آن وبلاگ میرفت و پیدا کردن آدرس جدید کار سختی بود. هر روز میخواندم که مبادا آدرس جدید جایی باشد که من از دست بدهم. با فیدلی آشنا شدم و اینطور خیالم جمع بود که چیزی را از دست نمیدهم.  از آبان سال قبلش من هم بیدلیسم را زدم. قبلش دیدن وبلاگ علیرضا حس نوشتن مرا برانگیخت.  حالا او. بیدلیسم به طور انجامید. از غم سختی ارشد و کار و خانواده و نرسیدن به اپلای و تافل نوشتن تا نامه هایم به مهسا. 

با اینکه این روزها دور بودم ولی همیشه حواسم به او بود. همیشه یک گوشه چشمم او را ترک میکرد. پوشه ای بود و هست در درایو D. هرچه مربوط به او بود همه در انجاست. همه را ذخیره میکردم. اسمش را میگذارم فضولی کردن. خیلی را همینطور بی دلیل فضولی میکردم  و دنبال میکردم. از یکجایی به بعد همه راحت دیلیت میشدند. اما او قابل پاک شدن نبود. در ذهنم جلو عقب میرفتم. یکروز تصمیم میگرفتم کلا از دنبال کردنش دست بکشم. مدتی نمیگذشت که دلم به خودم نمی آمد و باز به خواندنش ادامه میدادم. یک کتاب داستانی که دوست نداشتم از دستش بدهم.

از شریف رفت و این برایم بد بود. چون دیگر حتی وقتی دانشگاه میرفتم امیدی نداشتم که به اتفاق هم که شده یکبار ببینمش. 95 سخت مشغول شدم به اپلای. از طرشت جابجا شدم. محبوبه کنکور داشت و انتخاب رشته و تمام تنشهایی که تحمل کردم. روزگار به غایت سختی بود. در پروژه موفق کردن محبوبه شکست خورده بودم و این بدجور حال مرا گرفته بود. 

تز و دفاع شروع کار کردن در یک شرکت اینقدر سریع رقم خورد که نفهمیدم چطور دیماه 95 تبدیل شد به اردیبهشت 96. معمولا وقتی درگیر کاری میشوی و فضای رقابت می‌بینی دوست داری که موفق شوی. دوست داشتم به هر طریقی شده دکتری را در خارج از ایران تجربه کنم. افتاده بودم در لوپ رقابت که مشایخی این روزها برایمان توضیح میدهد. او ولی در تمام این مدتها بود . علاوه بر اینکه میخواندمش و گاه به صورت ناشناس و یا با اسم مستعار سید نظر میگذاشتم، سعی کردم رشته کلام را حتی در حد پیام تبریک تولد و عید نگه دارم. اما همیشه یکجورهای به دلم مانده بود چرا حتی در حد یک دوستی برادرانه نیستم....

اوایل اردیبهشت 96 بود که جواب مک مستر آمد. من در شرکت بودم و دیوید پیام فرستاد که تا چند روز دیگر ادمیشن رسمی برایت ارسال میشود. هوورا. خوشحال بودم. به پدر زنگ زدم و خبر دادم و خوشحال شدند. این موقع در خیابان خوش بود. با فرهاد. اون شنیدن رفتن من غمگین بود. همین چند هفته قبلش با اتفاق صادق هم تهران بود. بین صحبتهایمان گفت پسر تو چرا زن نمیگیری. همان جوابهای همیشه که به همه دادم را تحویلش دادم. صادق ادم دقیقی است بی محتوایی حرفهایم پیشش معلوم است خود هم میدانستم. کانادا رفتن به عبارتی مترادف بود با اینکه 5 سال تقریباً ایران نباشم. اسم آن 4-5 روزی که وسط زمستان بیایم روی پدر مادر را ببوسم ایران بودن نبود. الان 25 ساله ام. 5 سال دیگر یعنی 30 سال. ازدوجا در 30-32 سالگی  یعنی ازدواج رسمی و سنتی. خلاف تمام ایده آل های من. فارغ از تمام اینها فکر از دست دادن او اذیتم میکرد. به محمدحسین یکبار گفتم پسر چه شد تو یکهو ازدواج کردی. گفت نمیدانی حس از دست دادن کسی که فکر میکنی همان آدم توست دردناک است. حالا همان حس را کرده بودم  یادم آمد که من اصلا این مسیر را چطور آغاز کردم. ابتدای داستان چیز دیگری بود. شاید اگر اروپا بود راحت میرفتم. ولی میدانستم که رفتنم به کانادا یعنی دیگر حرفهای نگفته را زیر خاک قایم کردن. 

این روزهای یک پروژه در روزنامه شریف جلو میبرم. صحبت با 5 فارغ التحصیل ورودی 81 که هرکدام یک مسیر جداگانه رفته اند. از حسرتهایشان میگفتند. آن وسط یکی بود که کانادا خوانده بود و حتی حاضر به مصاحبه نبود. هنوز مجرد بود و زندگی به غایت بی محتوایی داشت. این پرونده به من یاد داد حسرتها چه تاثیری در زندگی آدم دارند. عاشق بازرگان شده بودم. عاشق نگاهش به دنیا. 
14 روز وقت دارم تا به دیوید جواب بله /خیر بدهم. منتظرم بلکه اپلیکشنی از اروپا جوابش مثبت بشود و من خاطر جمع بروم. نمیشود. یک روز دلم را به دریا میزنم و به فرهاد میگویم. فرهاد میگوید برو مستقیم به خودش بگو. مطمئنی فرهاد؟ یکهو؟ ناگهانی؟ وسط تحصیلش هست! اذیت می‌شود. الان زمان مناسبی نیست. نظم همه چیز را بهم میزنم! نه فرهاد. نمیشود. گفت برو همین فردا بگو. آن شب سرم و کف پاهایم داغ بود. خوابم نمی برد چه حس عجیبی بود. حس گفتن حرفهای نگفته.

ازدواج در کانتسک سنتی خانواده من تعریف مشخصی داشت. من با ان تعریف بزرگ شده بودم. این وسط چیزهایی هم خوانده بودم. کارگاهی شرکت کرده بودم و حرفهای دکتر هادی و متدی که میگفت برایم منطقی معقول و اساسی بود. فردای آن روز هیچ نگفتم. باید قبلش حداقل به مریم بگویم. باید بگویم. زنگ میزنم ولی نمیگویم. تهش ایمیل میزنم و به مریم میگویم. شرایط خانه و خانواده را میسنجم. آیا باید بگویم؟ مریم میگوید که بگو. نگذار حسرت شود اما چطور؟ دست آخر میرم پیش خانم هادی. راه و روش چطور گفتن را می‌پرسم و او مرا راهنمایی میکند. ا جواب دیوید را قبلا بله داده ام. با دلهره امّا. 
23 اردیبهشت 96 ایمیل میزنم. سابجت را چه بگذارم؟ New message! متن را بالا و پایین میکنم. در یکی از متنهاش گفته بود که ایمیل را دوست دارد چون شبیه نامه نوشتن است. من هم همینطور. ایمیل را میزنم. دوشنبه ساعت 6 عصر. مرکز محاسبات. دلهره دارم. برای چهارمین بار است که حضوری می بینمش. ( دوبار آمد دانشکده انرژی، دوبار در همکف شهید رضایی...)  ولی اولین بار است برای گفتن حرفم. همیشه در ذهنم فکر کردم که در چنین روزی چه می‌گویم. سناریو می چینم حرفها را عقب و جلو میکنم.  و بالاخره میگویم. و اینچنین اولین نامه را می‌نویسم....
....
....
.....

حالا نزدیک به شش ماه می‌گذرد. یک نگاه از اول تا به آخر میکنم. به تمام این سه سال. یا شاید این 7 سال. به زندگی ام در شریف. به آینده ام. به  اینکه همیشه محافظه کار بودم و نخواستم کار اشتباه بکنم و کسی به خاطر کار اشتباه خودم آسیب ببیند.  این ترسم از آسیب دیدن بود که هیچ وقت نگذاشت راحت احساساتم را بیان کنم. لغت «دوستت دارم» برایم از دو جهت ارزش داشت / دارد. اینکه این را خیلی راحت به هر کسی نگویم. برایش ارزشی قائل باشم که حالا میدانم از ویژگی قالبی وسواسی ام می آید. و دوم اینکه همیشه طرف مقابل برایم مثل خواهرم باشد. دوست نداشتم میل به «با هم بودن» را به میل خیرالامور ترجیح بدهم. حالا می‌بینم زیادی تک بال جلو رفتم. شاید باید دوسال پیش خیلی ساده میگفتم. در فضایی که زمان مناسب‌تری هم بود. 25 اردیبهشت از یک چیز مطمئن بودم که در زمان بسیار بدی حرفم را میزنم ولی چاره ای نبود. ممکن بود که برم و دیگر حسرتی بشود که روح را در ازوا بخورد. از بس خانواده و افکارم مرا از احساسات ترسانده اند که انگار می ترسم حرفهای دلم را بزنم. این حرفها ولی دیشب سر باز کرد. در ترس بالاتر. ترس از دست دادن. ترسی که مجنونم کرد.  دیدم نه نمیتوانم رها کنم.  باید حرفهایم را بگویم. نباید بترسم. بگو حرفهایت را مرتضی. بگو که تمام این سالها در یک شبه ای از بابا لنگ دراز نگاهت به او بود. بگو که در لای کتاب در جستجوی معنای زندگی به تعمد بلیت در دنیای تو ساعت چند است را گذاشتی. بگو که تمام این روزهای گذشته را حفظی.انگار یک تاریخ شفاهی باشد... انگار یک تاریخ شفاهی باشد. دوست داشتی بیشتر بشناسی اش. دوست داشتی نزدیک تر باشی.. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی.    دوست داشتی بیشتر بشناسی اش. دوست داشتی نزدیک تر باشی.. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی. 

حالا،
می‌خواهم یکبار از اول همه چیز را بررسی کنم. جمعبندی کامل و جامع! خیلی ساده در دو مرحله. مرحله اول کاملا ابتدایی و بدیهی. آیا نگاه هایمان به زندگی یکسان است؟ دنیا را یکجور می‌بینیم؟ مشترکات ذهنی و طرز زیستن و دنیا را تحلیل کردنمان یکی است؟  اسمش می‌شود مرحله کانسپچوال. این مرحله خیلی مهم است چون اگر دو گوشه متفاوت را نگاه کنیم این نگاه متفاوت تا آخرش پاشنه آشیل است. بهانه هایش متفاوت می‌شود ولی root cause می‌شود.
مرحله بعدی اینکه اگر جواب مرحله قبلی بله است. آیا این طرح کانسچوال امکان اجرایی شدن دارد؟ موانع چیست ؟ راه حلهایش چیست؟ موانع چقدر مهم است؟ چقدر قابل بررسی؟ چقدر قابل گذشتن یا نه چقدر مهم و اساسی.  چقدر آمادگی داریم که با یک تیم بودن این موانع را حل کنیم؟  

پ ن : وقتی که اولین بار گفت نه. شبش باز با معین بودم. آهنگ تو ای پری کجایی را در شب رمضان در دانشگاه میخواندم. وقتی که خانم هادی اولین بار گفت که برو و تمامش کن. سوار مترو بودم. گفتم حق طبیعی اوست شاید اصلاً من در تمامی این سالها که فکر کردم تنهایی فکر کردم. شاید این فکرها همه یک طرفه بوده. پس بپذیر و پذیرفتم. در این شش ماه ولی هربار که گفت «نه» دلگیر شدم. آخرین بار که قاین بودم و فیدبکش از جلسه با خانواده این بود که این رفتارها اذیت کننده خواهد بود و در نتیجه تمام شده است. بهم ریختم. تحت فشار هم بودم. بغضم را نگه داشتم و نامه نوشتم و حرفهایم را گفتم.  آماده بودم که اگرخواست برود راحت بپذیرم.

 حالا که خانم هادی گفت تمامش کن. سختم بود. خیلی سخت. نه.....نه اینطور. نه حالا که فهمیدم در این فکرها تنها نبوده ام. نه الان نمیتوانم اینقدر راحت بپذیرم. الان دوبال دارم. اگر با هر دوبال در جواب سوالهایی که گفتم به این نتیجه رسیدیم که نمیشود. سعی میکنم بپذیرم  بپذیرم و حتی کمک کنم که این داستان به احسن الوجه تمام شوم و برایش همیشه آرزوی بهترینها را بکنم و انسانیت به خرج دهم و خودخواه نشوم. که ما خدا را به فسخ عظایم می‌شناسیم و در دایره قسمت تسلیم باشم و خیلی راحت ترک کنم و تبخیر شوم.

 ولی.... اگر جوابمان این بود که می‌شود و می‌توانیم. تا آخر بجنگم. مصمّم! و از هر ابزاری که بتوانم نگذارم که باد و باران اثری بر این قول بگذارد. خسته نشوم و برای این خسته نشدن از تزریق محبت دریغ نکنم. نگذارم خمیرمایه این معماری خشک شود و همانطوری که آن روز گفتم ریسکش را قبول کنم. ریسک هر دو نفر را. نگذارم حس کند که تنهاست. نگذارم حس عدم اطمینان داشته باشد. نگذارم که دلسرد شود نگذارم که ولو یک روز ناراحت باشد. نگذارم لبخند از لبش محو شود. نگذارم در تنهایی اشک بریزد. شاید نه تکیه گاه ولی یک حامی و همراه باشم تا آخرین روز نفس و اینها شعار نباشد. آرزو نباشد. هدف باشد و یک هدف مشترک باشد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۰