بچه بودم. خیلی کوچک. بین سرگرمیهای بچگی که همه پسربچه ها فوتبال بازی کردن بود من هیچ استعدادی نداشتم. قدری هم مراقبت والدین بود که بهر تقدیر در توفیقی اجباری فوتبال را هیچ وقت یاد نگرفتم. به جایش سرگرمیهای فکری. حفظ کردنهای قرآن ( که از یک جایی به بعد قدرتش را نداشتم) بازی شطرنج و غیره.
بگذریم. در همان کودکی هر چیزی که ذهنم را قلقلک میداد و دنیا را برایم مکشوف تر میکرد برایم جذاب بود. میخواهد روش بازی شطرنج باشد یا تحلیل دقیق سیاسی یا فیلم ریاضی دان یا تعلیق های یک رمان.
مریم ریاضی میخواند و میدانم که قلبش میخواند. مریم یک اسطوره در فهم ریاضی بود برایم. به نظرم ریاضی را خیلی دقیق و حساب شده فهمیده بود. هوش بسیار سرشاری داشت در ریاضی. دانشگاه را هم ریاضی خواند و اگرچه در امکانات محرومیت داد میزد ولی در استعداد بی نظیر. قدری تنگی و محرومیت قدری سنتی بودن خانواده مریم آن چیزی که میخواست نشد و افتاد به سیکل روزمرگی زندگی.
مریم همیشه برایم یک نقطه دست نیافتنی بود. کما اینکه هنوز هم هست. هنوز هم شعله های درونش برای ریاضیات بسیار تازه است. ذهن زیبای مریم مرا شیفته کرده بود و اینطور احساس نزدیکی بیشتری میکردم. حتی سلایق یکسانی هم در این زمینه داشتیم. از مثال خیلی بدیهی و خز فیلم کارگاهی دیدن بگیر تا اینکه خبر فلان دستاورد ریاضی یا فلان بحث فلسفی ما را شیفته میکرد.
این عشق من به ذهنهای زیبا سیری ناپذیر بود. آدمها برایم مسئلههای بودند نامعلوم. میرفتم که کشف کنم. عمق ذهنشان را. عمق دانستههایشان را. گذرم که به شریف افتاد پر از شوق بود. شوق دانستن و دیدن هزاران ذهن خلاق. دانشکده ریاضی شریف بر خلاف آنکه برای خیلی ها خاطره بد بود و سختی ومشقت برای من جذاب بود. حتی همان ریاضی های شهشهانی که همه فحش دادند را با همه سختی هایش دوست داشتم. چون پشت آن متن یک ذهن زیبا نشسته بود.
من هم گرفتار روزمرگی شدم در شریف. قدر از جاده علم بیرون زدم که دنیای دیگری را بشناسم. روزمرگی ولی زیاد بود. مهر و آبان را به اسفند و خرداد میرساندیم بی هیچ دستاورد خاصی. مهندسی شیمی آن چیزی که من میخواستم را نمیداد.
امروز در شریف مراسم مریم میرزاخانی بود. مریم میرزاخانی را تا قبل از مشهور شدنش نمیشناختم. از آن دوره فقط ایمان افتخاری را یافته بودم. کسی در مراسم شروع کرد به توضیح رساله دکتری میرزاخانی. دانشی از هندسه اقلیدسی نداشتم ولی میتوانستم آن شوری که برای کشف حقیقت داشته را از همین راه بسیار بسیار دور، از همین نقطه نداستن ام حس کنم. لذت حل مسئله. لذت
کشف! بی نظیر ترین است. رسیدن به لایه های عمیق تر این هستی.
در تمام این سالهای و حتی اکنون آن چیزی که بر خلاف بسیاری مرا جذب میکند ذهنهای زیباست. و روز به روز به ین داستان مصمم تر میشود. هیچ جیز جز اثر ذهن باقی نمیماند. نه پست و نه مقام نه طبقه اجتماعی و نه زیبای ظاهر و نه صدای نیکو ....
او رفته است. خیلی ساده درحالی که در مسیر کشف علم به اون غبطه میخوریم و ذهن زیباش برایمان انگیزه است. عکس بک گرواند را مدتی است کمپس استفورد گذاشته ام به امید اینکه روزی در عمیق ترین سطح دانش شنا کنم. اگرچه عمر به تباهی گذشت. حالا کنارش یک عکس از سرباز هم میگذارم تا دو سر یک بازه را برای خودم معین کنم.
یادم می آید چقدر میتوانستم از تک تک لحظات زندگی در نوجوانی و جوانی استفاده کنم و نشد. ان الانسان لفی خسر. نه در کشف دنیای تو و نه در کشف خودت که این عمر به بطالت گذشت.
هرجه از بدی به ما میرسد از ماست و هرچی از خوبی از لطف و کرم تو