تحلیل خیلی خوب و دقیق از عشق در مدرنیته داشت. از کالایی شدن انسان‌ها. ازینکه تمام عشق ها در انتها یک سرش حب ذات است. ( بغیر حب الله احتمالاً) قضیه همان هشتگ «چو نیک بنگری همه تزویر میکنند» است. 

برایم جالب بود که در فرانسه که سمبل عشق و این چیزهاست اینها را میگوید.

https://www.ted.com/talks/yann_dall_aglio_love_you_re_doing_it_wrong/transcript#t-10316

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۳۱

ساده ترین نوع مهربانی‌ها گاه عمیق‌ترین نوع مهربانی‌ها هستند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۷

بچه بودم. خیلی کوچک. بین سرگرمی‌های بچگی که همه پسربچه ها فوتبال بازی کردن بود من هیچ استعدادی نداشتم. قدری هم مراقبت والدین بود که بهر تقدیر در توفیقی اجباری فوتبال را هیچ وقت یاد نگرفتم. به جایش سرگرمی‌های فکری. حفظ کردن‌های قرآن ( که از یک جایی به بعد قدرتش را نداشتم) بازی شطرنج و غیره. 

بگذریم. در همان کودکی هر چیزی که ذهنم را قلقلک میداد و دنیا را برایم مکشوف تر میکرد برایم جذاب بود. میخواهد روش بازی شطرنج باشد یا تحلیل دقیق سیاسی یا فیلم ریاضی دان یا تعلیق های یک رمان.

مریم ریاضی می‌خواند و میدانم که قلبش میخواند. مریم یک اسطوره در فهم ریاضی بود برایم. به نظرم ریاضی را خیلی دقیق و حساب شده فهمیده بود. هوش بسیار سرشاری داشت در ریاضی. دانشگاه را هم ریاضی خواند و اگرچه در امکانات محرومیت داد میزد ولی در استعداد بی نظیر.  قدری تنگی و محرومیت قدری سنتی بودن خانواده مریم آن چیزی که میخواست نشد و افتاد به سیکل روزمرگی زندگی.

مریم همیشه برایم یک نقطه دست نیافتنی بود. کما اینکه هنوز هم هست. هنوز هم شعله های درونش برای ریاضیات بسیار تازه است. ذهن زیبای مریم مرا شیفته کرده بود و اینطور احساس نزدیکی بیشتری میکردم. حتی سلایق یکسانی هم در این زمینه داشتیم. از مثال خیلی بدیهی و خز فیلم کارگاهی دیدن بگیر تا اینکه خبر فلان دستاورد ریاضی یا فلان بحث فلسفی ما را شیفته میکرد.

این عشق من به ذهن‌های زیبا سیری ناپذیر بود. آدم‌ها برایم مسئله‌های بودند نامعلوم. میرفتم که کشف کنم. عمق ذهنشان را. عمق دانسته‌هایشان را. گذرم که به شریف افتاد پر از شوق بود. شوق دانستن و دیدن هزاران ذهن خلاق. دانشکده ریاضی شریف بر خلاف آنکه برای خیلی ها خاطره بد بود و سختی ومشقت برای من جذاب بود. حتی همان ریاضی های شهشهانی که همه فحش دادند را با همه سختی هایش دوست داشتم. چون پشت آن متن یک ذهن زیبا نشسته بود. 

من هم گرفتار روزمرگی شدم در شریف. قدر از جاده علم بیرون زدم که دنیای دیگری را بشناسم. روزمرگی ولی زیاد بود. مهر و آبان را به اسفند و خرداد میرساندیم بی هیچ دستاورد خاصی. مهندسی شیمی آن چیزی که من میخواستم را نمیداد.


امروز در شریف مراسم مریم میرزاخانی بود. مریم میرزاخانی را تا قبل از مشهور شدنش نمیشناختم. از آن دوره فقط ایمان افتخاری را یافته بودم. کسی در مراسم شروع کرد به توضیح رساله دکتری میرزاخانی. دانشی از هندسه اقلیدسی نداشتم ولی میتوانستم آن شوری که برای کشف حقیقت داشته را از همین راه بسیار بسیار دور، از همین نقطه نداستن ام حس کنم. لذت حل مسئله. لذت
کشف! بی نظیر ترین است. رسیدن به لایه های عمیق تر این هستی.

در تمام این سالهای و حتی اکنون آن چیزی که بر خلاف بسیاری مرا جذب میکند ذهنهای زیباست. و روز به روز به ین داستان مصمم تر میشود. هیچ جیز جز اثر ذهن باقی نمیماند. نه پست و نه مقام نه طبقه اجتماعی و نه زیبای ظاهر و نه صدای نیکو ....

او رفته است. خیلی ساده درحالی که در مسیر کشف علم به اون غبطه میخوریم و ذهن زیباش برایمان انگیزه است.  عکس بک گرواند را مدتی است کمپس استفورد گذاشته ام به امید اینکه روزی در عمیق ترین سطح دانش شنا کنم. اگرچه عمر به تباهی گذشت. حالا کنارش یک عکس از سرباز هم میگذارم تا دو سر یک بازه را برای خودم معین کنم.

یادم می آید چقدر میتوانستم از تک تک لحظات زندگی در نوجوانی و جوانی استفاده کنم و نشد. ان الانسان لفی خسر. نه در کشف دنیای تو و نه در کشف خودت که این عمر به بطالت گذشت. 
هرجه از بدی به ما میرسد از ماست و هرچی از خوبی از لطف و کرم تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۶

زنگ میزند که فلان استاد از نامه محترمانه خوشش نیامده و از شدت لحن و حرفهای تندی که اون زدی میگوید. اینقدر تند بوده است حرفایش که گرخیده و پشتم را خالی کرده. انگار من تنهام. می‌گوید خودش ادامه رو برو. من دیگر نیستم. بدم می آید ولی به او حق میدهد. گفته اند که عذرخواهی کنید؟ عذرخواهی؟ من برگه انصراف را به انضمام یک کیلو آناناس برایشان میفرستم تا بدانند که دنیا دست کیست. مصمم ام به انصراف. در چند گروه اپلای جزئیات انصراف را می پرسم کسی جوابم را نمیدهد.  نامه ای می نویسم به سبوحی که من رفته ام. خدا نگهدار.

ایمیل را نمی فرستم. ترجیح میدهم حضوری ملاقات کنیم. اسمس میدهم که فوراً میخواهم ببینمت. چند بار لینک گروه دیوید را باز میکنم. عکسم را جزو اعضایش زده. شرمنده میشوم. با خودم میگویم که من میروم. بی شک! بی تردید. هرچه بادا باد. کانالی یک متن از حبذا فرستاده. وصف الحال روزهای اول رسیدنش به آنجاست. او هم ژانویه رفته. با دلی غمگین. 

 " بی آنکه چمدان‌ها را باز کنم، و حتی بی آنکه حوصله کنم روی تخت ملحفه‌ای بکشم و بالشی بگذارم، به خواب می‌روم. بغض عجیبی دارم. دلم می‌خواست می‌توانستم با کسی که هیچ از گذشته نداند حرف بزنم. چند ساعتی می خوابم. نمازم نزدیک است قضا شود. سراغ چمدان می‌روم که مهر و سجاده‌ام را بیابم. باز دعای مادرم را این میان می‌بینم. کاش می‌شد حدّ بالای غم خوردن را بشر روزی کشف کند. هوای شهر، باران خورده و معتدل است. به غایت مطبوع. امّا نمی‌دانم چرا نمی‌گیردم. بعد از نماز روی تخت می‌نشینم. سعی می‌کنم لباس‌هایم را مرتب کنم. مشکل من اینست که به همه چیز بیش از حد دقّت می‌کنم. مثلاً لباس‌ها را که می‌گذارم، گذشته‌ی آن‌ها یادم می‌آید. و یکی از خاصیت‌های غربت اینست که خاطرات خوب از خاطرات بد، بدترند. "


توی مترو ام. فکر میکنم که الان اینجا متروی تورنتو باشد بین غریبه هایی که هیچ حسی ندارم. اسم خاطرات می‌آید... قلبم درد میگیرد. و خاطرات خوب از خاطرات بد بدترند. یکهو دلگیر می‌شوم. یکهو غصه ام می‌شود. یکهو حس غربت تمام وجودم را می گیرد. حس تنهایی . سرمای آنجا را ازهمینجا حس میکنم. سرمای روحی و جسمی. اگر اینجا مترو نبود مثل همان دو هفته پیش میزدم زیر گریه. لعنت به من. انگار همیشه باید تا نزدیک دکمه قرمز کسی مرا بکاشند تا عمق احساساتم بیرون بزند. سعی میکنم اینگور کنم. سعی میکنم بدوم و فکر نکنم ولی نمیشود.... این غم مرا له میکند و اگر له نکند هم از اینکه له نشده ام له خواهم شد روزی.

با سبوحی حرف میزنم. منطقی و مستدلل. حق با من است. پشتیبانی میکند و میگوید پی اش را بگیر. نامه انصراف را نشانش میدهد. میگوید همین را برایم بفرست جز ان خط آخرش که انصراف است. من پیگیری میکنم. میگویم نرم؟ میگوید اگر پی راحتی هستی برو. همین الان برو. ولی اگر «موثر» میخواهی باشی، بمان و بجنگ. اینجا یک بلاد در حال توسعه است. ذاتش همین است. انتخاب کن. گفتم نه راحت طلب نیستم. پی چالشم. پی اثر. انصراف را گفتم بلکه به خود بیایند این شیفتگان صندلی هیات علمی. راضی ام میکند که کار اشتباهی است. همین را میخواستم. همین که کسی به من بگوید راحت را برو. نگران نباش.

نفس جا می آید. مثل شنیدن پیام «دیل» ....

ثمل حس خوب تنها نبودن در مسیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۸

فتیله آبان رو به انتهاست. باورم نمی‌شود که زمان چقدر می‌تواند زود بگذرد. امروز دقیقاً 6 ماه از آغاز این راه و از آغاز این وبلاگ گذشت.

از من بپرسی گویی هفته‌ای یا ماهی گذشت. حس عجیبی است این گذر زمان. نگاهی به تبلت می‌اندازم که این روزها با آمدن تلفن هوشمند کمتر به کار می‌برمش. ماه ها را پارسال به میلادی می‌شمردم. اکتبر، نوامبر و دسامبر.... و در این میان نوامبر نقطه عطف بود همانطوری که امسال شد و بیخود نیست که من این ماه را همیشه به یاد خواهم داشت.  منقوص را آغاز کردم به دو دلیل، یکی روزنوشت‌های مسیر آغازین باشد و یک راهی به سوی کمال و نزدیک تر شدن. رمضان آمد و رفت، عرفه و محرم  و حالا صفر و من نه گامی به جلو که گاهی به عقب هم شاید دراین میان برداشته ام. خجل زده‌ام.

مرداد پارسال از نوشتن در بیدلیسم دست کشیدم، از اصحکاک با روزگار خسته شده بودم و نوشتن بیشتر مرا بیشتر یاد این اصحکاک می انداخت. شبی سخت گریه کردم. بغض تمام گلو را گرفته بود. از جایی ناامید شده بودم که نقطه امید آنجاست. اسم تمام آن ناامیدیها و خستگی ها را گذاشتم کفاره شرابخواری‌های بیحساب که  «کفارهٔ شراب خوریهای بی حساب /هشیار در میانهٔ مستان نشستن است»

حالا نگاه می اندازم به تمام تقویم گذشته نگاه به تقویم کنونی. تصویر پارسالم از آینده با آنچه امسال است کاملاً متفاوت است. همانطور که سال قبلتر با سال قبل و این تکرار تاریخ است انگار. تکراری که مرا همیشه از تصویر کردن آینده هراسان کرده. 

این روزها تهران پاییز است. این هشتمین پاییز تهران است. هنوز هوا به قدرت کفایت سرد نشده. پارسال این موقع باران زیاد می‌بارید. امسال قحطی است. روزهای زوج خودم را به هفت تیر می‌کشم و می‌نشینم پای میز و جلسه و گزارش تا اینکه شب میشود و  زمان را خط میزنم که قدری جریان مالی برقرار باشد و به قول اهل فن از بازار اشتغال دور نیفتم. روزهای فرد به صبح زود باید دانشکده برم. تا 9 یک کلاس بی عمق و سطحی را باید تحمل کنم که البته تحمل کردندش کار سختی نیست. دور همی است و از هر دری سخنی. تا 1:30 که کلاس های خوب شروع شود بیکارم. عقل می‌گوید که بنیشم و امرو عقبمانده را رتق و فتق کنم. ( 3 سال پیش که همزمان با درس کار هم میکردم قدر وقت را به شدّت میدانستم الان ولی به یک حال بافر - بدون اثرگذاری اسید و باز- در آمدم). هفته ها را خط میزنم به امید رسیدن آخر هفته و اینکه دیداری تازه کنم.  روزهای دیدار حالم بهتر است. همانطور که صحبت کردن با او. 

در دانشکده امِّا یاری نیست. اگر سعید و معین نباشند که گاه دانشگاه بیایند و  ببینمشان، دیگر با همه غریبه ام. خوبی ارشد این بود که جمع رفاقت خوب داشتیم. با هم درس میخواندیم و همدل و همراه بودیم. یک تیم خوب. حالا هر کسی گوشه ای مشغول است و چند صباح دیگر حتی دیدنشان هم مقدر نیست الا به پنجره ی اسکایپ.

اینها روزهای من است. روزهای پاییز 96. آینده؟ نمیدانم و لذت و آرامش خاصی دارد این پناه بردن به کلمه ندانستن. میدانی خدا، انگاز منتظر یک اتفاقم. چیزی که تمام دستگاههای ذهنی را حل بکند. به زندگی 26 ساله ام فکر میکنم. به اینکه هرکجا زمین خورده ام تقصیر خودم بود. از اشتباه و نقص و کم عمقی ام ضربه خوردم و هرکجا که رشد و ترقی و قله ای بود. از لطف و کرم تو. از گناهانی که دعا را حبس میکنند پناه میبرم به تو. ازین سطور که مینویسم و عرق شرم دارم و میدانم که ریاست ....

پ ن: شاید اینجا را مدتی ننویسم. شاید نیاز دارم به سکوت. مثل یک درخت که در زمستان میخوابد و بهاران شکوفه میدهد.
 از ویژگهای بد بیان این است که امکان غیرفعال کردن نداری.دوگانه حذف یا نوشتن. یا اینکه من بلد نیستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۴

نبودی‌، آمده‌ای‌، نیستی و می‌آیی

نه ماضیی و نه مستقبلی‌ست حال تو چیست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۷:۴۵

به تهران فکر میکنم و ایران. 
به اینکه چقدر حادثه در کمین این خاک نشسته. به اینکه آینده‌ی این چرخی که کژدار و مریض جلو می‌رود چه می‌شود...! حوادث در بطن اجتماع و زمین تاخیر دارند. تاخیرشان هم زیاد است. این به دو معنی است یکی اینکه فاصله با حوادث گاه دورتر از آنچیزی است که فکر میکنم و دوم اینکه درست کردن این مشکلات همانقدر زمان بر است.  شاید 50 سال طول بکشد تا مشکل ترافیک و فرهنگ رانندگی یک کشور یا مشکلاتی ازین دست حل بشود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۳:۴۸
این روزها احساس میکنم کمتر میدانم و بیشتر از همان دانش قبلی و تجربه‌های محدود استفاده میکنم.
لازم است علم بیشتری داشته باشم. فطرت آدم لزوما Driver موفقی نیست چرا که در غیر این صورت عقل و کنترل شخصی دیگر جایگاهی نداشت.
باید بیشتر بخوانم، باید دنیا رو با سرعت بالاتری کشف تر تا ذهن هنوز دچار خستگی و پیری نشده.
باید دوید و دوید و حرکت کرد و رشد کرد و رشد کرد.
و برای این هدف نظم و برنامه الزامی است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۸

از نادر ابراهیمی: 

همسرم می‌گوید بنویس که رسم نامه نوشتن و از طریق نامه حدیث دل گفتن و به مسایل و مشکلات پرداختن را تو از آغاز جوانی داشتی ... و نوشتم. پس نوشتم و سعی کردم در این نامه‌ها بپردازم تا حد ممکن به تک تک مسایلی که محتمل بود ما را، قلب‌هایمان را آزرده کند و دست رد بر سینه‌ی زورآوری‌های ناحقی بزنم که نمی بایست بر سینه ی زورآوری‌های ناحقی بزنم که نمی‌بایست بر زندگی خوب ما تسلطی بیابند و دائماً بیازاردمان. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۷:۴۰
امید چند روز پیش پیامی فرستاد
"کیفیت دوستی‌های‌ام را با تعداد کلماتی که رد و بدل می‌شوند، نمی‌سنجم. با کیفیت کلمات و از آن مهم‌تر با کیفیت سکوت‌های مشترک می‌سنجم."

من متخصص سکوتهام. سکوتها شکل یکسانی دارند. ولی مفهوم های متفاوت و کیفیت های مختلف. امروز زیاد حرفی رد و بدل نشد، بیشتر به سکوت گذشت ولی از با کیفیت ترین سکوتها بود. 

پ ن : چهل و خرده ای روز پیش که مشهد بودم دعا کردم اگر خیر الاموری باشد یک روز همینجا باشد و ته دلم یک همچین همراهی خواست. امروز این همراهی بود...
 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۷:۰۰