حالا این نمیشه شب گرمای اتاق اذیت میکند میرود درب بالکن را باز کنم. گربه ای کز گرده روی لبه. مرا می بیند و می جهد. سرمای معتدل هوا با بوی بارانش تمام آنتروپی ها را می برد. نفسم تازه میشود. نفس تازه، چیزی است که لازمش دارم. تازگی.
مینو جان، دختر نازنین
سلام،
6 امین شب حضورت توست امشب. باران و برف همینطور بی انتها می آید، آن هم بعد از روزهای بسیار خشکسالی. نمیدانم روزهایی که بخوانی بر فلات ایران چه بلایی آمده باشد. آیا کم آبی قحطی به بار نیاورده است؟ آیا کم آبی تبدیل به جنگ نشده است؟ قیمت آب سر به فلک نکشده است؟
میخواهی بدانی علت این کم ابی چیست؟ مدیریت ضعیف این سالهای ما. تو و هم نسلانت ما را ببخشید.
مینو جان، امشب خاله برایم صوتی فرستاده از مراسم شب ششم حضور تو. شعری میخوانند که « شش شش یار بچه... خدا نگهدار بچه..» و بین همه تو را میچرخانند. صداها را میشنونم. صدای دایی، عمه مادر پدر ،پدر و مادر نازنینت و خاله. جمعشان جمع است و هر یک بعد از دیدنت رویت را میبوسند. من اینجا از شنیدن صدایشان گرم میشوم.حتی سردی هوای قاین و گرمای خانه را از همینجا حس میکنم. انگار آنجا هستم.
مینو جان، روزی میرسد که کسی به تو میگوید « چیزهایی هست که نمیدانی» روزی یک شب برفی میرسد که با شنیدن ها و گفتن ها دلت گرم میشود. اینکه آن روز ها را من ببینم نمیدانم. از همین الان برایت بهترین ها را میخواهم.
عکسی از تو فرستاده اند که ابروهایت را سرمه زده اند. نگاهی به صورتت میکنم که کم کم دارد جا می افتد. لب و چانه را از مادر، بینی و چشم را از پدر و پیشانی را از مادر به ارث برده ای. اینکه وزنت از همان ابتدا بالاتر از میانگین بود نشان میدهد که راهت را از راه من جدا کرده ای. به تو افتخار میکنم. امیدوارم همیشه سالم باشی. ورزش در تک تک اجزای زندگی ات باشد.
مینو جان، دخترک نازنین. دیشب با یگانه یار رفتیم و برایت کتاب لالایی گرفتم. پیشنهاد را داد و پیشنهاد خوبی بود. کاش اینها را که مادر برایت میخواند قلبت از مهر پر شود. هنوز همدیگر را ندیده ایم. آیا صدای من را ازینجا میشنوی؟ آیا گرمای مهری که در خیابان انقلاب تهران با دیدن هر کتاب کودک یاد تو می افتد را حس میکنی؟
مینو جان،
راستی این روزهایی که میخوانی دلبسته به اینیم که «نراه قریبا....» من اگرچه میدانم که نه قدمی برداشته ام و نه در این دامنه جایی دارم. دلم فقط روزهای بهتر را برای همه میخواهد. برای تو. برای مهسا، برای او. برای خانواده...
مراقب روزهای پر نشاط دهه سوم زندگی ات باش.
دایی
مینوی عزیزم،
سلام
مرا ببخش. راستش این چند مدت اینقدر در روزمرّه ام غرق شدهام که فرصت لختی آرامیدن و نوشتن و فکر کردن را ندارم. زندگی با یک دور بسیار تندی در حال حرکت است. اعتراف میکنم که تو اگر یک و فقط یک چیز از من به ارث برده باشی آن «غیرمنتظره» بودن است. امروز صبح که از خوابگاه بیرون زدم نگاهی به مشرق انداختم. غبار آلودگی تهران دیوار بود برای دیدن خورشید دم صبح. همینطور که از خیابان رد میشدم با خودم گفتم که امشب که روز سخت به اتمام رسید شروع کنم به نوشتن برایت. از امتحان اول که بیرون آمدم یکهو پیام پدر را دیدم که نوشته بود« با بی حسی و سزارین به دنیا آمد». نمیدانم غبار آلودگی هوای این شهر بود یا اشک شوق ناخودگاه که دستم را به سمت گوشه چشمم بردم.
و اینطور تو در دوم بهمن آمدی. غیرمنتظره و ناگهانی مثل عشق. الان که برایت مینویسم نمیدانی که در فکر چه هستی و چه میجویی و در ذهن زیبای کوچکت چه میگذرد. راستش الان هم که اینها را میخوانی خودت جواب این سوال را نمیدانی، همه نمیدانیم. آمدن به این دنیای بزرگ افزود یک بعد به زندگی است اینقدر طوفان های سهمگین سرراحت هست که وقتی میرسی خسته ساعتهای فقط میخوابی. مثل الان تو.
بعد از شنیدن خبر به هادی (پدرت) زنگ زدم. تبریک گفتم. راستش باورم نمیشود که روزی فرا رسیده که تبریک «پدر» شدن به همبازی روزگار کودکی میگویم. میدانی این عمر و گذرش باورم نمیشود. هنوز همان حس را دارم که آخر هفته ای برسد و دایی و عمه از قاین بیایند و من از ذوق همبازی شدن با هادی و صدیقه و مهدی غرق شوم. روزگار کودکی ولی با سرعت بسیار میگذرد و همه چیز عوض میشود. از صدیقه حالا جز خبری محدود و دیداری به فاصله های زمانی 6 ماهه و شاید بیشتر ندارم. مهدی هم همینطور و هادی. جهت زندگی یک تابع احتمال وابسته به زمان است. هر کسی در مسیری میرود. اما من هنوز همان حس کودکی و بالا پریدن ها و با توپ سبز ساویز فوتبالیست شدن ها را دارم هنوز وقتی که به خانه قدیمی که دیگر مال ما نیست سر می زدم پشتی های کنار دیوار برایم دروازه گل کوچیک است و پرده راهروی رو به حیاط دروازه بزرگ با توری سفید رنگ. هنوز سرمای فرشهای اتاق میهمانی که درش عمدتا در زمستان بسته بود و تلویزیون رنگی در آنجا بود را زیر پاهایم حس میکنم. روزگاری که از دیدن تلویزیون رنگی ذوق میکردیم و تله تکس برایمان شده بود دنیای از اطلاعات.
این چیزهای لابد در عصری که اینها به دستت میرسد مسخره کننده است. میدانم. که این ذات ناپایدار دنیاست. میدانی، هیچ چیز این دنیا را به هر قیمتی نخواه! هیچ چیز! این اصل ار زندگی کن و بببین که چطور آرامشی بر دلت می نشیدنت. نه آرامشی کور کننده که تو را از حرکت متوقف کند.
روزگار به سرعت خواهد گذشت، سرعت باد. روزی تو تبریک مادر شدن برای مهسا خواهی فرستاد. روزی دنیای را با سرعت بالا در جوانی کشف خواهی کرد. روزی همه چیز با سرعت خواهد رفت. روی گونه هایمان چروک خواهد افتاد و روزی از رفتن دیگران خواهی گریست. از رفتن من ، از رفتن سایرین. بگذریم که روز آمدنت قرار نیست تلخ باشد. هرچند که رفتن تلخ نیست. اینجا جز یک متغییر STOCK چیزی دیگری نیست. مقصد نهایی جا دیگری است.
برایت نامه خواهم نوشت. تا روزی که ملاقتت کنم. راستی، نام تو از یک جهت دیگر بر معنای زیبایش برایم دلنشین است. برای اینکه یادآوری «او» است. و انگار تو نشانهای از او در خود داری.
یکسال است در محیطی هستم پر از آدمهای پیچیده. هر یک در شبکهای مجزا منافع شخصی را پیگیری میکند و بازیای پیچیده دارد. این یکسال تا حد ممکن از فضای بازی پیچدهشان دور شدم. دور شدم و یک گوشه کار خودم را انجام دادم با کسی که به سلیم النفسی اش اعتماد دارم. حالا همین بازی در دانشگاه شروع شده است. این یکی هم پیچیده و عجیب. باز هم لابد وقت آن است که باید در یک لاک دفاعی بروم از شر تیر نخوردن در این بازی های بی خودی انسانها با یکدیگر. استراتژی حفظ بقاء!
نگاه میکنم به اطراف خودم. به آدمهای اطراف خودم و به مردم اطراف خودم. جز «او» و خانواده ام کسی نیست که راحت با تمام وجود دلم بخواهد ثانیه به ثاینه را وقفش کنم.
«زمین از آمدن برف تازه خشنود است / من از شلوغی بسیار رد پا بیزار»
از آغاز اینجا 7 ماه و 7 روز میگذرد.
و من دلبسته این اعداد هفتم.
سلام روزگار نو؛ سیر نمیشوم ز تو
الحمدلله الذی تحب الی و هو غنی الحمید...
حب در عین غنی بودن یک حب خاص است جنسش با هیچ حبی برابر نیست. شاید حب والدین شبیه ترین کمی به آن باشد. هرچا از چهارچوب خانواده دور بشوی کمتر شمّههایی ازین حب را مییابی. پا به دنیای حکومت و سیاست که بگذاری تماماً محو میشود. با یکی از رفقا بحث تفاوت حجم اقتصاد ایران بود با سایر اقتصادها و اینکه این روحیه استکباری از همین غنی بودن میآید. مثلا حجم اقتصاد آمریکا 60 برابر اقتصاد ایران است. (برای اینکه به چشم بیاید فرض کنید کسی ماهی 6 میلیون درآمد دارد با کسی که ماهی 100 هزارتومن درآمد دارد.) برای همین است که در برابر آمریکا عملاً حرفی برای گفتن نداریم مگر به زور امنیت و تهدید. آدمهایی که غنی میشوند خیلی باید عزت نفس بالایی داشته باشندنه تنها کبر نداشته باشند که حب ( و نه ترحم) داشته باشند.
انگار از جنس این حبهای اصیل در دنیای مادی پیدا نمیکنیم. هر حبی را عمیق بنگری در انتهایش یک حب ذات هست. یک نیاز هست. حتی عمیقترین حب که حب مادر به فرزند است نیز هرچند اندک ولی باز مقداری حب ذات هست که اساساً خاصیت این دنیاست.
حب از آن اوست که در عین غنی بودن محبوب ترین است.
شب پنجشنبه بود، در آینه به خودم نگاه کردم در دل چیزی خواستم و آن جز خیر و صلاح به اسرع الامور هیچ چیز نبود. نمازی گذاردم و به ساعتی نکشید که شد آنچه شد. با سرعتی مثال زدنی.
سالهای جای به جای این مجازی از تنهایی ها نوشتم و از فاصلهها، چون پا برهنه ای که هیچ نداشت و طلب کوه نور میکرد. در تمام این ایام دست تقدیر و حب تو اگر نبود من بارها و بارها با سم مغیلان راه از پای درآمده بودم. حالا هرچقدر هم سعی کنم که به راه راست برم باز ناخالصیهای یک عمر کجروی با من است که روایت تربیت نااهل است.
خدایا هدایتت را از ما برندار و ما را در مسیر درست استوار بدار.
عموماً زیاد اهل صحبت تلفنی نیستم. یک دقیقه دیدار حضوری را میدهم به این هزار هزار دقایق حرفهای تلفنی. حتی شاید با نوشتن راحت ترم از تلفنی و پشت پنجره اسکایپ و این و آن حرف زدن. فاصله صحبت کردنهایم با مریم و ملیحه به فاصله زمانی 3-4 روز است عموماً گاه بیشتر گاه کمتر. پدر و مادر هم به همین شکل.
محبوبه وقتی که خانه بود معمولاً در تماس تلفنی خانه حرف نمیزد. به جایش به همدیگر ایمیل میزدیم و هرچند صبحت کردنهایمان حداقل بود دلبستگی هایمان حداکثر. این دلبستگی قدری است که امشب که حرف میزنم اگر هم اتاقی نبود و تنها بودم جلو اشکها را نمی گرفتم و بغض گلو را خفه نمیکرد. و تو چه دانی که هدایت قلبها چیست.
پیامی میفرستد در تلگرام و از احوالاتش می گوید. ازینکه از جایگاه فعلی اش چقدر نا امید است و چطور حالش را بزک میکند. غصه تمام وجودم را میگیرد. هنوز که هنوز است بزرگترین شکستم در زندگی همان کنکور لعنتی بود. اینکه نتوانستم. اینکه بلد نبودم. ازینکه آنجا باشد و ناخوش باشد تمام سلولهایم گریه میکند. و افسردگی تمامم را فرامیگیرد وقتی که نمیدانم چطور و چگونه حال بهتری تزریق کنم. میدانی بدترین حس چیست؟ حس «نرسیدن» حس «ناکامی» مثل قهرمانی که دقیقه آخر زمین میخورد و اعتماد به نفس زا هیچ وقت باز نمی یابد.
راستش خوشحالم که هنوز هر وقت بخواهم میتواند اراده کنم که یک الی دو هفته بعد خانواده را ببینم. ارزشمندترین دارایی آدمی خانواده است. ارزشمندترین نزدیکانم خواهران عزیزم هستند. کاش حالشان همیشه خوب باشد. موفقترین ها باشند. قوی ترین ها و خوشبخت ترین ها. هیچ چیزی به اندازه خوشحالی آنها من را خوشحال نمیکند. هیچ چیز به اندازه لبخند آنها لبخند به لب من نمی آورد و هیچ چیز به اندازه یک لحظه نگرانی و غصه شان بغض را در گلوی من نمی فشارد.
در خلال حرفهایم با محبوبه حس میکنم حالا قدری بهترم میفهممش. حالا با شناختن بیشتر خودم و شناختن هاله اون را هم بیشتر میفهمم. بیشتر حس میکنم احساسات لحظه هایش را. یک لحظه تمام کودکی من که با محبوبه گذشت جلوی چشمانم رد میشود. خواهر کوچکتری که نقش برادر کوچکتر هم بود. یاد تمام خاطرات کودکی، گیس و گیس کشی هایمان. فوتبال بازی کردن هایمان. رقابت هایمان. خنده هایمان. اشک هایمان. دلتنگ شدن هایمان. .......
چیزی در گلویم گیر کرده شاید. باید که فرو ریزد این بغض.... این دلتنگی این روزهای خیلی دور و خیلی نزدیک. این نگرانی هایم از آینده، از برای او. کاش اینجا بودی و هر روز با هم صحبت میکردیم و از روزهای شناخت دنیا با شیب بالایت برایم میگفتی و حرف میزدیم و حرف میزدیم ...
کاش کودکی دوباره تکرار میشد و قدرش را بیشتر میدانستیم و عاشقانه و کودکانه در آغوش میکشیدمت و روی ماهت را می بوسیدم. سخت دلتنگ تو ام نازنین خواهر...