آن روز که بهار آید... به حق همین حرم. به حق هشتیمن بار. به حق عشقی که پابرجاست. به حق عطشی که برای خوب بودن هست. کمکمان کن. ای یار بکش دستم... آنجا که تو آنجایی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۱۹

با صالح رفته بودیم پارک پردیسان. از هر دری سخنی شد. جماعتی بودند با سگ هایی در ابعاد و رنگ های مختلف. یاد سگ سیاه همسایه مان افتادم که در خواب پایم را گاز گرفته بود و تعبیرش این شد که همسایه فردایش معلم کلاس پنجم دبستان شد. از خاطرات دبستان و راهنمایی برای صالح گفتم. واقعیتش این است که اینقدر تلخ است که هر بار یادش مرا تا مرز اشک ریختن پیش می برد.

از بین تمام آن بچه های دبستان 22 بهمن. کسی بود به نام « امین بذرافشان» هنوز قرمزی چشمان و صورتش از تنبیه بدنی شدید و شلاق هایی که کف و پشت دستش میخورد یادم هست. چشمان پر اشک آن کودک معصوم که کودکی را جز به بازی با سنگ در زمین خاکی مدرسه و کتک معلمان و شلاق مدیران و ترس از مدرسه تجربه نکرد هنوز به جزئیات یادم هست. چه بگویم به آنهایی که در کودکی خشم را در نهاد ما کاشتند و از کودکی جز تصویر تلخ که دعا بکنیم زودتر تمام شود چیزی به یادگار نگذاشتند؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۹

گاهی می‌شود که غروب سیزدهم برایت دلنشین باشد و از آن دلنشین‌تر صبح چهاردهم. میدانی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۵
احسن الحال بده.  نگذار که این درخت جوان ما که زمستون رو به خوبی تموم کرد، توی سرمای  بهاره شکوفه هاش بریزه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۴

میدانم به قیافه ام نمی آید. در حد و قواره این حرفها نیستم. مثال کسی که به حرم رهش ندادند نشان خانه خدا را میگرفت. ولی خدایا ما توانی داریم، میکوشیم به وسع و توان. مابقی لطف و خیرخواهی توست که به بند دل بندگانت دسترسی نداریم...افوض امری الی الله...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۳

سلام،

روزهای آخر سال زودتر از آن چیزی که فکر میکنی میگذرند. این ماه اسفند سرعتش چند برابر روزهای دیگر است. دیگر درختهای تهران کم کم سبز شده بودند. حس غم انگیزی داشت بهار در زمستان. چون هرچیزی باید جای خودش باشد. بهار بهار، زمستان زمستان.

ساعت‌های آخر حضورم در تهران زودتر از چیزی که باید میگذرد. همه چیز به سرعت میگذرد مثل این ثانیه های باقی مانده تا پایان 96. اصلا مثل خود همین امسال که سرعتش چند برابر سالهای دیگر بود. بعد از ساعت های در مسیر بودن بالاخره به خانه میرسم.لباس ها را در نمی آورم هدیه ات را بر میدارم و می آیم سوی خانه شما. هادی توی پارکینگ است از دیدن یکهوی من تعجب میکند. یک گلدان دست من یک گلدان دست او با نان هایی که عمه پخته است میرویم بالا. 

خواب هستی. آرام. ساکت و بی صدا. عکسهای هیچ وقت واقعیت ها را نشان نمیدهند. در بهترین حالت یک واقعیت را نشان میدهند مثلا وقتی دستهایت را روی دستهایم میگذارم تازه میفهمم که چقدر دست های کوچکی داری. یا وقتی حضوری دیدم میفهمم که موقع گریه کردن تمام بدنت را سفت میکنی انگار میخواهی تمام درد دنیا را داد بزنی. می بینی اینها در عکسهای نمایان نیستند. لبخند میزنی و این برایم زیباست خاصه با آن چشمهای پر از معصومیتت.

خستگی در چشمهای ملیحه موج میزند. همینطور هادی. وسط حرفهایشان میگویند که سینا اگزما گرفته و تمام صورتش سرخ شده و برای همین امسال مرضیه عید قاین نمی آید. ناراحت شدم. بنده خدا مرضیه یکی از مهربان ترین هاست لابد برای مریضی سینا کلی غصه میخورد. چقدر مادر ها رنج میکشند. چندماه قبل تولد سینا هم تصادف کرده بود و کلی ازین بابت رنج کشیده بود. دنیا در کنار شکوفه های بهاری همچین جایی هم هست. 

این روز تماماً قاین باران آمده. عصر پدر میخواهد برود پیاده روی. من رمق ندارم و میخوابم. بعدش تو با ملیحه و هادی آمده ای. با دوربین از تو عکس میگیرم بامزه میشود در همان حالی که گریه میکنی. شماره دوربین را نگاه میکند. تمام عکس های گرفته شده را میدانم. در سه کلمه خلاصه میشود. او، تو و مهسا. 


میروید، شب تا ساعت 2 داریم صحبت میکنیم از همه در سخنی و نکته ای. از احوالات خودمان و اطرافیان. دقایق آخر سال است. کاش تمام احوالات آدم ها به سمت احسن الحال برود. کاش دنیا جایی باشد با آنتروپی کمتر. با تعادل های بیشتر با پایداری های بیشتر.


آخرین روز سال 96 به خیر باشد. این آخرین نامه بود. این هفت نامه را بعداً با کمی اصلاحات نگارشی در 22 سالگی ( شاید هم 18 سالگی) به شرط حیات تقدیمت میکنم. امیدوارم روزهایی که این نامه را میخوانی بدانی که برای دایی ات، برای خانواده ات عزیز ترین هستی.


تا آن روز خدا نگهدار



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۰۱

سلام،

قرار بود دیروز هم نامه بنویسم. ننوشتم. مثل تمام برنامه ریزی های دیگرم این یکی نیز ناقص از کار در اومد. دنیا همین است. پر از نقص. من مثل که وقتی در آینه نگاه میکنم وقتی که شب چشمها رو میبندم از نقص هایی که عاملش خودم هستم پُرم. چون هیچ کسی کامل نیست. همه پر نقصیم الا من رحمه ربی...( راستش این جملات را گفتم صرفا یک ادای مذهبی است، با خود فکر نکنی که من چقدر مذهبی و اهل خدا و پیغمبر هستم)

دیروز رفتم خرید. برایت یک لباس آبی فیروزه ای ( فکر میکنم رنگش را درست گرفته باشم) و یک لباس کرم با طرح یک پرنده گرفتم. الان که اینها را میخوانی بعید میدانم که خاطرت باشد. ولی اگر تا آن موقع دنیای دیجیتال کیلومترها جابجا نشده باشد و اطلاعات حذف نشده باشد عکسش را نشانت خواهم داد.  خرید کردن برای تو و مهسا حس خوبی دارد. حس اینکه احتمالا از دیدن اینها خوشحال میشوید. شاید هم نشوید. شاید خوشتان نیاید . راستش من کودک که بودم کسی هدیه خاصی برایم نمی آورد. ولی هربار که هدیه ای چیزی دریافت کردم خوشحال بودم. یکی از اقوام در شرکت ساویز کار میکرد.  هر سری که با همکارش می آمد سده، آن همکارش برایم یک توپ می آورد. یعنی کلا دو مرتبه آمد. یکبار توپ قرمز. یکبار توپ سبز. آن توپ سبز را تا همین اواخر که دبیرستان بودم هم داشتم. چه فوتبالهایی که با آن توپ بازی نکردیم با هادی.  دیگر هدیه های مربوط بود مدرسه. یکبار مدرسه به عنوان هدیه شلوار داد. روز دوم یا سوم بود که توی حیاط حین بازی زمین خوردم و سر زانو اش سوراخ شد. ساعت ها گریه کردم. بیشتر از ترس جوابی که باید به خانواده بدهم بخاطر این اشتباه. اوایل قایم کرده بودمش. بعد مادر جویا شد و نشانش دادم. یادم نیست که واکنشش چه بود. برایم دوختش با همان چرخ خیاطی قراضه که وسطش اصلاحاً نخ کش میکرد. زشت و بدقواره شده بود. پدر آن موقع حج بود. وقتی که برگشت و شلوار پینه بسته را دید چیزی نگفت یک نگاه سنگین فقط. از آن نگاه های خرد کننده.


دنیای کودکی دنیای جذابی است. دنیای لبخند زدن با یک هدیه ناقابل مثل کتاب. دنیای دوست داشتن آدم های به میزان بی نهایت. دنیای آرزوهای پاک داشتن. دنیای وقف کردن خودت به طور 100% برای کسی. البته اینها همه یک روی ماجرا نیست. دنیای نقش نداشتن، دنیای گول خوردن، دنیای ساده پنداشتن، دنیای بی تجربگی هم هست. اینها را که میخوانی خودت بر همه صحه میگداری مگرنه؟

ظهر رفتم یکی از دوستان قدیمی دبیرستان را دیدم. خاطراتش را مرور کردیم. حرف زدیم. از معلم ها. از همکلاسی ها. یکی استارت آپ زده. یکی بانک کار میکند. یکی آمریکاست. یکی چابهار. یکی در مشهد مطب دارد. یکی سرباز یکی دانشجو یکی شاغل و یکی راننده کامیون. تو دبیرستان را تازه تمام کرده ای. چندسال دیگر بنشین و ببین که همکلاسی هایت کجای دنیا در حال چه کاری هستند...

راننده تاکسی برگشت تشکر کرد که وقتی گفتم «1 دقیقه دیرتر میرسم» دقیقاً یک دقیقه دیرتر رسیدم. شروع کرد از مسافرینی گفت که معطلش میکنند. از مسافرینی که مراعات نمیکردند. پیرمرد بود. سنتی. با همان کلیشه های ذهنی سنتی مردسالارانه. زنها را مسخره میکرد، مردها را به طریقی دیگر. گفت «کل مهریه زنم 300 تومن است، ان وقت یک روز مسافری که سوار کردم آمار فاحشه های شهر را میداد که که برای یک عیشِ ناقص 300 تومن میگیرند» بعد هم قهقه زد. صدایش خش داشت چون معتاد بود. یک پیرمرد معتاد سنتی. بعد هم گفت همینها که برای یک شبی 300 میدهند  برای «خانم بازی» آن وقت سر کرایه تاکسی من برای 500 تومن چانه میزنند. میدانی دنیا گاه همینقدر کثیف و وقیح است. مثل صدای خش این پیرمرد. مثل طمع آدمی که به جای 8500 هزینه تاکسی میخواهد از من 9 تومان بگیرد و وقتی 500 را پس میدهد توی ذهنش برای من داستان سرهم میکند...

چند روز مانده به عید. خیابان های تهران شلوغ است. همه در تکاپوی عید. نشستم اتاقم را تمیز کردم. تمیز که نه. کمی مرتب تر. توی چمدانم پر از کاغذهای بی مفهوم ولی خاطره دار است. یکی از دوستان از قول دیگری گفته بود که تو خیلی در گذشته زندگی میکنی. من هم فکر کنم زیادی در گذشته زندگی میکنم. هرچند تعدیل شده ام. بعد از از دست دادن کل خاطرات کارشناسی در صندوق مجله فرآیند. کاغذهایی که بچه ها در جلسه دفاعم رویش برایم متلک و شعار و اینها نوشته بودند را نگه داشته بودم حتی. چرک نویسی که در آن سه روز مانده به کنکور دکتری با امیر درس میخواندیم. می بینی؟ چقدر ذخیره خاطرات... اینبار ولی توی کاعذ میریزم و راحت پاره میکنم و روانه سطل اشغال میکنم. از چیزهای دست و پاگیر باید جلوگیری کرد. باید چابک بود نه فربه. ثبت خاطرات بی خودی ادم را فربه میکند. ( اصطلاح فربه را از سخنرانی سروش کش رفته ام که تشیع ایرانی به دلیل فربه بودن نقد میکرد) ... در باب فربه بودن رسم و رسومات و فرهنگ عامه مان هم یک منبر حرف دارم که جایش اینجا نیست...بگذریم


روزگارت زیبا باشد مینوی نازنین من




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۱

سلام،


روزها که بیدار می‌شوم گاه اینقدر تهویه اتاق گرم است که همینطور خواب ادامه می‌یابد. اینقدری که وقتی بیدار می‌شوی از خوابیدن خسته ای. برای اینکه به سرعت به محل کار برسم به سرعت لباس میپوشم و مسیر متروی شریف هفت تیر را بین هزاران نفر دیگر سوار می‌شوم. لای همین آدم های خسته و بی اعصاب که گاه منم مثل آنها بی اعصاب می‌شوم و صدایم را بلند میکنم که «هل نده». 

خوبی محل کار همین دورهمی آدم‌های جوان و شریف-طوری است که میدانی یک حداقل شعور در همه هست. مابقی جز اندک همه ضریب هوشی کمتری دارند. ضریب هوشی البته همه چیز نیست. پشتکار هم هست که به تبع محیط شبه دولتی آن پشتکار هم نرم نرم خرده شده و جز تلاش برای حضور سر ساعت چیز دیگری از آن باقی نمانده.

راستی ابلهی این روزها رییس جمهور آمریکاست. سیاستمدار ها غالباً دوست نداشتنی  هستن. این هم جزو همانهاست. کمی کثافتش عیان تر است. روحیه یک آمریکایی تمام عیار. مثل احمدی نژاد که روحیه یک ایرانی تمام عیار بود و ازین جهت نشان داد که اگر حکومت ها دست تمایلات آدمی بیفتند چطور تباه و نابود میشود. علی ای حال اینکه ترامپ در آینده چه میشود را تو بهتر خواهی دانست که تاریخ میخوانی و میدانی که اقتصاد نیمه دوم دهه 20 آمریکا و جهان یعنی چه. میدانی که این روزها مملکت از نقدینگی بی حد، سود موهومی بانکها، رکود و احتمالا یک ابر تورم در خفا رنج میبرد. پیش بینی و پیش گویی کار ما نیست. آینده خودش می آید و خواهیم دید.

از غذا خوردن لذت خاصی نمیبرم. راستش اگر قرصی چیزی ابداع میشد که همیشه انرژی کافی را داشتی و نیاز به غذا خوردن نداشتی خیلی خوب بود. کلا دستگاه گوارش را از اساس حذف میکردی مثلا.  تو البته امیدارم تعدیل شده باشی. نه آنچنان پرخور که زیادت شود و نه این چنین کم که لاغری استخوان نمایان باشی.

قرار بود روزمره بنویسم بیشتر انشاء نوشتم. شرح روزمره های ما میدانی همین است. انشاء است که بنویسی و اشکی و لبخندی از کسی در بیاری. نه داستان پندآمیزی دارد و نه چیزی بیشتر. 

راستی برای ملیحه یک مجسمه مادر گرفتم. بار کردمش از دستم افتاد و شکست. باید برم و درستش کنم. وقت هرچند که بسیار که بسیار تنگ است.


روزگار بر وفق مرادت باشد.




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۳

مینوجان، 

سلام


میدانم که جفا کرده ام. قرار بود بیشتر از اینها برایت بنویسم. قرار بود قبل از به دنیا آمدنت این پرونده نامه را تمام کرده باشم. میدانی فاصله ای هست بین برنامه و و واقعیت. جز عکسهایت چیزی نصیب من نشده تا کنون. توی عکسها داری روز به روز بزرگتر میشود. شباهتت به هادی دارد بیشتر میشود اگرچه در یک نگاه یک ترکیب کاملا 50-50 از هر دو هستی. 

راستش حس بدی است. اینکه از روز اول ندیده ام تو. اینکه فکر میکنم لابد با من غریب خواهی بود و مینو گفتن‌های من لبخندی به لبت نمی آورد جز صدای غریبه ای که دارد تو را صدا میزند و احتمالا باز این نا آشنایی حس نامنی را به تو میدهد.تقصیر روزگار است؟ نمیدانم. بیشتر از  توانایی شرح چیزی عادیم نیست./

روزهای آخر زمستان است. بهار در حال آمدن. سال 96 با تمام حوادث و خاطرات شیرین و تلخش گذشت و تو متولد این سال پر از حادثه ای. امیدوارم روزگار در سالهایی که تو در آن زندگی میکنی پر باشد از خبرهای خوب نه مشکلات محیط زیستی نه مشکلات اقتصادی و مالی و نه مشکلات سیاسی و اجتماعی. اگر روزگاری بر خانواده ات خواستی خرده بگیری که چرا در این منطقه پر آشوب متولد شده ای. چرا در جهانی دیگر با شرایطی دیگر متولد نشده ای بگو تا از جبر جغرافیایی برایت صحبت کنم.


هفته روز مانده است به عید و و شش روز مانده است به دیدار ما. این شش روز از خاطراتم حرف خواهم زد. خاطرات روزمره. نمیدانم اینها بدردت میخورد یا نه. می نویسمش. به شرط حیات اینها را در روزگار جوانی خواهی خواند.


روزگارت سبز

مرتضی



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۶
عموماً در خانه عادتی به جشن تولد نداشتیم. اکنون هم خیلی برقرار نیست. ذات سنتی خانواده کویری است احتمالاً. یادم نیست از کی تاریخ تولدم را یاد گرفتم. پدر یک کتاب آیین تربیت آبی رنگ دارد که توی تاقچه بود پشت آخر صفحه تاریخ تولد همه مان را نوشته بود. مریم را با جزئیات بیشتر نوشته بود. ( مثلا با صفت‌هایی چون نور چشم و خط زیبا با خودکار بیک و این جزئیات) مشخص بود که ذوق پدر شدن داشته است. به من که رسیده بود دیگر با مداد یاداشت کرده بود. مختصر و مفید. 2/11/ 70. ولی تاریخ قمری اش که 17 شعبان نوشته شده بود با این عدد نمیخواند. مادر میگفت متولد سوم اسفندی. در نیمه شب. راسش مادر که 9 ماه درد میزبانی را کشیده میداند. او که منتظر بوده اعداد را دقیق به خاطر دارد.

سوم دبستان بودم که مادر کیک درست کرده بود و گفت که به مناسبت تولدت هست.آن سال، یک عدد پانصد تومانی هم هدیه تولد گرفتم. رنگ قرمز پانصد تومانی را که توی کیف پول خالی ام گذاشتم را خیلی دقیق یادم هست. اصولاً دبستان را با دقت بالایی یادم هست. همه چیز را ذخیره میکردم. تک تک لحظات را. از رنگ کیف و نام مداد تا لوکیشن میزی که نشستم.  بعدها دیگر هیچ وقت تولد خاصی نداشتم تا دوران دانشگاه. همه چیز در حد تبریک لفظی واین حرفا بود.

کودکی سن را پله پله میشمردم چون حس رسیدن به بالای 18 سالگی عموماً دلنشین بود. حس داشتن استقلال. 18 سالگی هم رسید و استقلال هم رسید. تولدها بعدی دیگر به خوابگاه منتقل شد. از سال دومش بود که فیسبوک در اوج بود و تبریک تولد در فیسبوک از کارهای روتین شده بود. الان که دقت میکنم تولدهای بعدی  به مدد همین فیسبوک بخش زیادش مجازی بود.

آخرین سال خوابگاه بود که بعد از کنکور لپ تاب را گرفتم با اینکه تازه بود ولی می لنگید کارت گرافیکش درس نصب نمیشد. حال و حوصله نداشتم. رفته بودم حیاط گشتی بزنم برگشتنی دیدم همه رفقا توی اتاق جمع شده اند. از ایام به یاد ماندنی شد.

بین تولد‌های ریز و درشت‌ سالهای بعد تبریک‌های آدم های دوست داشتنی، تبریک‌های خانواده حس مثبتی داشت. حتی همان تبریک‌های مجازی هرچند بخش زیادیش مجازی بود ولی باز بود باز کسی به یادت بود.

حالا سالهای عمر می‌گذرد، عددها نزدیک و نزدیکتر به 30 سالگی می‌شوند. من فرق چندانی با همان سوم دبستان نکرده‌ام، جز روسیاهی‌هایی بیشتر. همانم. حتی عاداتم هم سرجایش هست. فکر که میکنم می‌بینم برگشت به کودکی جز مزیت معصومیت و پاکی چیز دیگری برایم ندارد. اینجا با همین سن کنونی راحت ترم.  26 سالگی در خاطرم ماند. به خاطر خیلی چیزها. به خاطر «او». به خاطر دلتنگی. به خاطر تبریک‌های مهسا در اسکایپ. به خاطر نامه محبوبه. به خاطر تبریک‌های معدود ولی پر از عاطفه. روزگار 27 سالگی سلام. 4 سال تا پایان سی سالگی وقت دارم. این چهارسال کارهای زیادی برای انجام دارم. کمک کن همانطور که در تمام این 26 سال، با همه ناشکری‌های و تلخ زبانی‌ها و سیاهی‌های من، به من کمک کردی.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۳۶