گاهی تنها یک حرف کافیست که تو را به ره بازگرداند. یک حرف، یک تصویر ذهنی. جایی نوشته بود «از دست دادن بالهایم را حس میکردم.» یادم افتاد چقدر با تو خدایا دور افتادم. چقدر دیر میفهمم که از تو دور شده ام. چقدر غمگین می‌شوم که زمان کمی به تو اختصاص دارد در روز. درحالی که همه چیز برای توست. همه چیز.
 ممنون که دلی در ما  انسانها  نهادی که بازگردیم به سمت تو. این حسها اگرچه به خاطر منقوص بودنم ثانیه ای بیش نیست ولی

گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود

از خوبی‌های تو این است که می‌بخشی و آرامش میدهی.....
تشکر میکنم ازین آرامشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۳
89 آمدم شریف. شریف برایم یک نکته هیجان انگیز بود. راستش اینقدر ذهن کوچکی داشتم که از دیدن رتبه های برتر کنکور از نزدیک ذوق زده میشدم. همینقدر ساده. از بودن در جمع نخبگان. میخواستم کسی شوم مثل اینها. 

سال اول به هر سختی که بود گذشت. بچه بودیم و ناآگاه که نمیدانستیم دنیا چقدر بزرگتر ازین حرفهاست. اوایل که شریف بودم تم مذهبی زیادی داشتم. عکس بهجت بک گرواند گوشی نوکیای 5310 بود. ( و جالب اینکه از همین گوشی آهنگ هایده پخش میکردم) تم مذهبی داشتم و اهل بسیج فکر میکردند که من گزینه خوبی هستم برای بودن در جمعشان. خصوصاً اینکه معمولاً اینقدر میان حالت رفتار می‌کنم که هرکسی از ظن خود یار من می‌شد. قرار بود مسئول اردوی مشهد باشم. اینقدر فضا را سیاست زده کرده بودند که ترجیح دادم نروم. اصولاً اهل فوق برنامه بودم. از همان اول. و جشن فارغ التحصیلان 85 اولین نقطه بود. همه چیزی را امتحان میکردم. حرف از ریا نباشد، اعتکاف سال اول هم رفتم. و علیرضا را همانجا شناختم. در جمع مذهبی‌ها بیشتر میرفتم به خاطر پس زمینه فکری که داشت. 

اردوی مشهد را که کنسل کردم به جایش مسئول جشن ورودیهای وایستادم. با فرهاد. لباس گشاد سنتی مانندی که همان سالها باب شده بود را داده بودند بپوشیم. اینقدر گشاد بود که بعداً به مادر دادمش که لباس موقع نان پختنش باشد. هرچند استفاده نکرد. همان شهریور 90 بود که اولین بار دیدمش. با یک مانتوی نه چندان خوشرنگ. راستش تصویر پررنگی در ذهنم نیست. فقط الان که فکر میکنم لبخندش و ذوق زدگی چشمانش از آمدن به شریف یادم هست. با مادرش با هم بودند. می‌گویند اثر آنی دیدار اول یا First Impression مهم است. راستش خیلی تفاوت خاصی نداشت با سایرین ولی با این حال همیشه در ذهنم ماند نمیدانم چرا.

زمان گذشت و ترمها گذشت و من دغذغه ام رشد کردن و تحصیل و مجله فرآیند و کشف دنیای بیرون بود. آدم شلوغ و پر سر وصدایی نبودم هیچ وقت. هرچند پتانسیلش را گویی داشتم. ساکت بودم و یبس و همینطور مسیر خودم را میرفتم. 91 بود به گمانم جلوی دانشکده مهندسی شیمی با حسام و فرهاد و سایرین نشسته بودیم و گرم گفتگوهای بی محتوای دانشجویی. از م.شیمی به مقصد درب پایین می‌رفت. آنجا یکی اشاره کرد که این م.ق است و من باز نمیدانم به چه دلیل اینها برایم ثبت شد. با یک مانتوی سرمه ای رنگ.

تابستان‌های میگذشت و زمستانهای سرد و خاکستری تهران در فشار اقتصادی و تحریم و روزهای تلخ مملکت به گل نشسته. قصد داشتم اپلای کنم. یعنی بدم نمی‌آمد. خانواده مخالف بودند و من اصراری نکردم. اپلای کردن هزینه اقتصادیش بالا بود و همچنین ریسکش. البته از حق نگذریم خنگ بودیم و چیزی هم حالیمان نبود و بنا را بر کنکور نهادیم. بیرجند بودم و بچه ها نمایشگاه کتاب داشتند. جمع همگی جمع بود. او هم بود و تصویر سومی که در ذهن نقش بست حال و احوالش با یک کودک بود درحالی که در دستش کتابی بود. تابستان آن سال مریض بودم. از وزنم داشت کم میشد به اثر ماه رمضان و برای همین اواخر را کلاً بیرجند بودم. دل یک دله کردم و قید اپلای زدم و شروع کردم به خواندن کنکور.

پاییز 92 بود. فرهاد عاشق بود و من نگران فرهاد.  در ذیل صحبت‌هایمان فرهاد اشاره‌ای به او کرد از متنهایی که نوشته بود یکی را نشانم داد. در مورد حسین بود. در مورد بین عقل و عشق بود در عاشورا. قلم خوبی داشت. خیلی بهتر و بیشتر از من نوشتن و اصولش را می‌دانست. ذهنم به قدر کفایت درگیر کنکور بود که فکری برای مسائل عاطفی اینها نداشته باشم. مضاف بر اینکه به نظرم کار اشتباهی هم بود. در این سن ناپختگی؟ چرا به چه دلیل؟ زمان همینطور گذشت و گذشت و او تبدیل شد به یک دوست در فاصله خیلی دور. 
از ویژگی‌های کنکور داشتن اینست که مغز باز میشود و بیشتر می‌نویسی. آن روزها فیسبوک مد بود و من همانجا می‌نوشتم. از هر دری هم می‌نوشتم. از سیاست گرفته تا بیانات عمومی. تایید گرفتن از حرفهایی که میزنی اثر خاصی دارد. یکجور که فکر میکنی همفکری با آن کس. نمیدانم چرا ولی هر تاییدی که از او گرفتم انگار با بقیه فرق داشت. یکی بود متفاوت. کسی که دوست داشتی تاییدت کند.

کنکور تمام شد و من تازه از وام دانشگاه و پسندازی که داشتم لپ تابی خریدم. لپ تاب که داشتم دستم برای جولانهای مجازی بازتر می‌شد. محدود نبودم و همچنین فرصت بسیار داشتم برای اینکه دنیا را با شتاب تر بشناسم. بهار 93 بود و من برای دومین بار اعتکاف بودم. اینباری خبری از علیرضاها نبود. همه چیز عادی بود. غیر از من که رنگ مذهبی را باخته بودم. در تندبادهای روزگار از دست رفته بود. این اعتکاف فرصتی بود که باز خودم را به آنجایی که بودم نزدیکتر کنم. آنجا نمیدانم چرا بی دلیل حس کردم شاید او هم اینجاست. طبقه بالا در حال دعا. نمیدانم که بود یا نبود.

تابستان 93 به غزه حمله شده بود و من دلگیر بودم. می‌نوشتم و این تایید گرفتنها و تایید دادنها مرا بیشتر مجاب که گویی کسی است که حتی در سیاست و فرهنگ هم مثل من فکر میکند ولی حرف زدم با اون برایم سخت بود.  نمیدانم چرا ولی بود. به چه بهانه ای؟ به چه دلیلی؟ 

زد و ما انرژی شریف قبول شدیم و مجدد شریف را ادامه دادم. ارشد دیگر یک مقطع بالاتر بود. یک حس جدید برای شروع جدید. یکبار در تاکسی با فرهاد بودم که رادیو آهنگی خوبی پخش میکرد. آهنگ از بهرام حصیری بود. در گوشی ام یادداشتش کردم که بعداً دانلود کنم و در سوندکلاد بگذارم ( شاید برای اینکه تایید او را بگیرم )
گذاشتم و خطای کپی رایت داد. گزینه پیام دادن به او چشمک میزند. در دلم دلهره بود. دل را به دریا زدم و اولین پیام را دادم. حس بی نهایت عجیبی بود. نمیدانم چرا ولی بود و هم صحبتی اینطور آغاز شد. چون فکر میکردم فکر مشترک دارم دوست داشتم بیشتر بشناسمش. بیشتر حرف بزنیم ولی نمیدانم چرا سخت بود. یکجورهایی بلد نبودم چطور باید نزدیکتر شد. هم او گارد میگرفت و هم من. 

 آن ایام دلگیر بودم از غم محرم. ارشد بنارا بر این گذاشتم که هوش اجتماعی را بالاتر ببرم و خوشبختانه کمی موفق بودم. بیشتر گشتم، بیشتر آدم شناختم، با دیگران راحت تر آداب معاشرت را آموختم و اینها درسهای خوبی بود که شاید اگر اپلای کرده بودم بی محابا نمی آموختم یا جور دیگری می آموختم.  سعی میکردم نزدیک و نزدیک تر شوم. مبادله کتاب. 
او کتاب میداد و من از آموخته های سینما با اون به اشتراک میگذاشتم.. پیامهایش همه در گوشی نوکیایم ذخیره است. او یک آدم خاص بود. متفاوت با باقی آدمها.

فیلم واقعه آغاز آشنایی من با وبلاگش بود. نوشته‌هایش را بی دلیل می‌پسندیدم. اولین بار آمد به دانشکده انرژی. با یک پالتوی قرمز سیر رنگی. شور و شعفش همان بود که روز اول دانشگاه در ذهنم نقش بسته بود. دست و پایم را گم کرده بودم انگار. خوب نمیتوانستم آن کسی باشم که هستم.

همان ایام در مسیر رفتن به قاین در عاشورای ان سال و حس و حالی که داشتم واقعه را دیدم و صبحش تا رسیدم نقدم بر این فیلم را براییش نوشتم. هنوز در ذهنم زنده است. کلا هر چیزی مربوط به او بود در ذهنم ذخیره میشد. به طرز عجیبی. حتی تک تک پیامها و حس و حالش.

 از اردیبهشت و خرداد 94 گارد بیشتری گرفت که هیچوقت نفهمیدم چرا ( اکنون البته میدانم دلیلش را). گذاشتم در خلوت خودش باشد. کمی درگیر بود مقداری به خاطر رنجی که آن تابستان سراغش امد و مقداری در جدال رفتن/نرفتن به نظرم. فکر رفتن او کمی مرا هم وسوسه کرد. وسوسه ای که حرفهای صادق دوچندانش کرد. تصمیم داشتم بلافاصله بعد ارشد اپلای کنم. همه میگفتند که احمقی و نمیشود. هیچوقت کسی نفهمید که چرا من اینقدر عجله داشتم هیچ کس جز خودم. 

او امّا مسیر را جدا کرد. از رفتن پشیمان شد. حالا دیگر دورادور می دیدم. تابستان 94 بود ازین وبلاگ به آن وبلاگ میرفت و پیدا کردن آدرس جدید کار سختی بود. هر روز میخواندم که مبادا آدرس جدید جایی باشد که من از دست بدهم. با فیدلی آشنا شدم و اینطور خیالم جمع بود که چیزی را از دست نمیدهم.  از آبان سال قبلش من هم بیدلیسم را زدم. قبلش دیدن وبلاگ علیرضا حس نوشتن مرا برانگیخت.  حالا او. بیدلیسم به طور انجامید. از غم سختی ارشد و کار و خانواده و نرسیدن به اپلای و تافل نوشتن تا نامه هایم به مهسا. 

با اینکه این روزها دور بودم ولی همیشه حواسم به او بود. همیشه یک گوشه چشمم او را ترک میکرد. پوشه ای بود و هست در درایو D. هرچه مربوط به او بود همه در انجاست. همه را ذخیره میکردم. اسمش را میگذارم فضولی کردن. خیلی را همینطور بی دلیل فضولی میکردم  و دنبال میکردم. از یکجایی به بعد همه راحت دیلیت میشدند. اما او قابل پاک شدن نبود. در ذهنم جلو عقب میرفتم. یکروز تصمیم میگرفتم کلا از دنبال کردنش دست بکشم. مدتی نمیگذشت که دلم به خودم نمی آمد و باز به خواندنش ادامه میدادم. یک کتاب داستانی که دوست نداشتم از دستش بدهم.

از شریف رفت و این برایم بد بود. چون دیگر حتی وقتی دانشگاه میرفتم امیدی نداشتم که به اتفاق هم که شده یکبار ببینمش. 95 سخت مشغول شدم به اپلای. از طرشت جابجا شدم. محبوبه کنکور داشت و انتخاب رشته و تمام تنشهایی که تحمل کردم. روزگار به غایت سختی بود. در پروژه موفق کردن محبوبه شکست خورده بودم و این بدجور حال مرا گرفته بود. 

تز و دفاع شروع کار کردن در یک شرکت اینقدر سریع رقم خورد که نفهمیدم چطور دیماه 95 تبدیل شد به اردیبهشت 96. معمولا وقتی درگیر کاری میشوی و فضای رقابت می‌بینی دوست داری که موفق شوی. دوست داشتم به هر طریقی شده دکتری را در خارج از ایران تجربه کنم. افتاده بودم در لوپ رقابت که مشایخی این روزها برایمان توضیح میدهد. او ولی در تمام این مدتها بود . علاوه بر اینکه میخواندمش و گاه به صورت ناشناس و یا با اسم مستعار سید نظر میگذاشتم، سعی کردم رشته کلام را حتی در حد پیام تبریک تولد و عید نگه دارم. اما همیشه یکجورهای به دلم مانده بود چرا حتی در حد یک دوستی برادرانه نیستم....

اوایل اردیبهشت 96 بود که جواب مک مستر آمد. من در شرکت بودم و دیوید پیام فرستاد که تا چند روز دیگر ادمیشن رسمی برایت ارسال میشود. هوورا. خوشحال بودم. به پدر زنگ زدم و خبر دادم و خوشحال شدند. این موقع در خیابان خوش بود. با فرهاد. اون شنیدن رفتن من غمگین بود. همین چند هفته قبلش با اتفاق صادق هم تهران بود. بین صحبتهایمان گفت پسر تو چرا زن نمیگیری. همان جوابهای همیشه که به همه دادم را تحویلش دادم. صادق ادم دقیقی است بی محتوایی حرفهایم پیشش معلوم است خود هم میدانستم. کانادا رفتن به عبارتی مترادف بود با اینکه 5 سال تقریباً ایران نباشم. اسم آن 4-5 روزی که وسط زمستان بیایم روی پدر مادر را ببوسم ایران بودن نبود. الان 25 ساله ام. 5 سال دیگر یعنی 30 سال. ازدوجا در 30-32 سالگی  یعنی ازدواج رسمی و سنتی. خلاف تمام ایده آل های من. فارغ از تمام اینها فکر از دست دادن او اذیتم میکرد. به محمدحسین یکبار گفتم پسر چه شد تو یکهو ازدواج کردی. گفت نمیدانی حس از دست دادن کسی که فکر میکنی همان آدم توست دردناک است. حالا همان حس را کرده بودم  یادم آمد که من اصلا این مسیر را چطور آغاز کردم. ابتدای داستان چیز دیگری بود. شاید اگر اروپا بود راحت میرفتم. ولی میدانستم که رفتنم به کانادا یعنی دیگر حرفهای نگفته را زیر خاک قایم کردن. 

این روزهای یک پروژه در روزنامه شریف جلو میبرم. صحبت با 5 فارغ التحصیل ورودی 81 که هرکدام یک مسیر جداگانه رفته اند. از حسرتهایشان میگفتند. آن وسط یکی بود که کانادا خوانده بود و حتی حاضر به مصاحبه نبود. هنوز مجرد بود و زندگی به غایت بی محتوایی داشت. این پرونده به من یاد داد حسرتها چه تاثیری در زندگی آدم دارند. عاشق بازرگان شده بودم. عاشق نگاهش به دنیا. 
14 روز وقت دارم تا به دیوید جواب بله /خیر بدهم. منتظرم بلکه اپلیکشنی از اروپا جوابش مثبت بشود و من خاطر جمع بروم. نمیشود. یک روز دلم را به دریا میزنم و به فرهاد میگویم. فرهاد میگوید برو مستقیم به خودش بگو. مطمئنی فرهاد؟ یکهو؟ ناگهانی؟ وسط تحصیلش هست! اذیت می‌شود. الان زمان مناسبی نیست. نظم همه چیز را بهم میزنم! نه فرهاد. نمیشود. گفت برو همین فردا بگو. آن شب سرم و کف پاهایم داغ بود. خوابم نمی برد چه حس عجیبی بود. حس گفتن حرفهای نگفته.

ازدواج در کانتسک سنتی خانواده من تعریف مشخصی داشت. من با ان تعریف بزرگ شده بودم. این وسط چیزهایی هم خوانده بودم. کارگاهی شرکت کرده بودم و حرفهای دکتر هادی و متدی که میگفت برایم منطقی معقول و اساسی بود. فردای آن روز هیچ نگفتم. باید قبلش حداقل به مریم بگویم. باید بگویم. زنگ میزنم ولی نمیگویم. تهش ایمیل میزنم و به مریم میگویم. شرایط خانه و خانواده را میسنجم. آیا باید بگویم؟ مریم میگوید که بگو. نگذار حسرت شود اما چطور؟ دست آخر میرم پیش خانم هادی. راه و روش چطور گفتن را می‌پرسم و او مرا راهنمایی میکند. ا جواب دیوید را قبلا بله داده ام. با دلهره امّا. 
23 اردیبهشت 96 ایمیل میزنم. سابجت را چه بگذارم؟ New message! متن را بالا و پایین میکنم. در یکی از متنهاش گفته بود که ایمیل را دوست دارد چون شبیه نامه نوشتن است. من هم همینطور. ایمیل را میزنم. دوشنبه ساعت 6 عصر. مرکز محاسبات. دلهره دارم. برای چهارمین بار است که حضوری می بینمش. ( دوبار آمد دانشکده انرژی، دوبار در همکف شهید رضایی...)  ولی اولین بار است برای گفتن حرفم. همیشه در ذهنم فکر کردم که در چنین روزی چه می‌گویم. سناریو می چینم حرفها را عقب و جلو میکنم.  و بالاخره میگویم. و اینچنین اولین نامه را می‌نویسم....
....
....
.....

حالا نزدیک به شش ماه می‌گذرد. یک نگاه از اول تا به آخر میکنم. به تمام این سه سال. یا شاید این 7 سال. به زندگی ام در شریف. به آینده ام. به  اینکه همیشه محافظه کار بودم و نخواستم کار اشتباه بکنم و کسی به خاطر کار اشتباه خودم آسیب ببیند.  این ترسم از آسیب دیدن بود که هیچ وقت نگذاشت راحت احساساتم را بیان کنم. لغت «دوستت دارم» برایم از دو جهت ارزش داشت / دارد. اینکه این را خیلی راحت به هر کسی نگویم. برایش ارزشی قائل باشم که حالا میدانم از ویژگی قالبی وسواسی ام می آید. و دوم اینکه همیشه طرف مقابل برایم مثل خواهرم باشد. دوست نداشتم میل به «با هم بودن» را به میل خیرالامور ترجیح بدهم. حالا می‌بینم زیادی تک بال جلو رفتم. شاید باید دوسال پیش خیلی ساده میگفتم. در فضایی که زمان مناسب‌تری هم بود. 25 اردیبهشت از یک چیز مطمئن بودم که در زمان بسیار بدی حرفم را میزنم ولی چاره ای نبود. ممکن بود که برم و دیگر حسرتی بشود که روح را در ازوا بخورد. از بس خانواده و افکارم مرا از احساسات ترسانده اند که انگار می ترسم حرفهای دلم را بزنم. این حرفها ولی دیشب سر باز کرد. در ترس بالاتر. ترس از دست دادن. ترسی که مجنونم کرد.  دیدم نه نمیتوانم رها کنم.  باید حرفهایم را بگویم. نباید بترسم. بگو حرفهایت را مرتضی. بگو که تمام این سالها در یک شبه ای از بابا لنگ دراز نگاهت به او بود. بگو که در لای کتاب در جستجوی معنای زندگی به تعمد بلیت در دنیای تو ساعت چند است را گذاشتی. بگو که تمام این روزهای گذشته را حفظی.انگار یک تاریخ شفاهی باشد... انگار یک تاریخ شفاهی باشد. دوست داشتی بیشتر بشناسی اش. دوست داشتی نزدیک تر باشی.. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی.    دوست داشتی بیشتر بشناسی اش. دوست داشتی نزدیک تر باشی.. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی. بگو که دلت نمی آید اینقدر ساده و باز به خاطر یک ترس چنین مسیری را نابود کنی. 

حالا،
می‌خواهم یکبار از اول همه چیز را بررسی کنم. جمعبندی کامل و جامع! خیلی ساده در دو مرحله. مرحله اول کاملا ابتدایی و بدیهی. آیا نگاه هایمان به زندگی یکسان است؟ دنیا را یکجور می‌بینیم؟ مشترکات ذهنی و طرز زیستن و دنیا را تحلیل کردنمان یکی است؟  اسمش می‌شود مرحله کانسپچوال. این مرحله خیلی مهم است چون اگر دو گوشه متفاوت را نگاه کنیم این نگاه متفاوت تا آخرش پاشنه آشیل است. بهانه هایش متفاوت می‌شود ولی root cause می‌شود.
مرحله بعدی اینکه اگر جواب مرحله قبلی بله است. آیا این طرح کانسچوال امکان اجرایی شدن دارد؟ موانع چیست ؟ راه حلهایش چیست؟ موانع چقدر مهم است؟ چقدر قابل بررسی؟ چقدر قابل گذشتن یا نه چقدر مهم و اساسی.  چقدر آمادگی داریم که با یک تیم بودن این موانع را حل کنیم؟  

پ ن : وقتی که اولین بار گفت نه. شبش باز با معین بودم. آهنگ تو ای پری کجایی را در شب رمضان در دانشگاه میخواندم. وقتی که خانم هادی اولین بار گفت که برو و تمامش کن. سوار مترو بودم. گفتم حق طبیعی اوست شاید اصلاً من در تمامی این سالها که فکر کردم تنهایی فکر کردم. شاید این فکرها همه یک طرفه بوده. پس بپذیر و پذیرفتم. در این شش ماه ولی هربار که گفت «نه» دلگیر شدم. آخرین بار که قاین بودم و فیدبکش از جلسه با خانواده این بود که این رفتارها اذیت کننده خواهد بود و در نتیجه تمام شده است. بهم ریختم. تحت فشار هم بودم. بغضم را نگه داشتم و نامه نوشتم و حرفهایم را گفتم.  آماده بودم که اگرخواست برود راحت بپذیرم.

 حالا که خانم هادی گفت تمامش کن. سختم بود. خیلی سخت. نه.....نه اینطور. نه حالا که فهمیدم در این فکرها تنها نبوده ام. نه الان نمیتوانم اینقدر راحت بپذیرم. الان دوبال دارم. اگر با هر دوبال در جواب سوالهایی که گفتم به این نتیجه رسیدیم که نمیشود. سعی میکنم بپذیرم  بپذیرم و حتی کمک کنم که این داستان به احسن الوجه تمام شوم و برایش همیشه آرزوی بهترینها را بکنم و انسانیت به خرج دهم و خودخواه نشوم. که ما خدا را به فسخ عظایم می‌شناسیم و در دایره قسمت تسلیم باشم و خیلی راحت ترک کنم و تبخیر شوم.

 ولی.... اگر جوابمان این بود که می‌شود و می‌توانیم. تا آخر بجنگم. مصمّم! و از هر ابزاری که بتوانم نگذارم که باد و باران اثری بر این قول بگذارد. خسته نشوم و برای این خسته نشدن از تزریق محبت دریغ نکنم. نگذارم خمیرمایه این معماری خشک شود و همانطوری که آن روز گفتم ریسکش را قبول کنم. ریسک هر دو نفر را. نگذارم حس کند که تنهاست. نگذارم حس عدم اطمینان داشته باشد. نگذارم که دلسرد شود نگذارم که ولو یک روز ناراحت باشد. نگذارم لبخند از لبش محو شود. نگذارم در تنهایی اشک بریزد. شاید نه تکیه گاه ولی یک حامی و همراه باشم تا آخرین روز نفس و اینها شعار نباشد. آرزو نباشد. هدف باشد و یک هدف مشترک باشد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۰

صحبت از کسانی است که که ببعضی از آنچه کرده اند در بزنگاه اصلاحاً سنگر را خالی کرده‌اند. اثر وضعی کار اشتباه! ترکهایی که در وقتهای فشار شکاف های عمیق می‌شوند. یک نگاه به خود می‌اندازم، شکاف که چه دره دره است این جان.

خواب عجیبی سراغم آمد. خیلی عجیب. اصولاً خواب خاص زیاد نمی‌بینم. این یکی ولی بی‌ حد عجیب بود. بچه که بودم و شب خواب ناگواری سراغم می‌آمد مادر قرآنی بالای سر میگذاشت. دیشب به اتفاق آن هم بالای سر بود.  « پیش از اینت بیش از این اندیشه ی عشاق بود....»

یک حس سنگینی بدی داشتم. اینقدر همه چیز طبیعی بود که فکر میکردم همین بیداری است و خواب رفته است. اینقدر طبیعی که وقتی بیدار شدم با خود گفتم نکند واقعاً اینها حقیقت بوده و من فراموش کردم. خواب دیدم که «قاتلم!» نمیدانم کجا بود و چه شده بود ولی یک حس عذاب وجدان بدی داشتم. آخرش یکهو یادم آمد که وااای به «او» چطور بگویم اینها را... که بیداری مرا نجات داد.


ازبن ببعض ماکسبوا زیاد در گذشته دارم. زیاد. بعلاوه عمری شرابخواری بی حساب بعلاوه یک ایمان 4 درصدی.... شاید دیشب یک رویارویی دیگر بود با خود واقعی ام. با آنچه که هستم. مثل آن خواب 10 سال پیش. یا آنچه در کودکی دیدم. عموماً این خوابها اینطور بود که آخر یکجورهایی زیر سبیلی همه چیز رد می‌شد و میرفت. اینبار ولی خبری ازین نجات ها نبود. اینجا بیداری به نجاتم آمد فقط......

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن /سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

کاش آن چتر عفوا انهم انتهایی مرا را هم ازین توفان نجات دهد .اگر ندهد به استناد همان حرف‌های بحث‌های دیشب مثل سیل آدم را با خودش می‌برد... می‌برد به دور دست‌ها..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۰۰

روز آخر است. سعی داشتم صبح را زودتر بیدار شوم که نشد. می‌شود. «سهم من از صبح‌های خلیج فارس»
مسیر متفاوتی را امروز صبح می‌رویم. پدر همیشه به تجربه کردن مسیرهای جدید در سفر عادت دارد. من هم همیشه فکر میکنم که اینطوری‌ام. امّا دقیقتر که آنالیز میکنم می‌بینم یک مقاومتی در برابرش دارم. مقاومتی که وقتی نگاهش میکنم دوستش ندارم. مثل تنبلی می‌ماند. مثل تنبلی درس نخواندن در نوجوانی، مثل تنبلی پیگیری نکردن کارها در جوانی، مثل تنبلی نماز نخواندن مثل تنبلی های بسیاری که دارم.


امروز دریا شفاف است، بی غبار. همینطور زیاد و زیاد عکس می‌گیرم. روی یک صندلی پیرزنی نشسته و دارد زوج جوان مذهبی‌ای در آب هستند را نگاه می‌کند. به گمانم حسرتی دارد یا خاطره‌ای. یواشکی از اون عکس می‌گیرم. چند دختر جوان هم روی صندلی دیگری از بالای سکو‌ مانندی دریا را نگاه میکنند. یکی‌شان شال قرمز سیر دارد. به طرز عجیبی هر رنگ قرمز سیر چشمم را به خود جذب می‌کند. چه تی‌شرت باشد به تن مردی، چه با ترکیب خاکستری در تن زنی. این را به یکی از دوستانم گفتم. پاسخ داد: «با قرمز سیر شکست عشقی خوردی؟» پوزخندی زدم  و به خودم گفتم شاید چون یه تن او خیلی زیبا بود. در فکرهایم به خودم می‌آیم که هوا گرم است، خیلی گرم. در مسیر برگشت از شدت گرما پدر پیراهن را مدتی در می‌آورد تا باد به زیرپوش آبی رنگش بخورد و کمی سرد شود. از ترکیب یک درخت و نیمکت با نورخورشید عکس خوبی در می آید. عکسی که من را یاد کیارستمی می‌اندازد. 

امروز برنامه‌ای نداریم. تلویزیون روشن است و خبر صبحگاهی پخش می‌شود. خبر از اولویت جذب هیات علمی خارج خوانده در فیزیک شریف است. رشتچیان را آورده اند روی خط با همان صدای مقطع-مقطع اش. می‌گوید در حوزه علمیه نجف و قم هم این رواج داشته. از جنس مثالهای همیشگی اش. خنده‌ام می آید ازین قیاس و برای گروه روزنامه شریف می‌نویسم که سوژه خوبی است. پدر نگاهی به من می‌کند. میدانم به چه فکر میکند. به اینکه آیا اینها را میدانم. بله پدر. اینها را میدانم. حفظم. ممنون که نگران منی.

پدر چون خرید لوازم برقی را کامل نکرده می‌خواهد برود بازار برای خرید. نه من رمق همراهی دارم در این گرما و نه مادر. مضاف به اینکه باید وسائل را جمع  جور کنیم که 12 تحویل بدهیم. از طرفی عموماً وقتی خودش تنها خرید می‌رود راحت تر خرید می‌کند. قدری وسائل را جمع می‌کنیم. حمام اتاق که وان دارد را امتحان نکرده‌ام. چون هر شب عمدتاً استخر بودم. میروم برای اولین بار تجربه کنم. زیر آب گرم غوطه ور می‌شوم و فکر میکنم. وسطش چندبار تلفن زنگ میزند و رشته را پاره میکند. بیرون می‌آیم خبر تلگرام این است که پروازها به مشهد به دلیل طوفان تعویق می افتد. غمگین می‌شود. قرار بود دایی را ببینم بعلاوه اینکه علت اصلی بلیت گرفتنم برای مشهد تجربه یک زیارت دیگر بود. با خودم می‌گویم هرچقدر هم تاخیر کند با 2-3 ساعتی در مشهد وقت دارم.

هنوز فرودگاه تاخیری را اعلام نکرده. اتاق را تحویل میدهیم. از آژانس زنگ میزند که پرواز شما ساعت 6 انجام می‌شود. دیگر افسرده‌ام. حرف میزدیم و صحبتش حالم را بهتر میکند. تا 3 در لابی هتل وقت را می‌گذرانیم و بعد راهی فرودگاه می‌شویم. پرواز چون بیش از سه ساعت تاخیر داشته باید پذیرایی کنند. می‌روم  که پیگیری کنم. می‌گوید که چون شما از تاخیر اطلاع داشتید شامل شما نمی‌شود. بی ربط ترین شکل استدلال. لجم می‌گیرد و پی اش را میگیرم. پدر گوشه ای از فرودگاه گوشی را شارژ می‌کند یک لبخند رضایتی ازینکه می‌بیند اهل «پیگیری» کردن هستم بر لب دارد.  
تاخیر باز هم تمدید می‌شود. ساعت 7:15 دقیقه. به خودم می‌آیم. این تقاص آن فکر من نیست؟ این راه ندادن من نیست؟ راستش حسابی گرفته‌ام. اینقدر که شاید اگر خجالت نمی‌کشیدم گریه هم میکردم. چک میکنم. ممکن است که به پرواز تهران نرسم. پدر می‌گوید پرواز از همینجا برای تهران بگیر. دلم نمی‌آید. با اینکه میدانم در بهترین حالت فقط یک ربع در فرودگاه مشهد هستم ولی باز دلم نمی‌آید. شاید لجم گرفته. چرا راهم نمی‌دهی؟! ببخش مرا. می‌روم نماز بخوانم در نمازخانه فرودگاه. حسابی دلگیرم. شاید بچه‌گانه باشد ولی فکر میکنم که آن کس که نباید پایش را بگذارد در ان شهر منم! ازینکه نمازهایم را وقتی که محتاجترم می‌خوانم از خودم بدم می‎آید. شده‌ام عین بچه‌ها.... نه نه عین بچه‌ها نیستم آنها سالمند. من از بچگی فقط حماقتش را دارم الان.

با خودم درگیرم. یاد راهنمایی می‎افتم. وقتهایی که برای رفتن به خانه به سرپرست خوابگاه التماس میکردم. گریه میکردم و هربار بهانه‌ای جدید می‌آوردم. مسافران عصبانی شده اند. اعتراض میکنند. دماغ رفتن برای آنکه چه می‌گویند و چه میکنند ندارم. پدر بین آنهاست. انتظار دارد که من هم پیگیر باشم. نمیدانم که در دلم چه می‌گذرد. کاملا بی حوصله و بلکه عصبی هستم. همه مسافرها اهل مشهدند و رفتار زرنگ بازی مشهدی دارند. گرفتن حق با غیر حرفه ای بودن دوتاست. کاش این را میدانستیم. گیت بالاخره باز میشود. ساعت 19:15 دقیقه. نیم ساعت بعد از گیت بازرسی ما را نگه داشته اند. حس برزخ دارم. حس اینکه منتظری بببین چه تصمیمی در مورد تو میگیرند. انگار همه چیز در مورد بخشیدن/ نبخشیدن من است. اه! لعنت به من....لعنت!

دیگر دل را به دریا میزنم. میدانم لایق رفتن نیستم. برمی گردم که بلیت را عوض کنم برای تهران ( طبق قوانین اگر بیش از 4 ساعت تاخیر داشت به هر نقطه ای از کشور بخواهید باید بلیت بدهند).  در راه رفتن به دفتر کیش ایر از مسئولش میپرسم که احتمال دارد پرواز بعدی را از دست بدهم؟ می‌گوید 50/50! چه نسبت غم انگیزی.  غمیگنانه بلیت را میدهم که عوض شود. صدای پیچر می‌گوید مسافرین به گیت سه بروند! ......

آب یخ! بروم؟ نروم؟ ریسک میکنم و بلیت را عوض نمیکنم. «سماجت!». سر دردم شروع شده است. همه چیز کند پیش میرود. از غز زدن مسافرها بدم می آید. ساعت 8 با هر سلام و صلواتی هست پرواز میکند. اگر تاخیر دیگری پیش نیاید یک ربع به 10 مشهدیم. 10 کانتر پرواز بسته می‌شود. از خستگی خوابم می‌برد. بیدار می‌شوم مادر میپرسم سرت درد میکند. می‌گویم نه... (دلم درد میکند) این آخری را در ذهنم می‌گویم. ساعت 10:02دقیقه میرسم جلوی در ورودی مسافرها به فرودگاه. سریع خداحافظی ای mp3 طوری میکنم و با سرعت هرچه تمام می‌دوم به سمت کانتر. هوا سرد است. اینطور دویدن سرماخوردگی ام را باز میگرداند. راهش هم طولانیست. هیمنطور می دوم. انگار اسلوموشن باشد. نفسم بالا نمی اید خسته شده ام. بدو مرتضی بدو.... میرسم. کانتر دارد بسته می‌شود. نفس نفس زنان کارت شناسایی می‌دهم و کارت پرواز میگیرم. کمی که نفسم بالا می آید به پدر زنگ میزنم که من کارت را گرفتم نگران نباش.  منتظر گرفتن بارها هستن.  می‌آید سمت گیت خروجی از مامور اجازه میگرد که بیرون بیاید و باز برگردد. مرا در آغوش میکشد و خداحافظی میکند. در آخرین جمله خداحافظی «عذرخواهی» می‌کند...! تعجب میکنم. چرا از چه؟ تعجم اینقدر هست که نیمدانم در جوابش چه بگویم. با خودم فکر میکنم این اولین عذرخواهی پدرم از من است. 
میروم که آمده رفتن شوم. در حین راه رفتن تلگرام چک میکنم ولی حواسم پیش پدر است. چرا؟ ازچه؟ .  از آنها دورم ولی برایشان اسنپ میگیرم که راحت به خانه بروند.
 ازپله های هواپیما که بالا میروم سرم را می چرخانم. نمیدانم حرم کدام سمت است. یک سلام میدهم و اشک گوشه چشمم را پاک میکنم که کسی نبیند. «ممنون که همین چند دقیقه مرا پذیرفتی... ممنون»...یک قرص استامینوفن که مهماندار می دهد سردرد را می‌شورد.  به خودم فکر میکنم به تصویرهای متناقضم. به منی که چشمم خیس است، به شخصیتهای دیگرم، به آن مرتضا که جلسه‌های پنجشنبه میرود. به آن مرتضا که در شرکت است به آن مرتضا که در دانشگاه است به آن مرتضا که خانواده می‌شناسد و آن مرتضا که در کانالش می‌نویسد.

به تهران می رسم  و خبر می دهم و اینطور یک سفر تمام می‌شود.
فردا روز کاری است.
شب بخیر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۲
دیشب زودتر خوابیدم که صبح را حتماً از دست ندهم. 
با اولین صدایی که می‌شنوم بیدار می‌شوم. خواب همیشه لذیذ است ولی صبح‌های خلیج دیگر تکرار نمی‌شود. با اینکه ساعت 6:30 است ولی آفتاب بالاتر از چیزی است که فکرش را می‌کردم. کاش زودتر بیدار شده بودم. مثل دم سحر. مثل سحرهایی که در قاین هوای گرگ و میش را نگاه میکردم. اینقدر که پترن رفتن سیاهی شب به آبی پر رنگ و آب پررنگ به کمرنگ و همینطور زرد و سفید را تقریباً حفظم. 
غبار هوا را گرفته. چیزی شبیه به مه. آن سوی آبهای دیده نمی‌شود. پدر از دیروز صبح و شفافیّت و زلال بودن آبش صحبت می‌کند. این غبار روی آب ولی بد هم نیست. مثل تصویر آینده است. یک قایق روی آب دور دست حرکت میکند. عکس می‌گیرم. اسمش را میگذرام  Free on the boat که یک شباهتی ایجادد کرده باشم با ترم فروش بازرگانی FOB ( free on the boar).  روی صخره نشسته‌ام. خرچنگهای جلوتر دارند بالا و پایین می‌روند.  من چشمانم به غباریست که با بالاتر آمدن خورشید دارد محو می‌شود. هر قایقی که رد می‌شود موجی ایجاد میکند. این تفاوت خلیج فارس است با آن دریاچه خزر. آن یکی خشمگین، سرد و پر ادعا. این یکی متصل به اقیانوس، آرام و گرم. کاش من هم اینطور باشم. مثل این خلیج. یا حداقل من آن قایق باشم. رها روی آبهای گرم خلیج. هرچند غبار آلود.
پدر یک موسیقی از گوشی اش پخش میکند. حمیراست. واقعاً آن صدای جیغ دارد این فضای آرام را تباه میکند. البته چیزی نمی‌گویم، چون خوش گذشتن به آنها به هرچیزی برایم اولویت دارد. هوای گرم شده. برمیگردیم به هتل. حیاط پشتی هتل گلهای خاصی دارد. قرمز رنگ. دقت که میکنم جابجای هتل ازین گلها هست. پای میز تا آبنمای لابی اش. با اینها می‌خواهند عکس بگیرند. گرما دارد طاقتم را می‌برد. به خود می‌گویم گفتی که تو تحملت بیشتر است که! حالا آنها عادت کرده اند و تو برعکسی! لبخند را هرطوری هست میزنم در عکسها و سریع خودم را به سرمای هتل میرسانم.« آخیشش....» این را ذهنم بلند می‌گوید، در ظاهرم هم شاید اثرش دیده شود.
برنامه امروز چیست؟ آها. من قرار است برم غواصی و پاراسل. پدر در این برنامه‌ها همراهی ام نکرد. به ایمنی‌ کارشان اطمینان ندارد. برای همان غواصی هم نگران من است. مثلا در کشتی آکواریم که آن بزرگوار داشت یک نوع مرجان سمی را توضیح میداد من را منشن کرد که گوش فرا ده! غواصی رفتی حواست باشد. مرجان سمی به ادعای توضیح دهنده بینایی آدم را تا 6 ساعت از کار می اندازد. همانجا با خودم گفتم چه تجربه جذابی! کاش جراتش را داشته باشم. 
موقع رفتن به پاراسل وسایل را تحویل پدر و مادر میدهم. گفتم هوا گرم است نیایید. آمدند برای تماشای زنده ماندن پسرشان لابد. 
 «راستی به من یاد بده تا از گوشی ات عکس و فیلم بگیرم. کیفیت مال تو بهتر است» این را پدر می‌گوید. اثر انگشت دارد. بعد یادم می‌آید که رمز هم گذاشته ام. با کمی تعلل رمز را می‌گویم. عددش را که می‌شنود کمی فکر میکند. میدانم به چه فکر میکند. برایم مهم نیست. بگذار فکر کند که من یک آدم احساساتی ام.

پاراسل از قانون سرعت نسبی استفاده میکند. قایق با سرعت حرکت میکند. تو با چتری و یک طناب به قایق وصلی. میروی در ارتفاع حدود 50 متر. هیچ هیجان خاصی البته ندارد چون همه چیز استاتیک است. زاویه دید ازین بالا ولی خوب است. همه جا را می بینی. سبز و آبی خلیج. کاش ساعتی اینجا بمانم. از همین بالا و در این استیت فکر کنم. نفر بعدی من یک خانم حدود 30 سال است. می‌پرسد ترسیدی؟ گفتم: چیزی برای ترسیدن نداشت. عادی بود. عکاسی در قایق است. می‌گوید عکس نمی‌خواهی؟ لبخند و نه جواب من است. دوربین نیکون رو روی Auto گذاشته و دکمه را فشار میدهد. به همین سادگی. کاش محمد اینجا بود و چند عکس حسابی می‌انداخت. اصلاً کاش من عکاس خوبی بودم و هنرش را عمیقاً می‌دانستم. 

غواصی را جمعی می‌رویم.  جمعی یعنی هشت نفر در یک قایق میرویم به جایی که محل غواصی است. جایی که ماهی و مرجان زیاد داشته باشد. توضیحات فنی را میدهد. گوشم  فقط کمی به آنها گوش میدهد. به نظرم بدیهیات است. یکی از چهار نفر اول من هستم و سه نفر دیگر عراقی اند. سعی میکند با آنها ارتباط برقرار کند. انگلیسی «هیچ» نمیدانند. میخواهد بداند چند کیلو هستد که وزنه متناسب به دور کمرشان ببندد. به من که میرسد میگویم 56! با یک پوزخند. کمربند را هرچد بیشتر سفت میکند باز جا دارد. میگوید پسر تو کمر هم داری اصلاً؟؟ می‌گویم نی قلیان شنیده‌ای؟ منم! کمرم در همان حد است. می‌پریم توی آب. چقدر گرم است. چقدر شور و چقدر حال میدهد. کلی مرجان و ماهی جلوی چشمانم هست. انصافاً لذت بخش است. کاش پدر آمده بود. در مقایسه آن کشتی آکواریم یک شوخی ای بیشتر نبود. محو تماشای دنیای پایینم. ماهی هایی کوچک و بزرگ. خاکستری، زرد، راه راه همه مدلی هست. مرجانها که تقریباً مرده اند. پایم میخارد، قرمز شد. یک نوع ماهی هست هر چند وقتی می‌آید یک گاز کوچیک میگیرد و میرود. اثر همان است. خوشم می آید. بگذار کارش را بکند. هیچ عصب خاصی ندارد.  بیش از هرچیزی آن گرمای آب مرا عاشق خودش کرده. به هیچ آب استخر و جکوزی شبیه نیست. 
در برگشت به عراقی ها می‎گویم اهل کجایید. اهل بغدادند. دیگر نمیپرسم که امن است یا نه چون اولاً خیلی کلیشه است ثانیاً خوش ندارم در موقعیت مشابه کسی چنین سوالی از من بپرسد. بهشان میگویم که زیاد عربی بلد نیستم مگر در حد چند جمله ساده. کاش عربی بلد بودم ولی! کاش اینقدری بلد بودم که می‌نشستیم با آنها در مورد فیروز و ام کلثوم گپ میزدیم.
در این مدت که من رفته بودم به آن طرف برای غواصی، والدین منتظر بودند. پدر چند نفری را پیدا کرده که دور تا دور جزیره را با قایق می‌برند. سبک و سنگین قیمتی میکند و اینکه آیا عصر برویم ( به جای برنامه گشت جزیره) یا نه فردا صبح. طبق معمول با جزئیات فراوان درحال توضیح است. عموماً اینقدر جزئیات یک ماجرا با سرعت بالا به گوشت بمباران میکند که دیگر از جایی به بعد حوصله ات از شنیدنش سر میرود. این سرعت بالا در حرف زدن که من اسمش را می‌گذارد WPS ( کلمه بر ثانیه) احتمالاً یک Correlation با سرعت قدم بر داشتن دارد. از چیزهایی که یک روز اثبات خواهم کرد.
امروز نهار آخرمان در کیش است. یک مرضی گرفته‌ام به اسم زیر نظر گرفتن آدمها. رفتارشان و در ذهن تخیل میکنم که بین‌شان چه می‌گذرذ. عموماً هم چیزهای خوبی نیست که اثر ذهن بیمار است که به همه چیز به یک دید خاکستری نگاه میکنم. امروز یکهو وسط نهار متوجه شدم که نوای موسیقی کلاسیکی که پخش میکنند تکراری است. همانیست که شب و صبح هم پخش میکنند. با خودم فکر میکنم که کارکنان اینجا آیا ازین تکرار خسته نمی‌شوند. چرا یکهو یکنفرشان در حالی که دارد ظرف سوپ را پر میکند داد یکهو سینی را پرت نمیکند و داد نمیزند « خفه کن اون موسیقی تکراری رو... اه!» 

قرار می‌شود که عصر برنامه همان گشت جزیره باشد. ون تور با کمی تاخیر می‌آید دنبالمان. تاخیرش البته چیز خوبی است چون وقتی در لابی منتظر هستیم به یاد میارم که بلیتش را در اتاق جا گذاشتم. ون سراغ باقی مسافرها هم می‌رود. قسمت‌های شهری تر را هم می‌بینم و متوجه می‌شوم خیلی ها اینجا خانه کرایه میکنند به جای هتل. به اصطلاح «تور لیدر» پسرک جوان و با اعتماد به نفسی است. سنش می‌خورد حدود 18 سال باشد. ازینکه کسی او را جدی نمی‎گیرد تعجبی نمیکنم. این حس را خودم بارها کرده ام. بارها. ظاهر آدم‌ها نقش بسیار مهمی در اثرگذاریشان دارد. آنهایی که نگاه نافذ و چهره‌ی جا افتاده دارند سریعتر اعتماد بقیه را جذب میکنند.

مقصد اول کاریز است. کاریز یک قنات قدیمی است به عمق 16 متری زمین که بعدها یکی ایرانی آلمان درس خوانده پول میدهد و اینجا را به شکل یک شهر زیر زمینی در می آورند. جای خنکی است و پر از وسائل قدیمی. به طور اتفاقی یک همشهری را  هم آنجا می‌بینیم. سر صحبت با یک زوج جوان هم با غر زدن‌های معمول باز می‌شود پدر با آنها صحبت میکند از من میخواهند که چند عکس از آنها بگیرم.  خانم عکسها را می‌بیند، آنهایی که در آن فوکوس روی صورت او بوده را بیشتر می‌پسندد. شوهرش مرد هیکلی و قد بلندی است. خودش هم البته به مراتب از من وزنش بیشتر است. شوهرش غر هم زیاد میزند. اینقدری که وسوسه می‌شوم اگر زنش بودم کیفم را بکوبم به شکمش و بگویم « بسه دیگه بابا چقدر غر میزنی، اومدیم سفر ....اه!»

مقصد بعدی دیدن یک درخت است.درخت قدیمی که تور لیدر جوان می‌گوید هندی‌ها اینجا کاشته اند و میوه اش بخت باز کن است. پدر جویای این است که آیا واقعاً خوردنی است این میوه یا نه. یک تلاش طولانی مدتی این جوان دارد برای اینکه سعی کند خیلی کول باشد. تلاش خیلی خیلی زیاد. چیز بدی نیست ابداً اقتضای کارش هست و کار درستی هم هست. در تمامی این مقصدها بیشتر از یک ربع نمی‌مانیم. البته چیزی برای تامل کردن هم ندارد. زیادی بدیهی است.

مقصد بعد خانه اعراب است. از جنس محله پیداست که اینجا پایین شهر و محله قدیمی کیش است. به نظرم اینجا هویت بیشتری دارد تا آن ساختمان‌های بلند و نیمه کاره. یک خانه قدیمی است هر اتاقش بهر کاری ساخته اند. یکی برای زمستان، یکی تابستان، یکی شیره خرما، یکی مطبخ، یکی هلجه یکی اندرونی و یکی مطبخ! دلیل خاصی نداد ولی یاد داستان‌هایی می‌افتم که در کودکی از زندگی اهل صدر اسلام می‌خوانیدم. ملموس است کاملاً. کسی که توضیح میدهد یک خانم بد اخلاق است که بلند بلند و با سرعت بالا حرف میزند. از جنس آرایشش پیداست که چه تیپ شخصیتی دارد.  با یک شات قهوه تلخ عربی و خرما پذیرایی می‌شویم به مقصد لب ساحل جنوبی کیش. جایی که غروب خورشید را بتوان دید.

پیاده می‌شویم و من قدم‌ها را تندتر برمیدارم، ناخودآگاه. چون عاشق غروبم؟ یا چون فانتزی غروب دریا را داشتم و بچه که بودم هربار خزر دریا رفتیم نفهمیدم که غروب موازی با افق دریا نمیشود و ابله بودم که جهت‌های جغرافیایی را بلد نبودم. عکس، عکس ، عکس....
می‎افتم به صدف و سنگ‌های زیبا جمع کردن. کلی سنگهای زیبا دارد اینجا. به نظرم سوغات قشنگی است. آدم اگر چیزی بخواهد از کیش ببرد اینها بهتر است از چرخ گوشت فلیپس! مادر و پدر هم می‌آیند به جمع کردن. با دقت خاصی سنگها را جمع می‌کنم. می‌خواهد از سفر که برگشتم بهترین‌هایش را به او بدهم. همه را در نایلونی می ریزنم و میدهم دست مادر.

کشتی یونانی هم مقصد آخر است. روزگاری هوا پس بوده و کشتی را یونانی‌ها زده اند به ساحل بعد همانجا برای اینکه اسناد و آمارش دست کسی نیفتد شبانه آتش زده اند و خودشان با لنج برگشته اند. همینقدر مسخره و طنز یک جاذبه گردشگری ساخته اند برای کیش! حافظه گوشی از شدت عکس و فیلم پر شده. باتری هم دارد جان به جان آفرین تسلیم می‌کند. من هم باتری ام دارد تمام می‌شود. خوشحالم که مقصد آخر است و استراحتی در کار است که گویا کور خوانده ایم. مقصد بعدی بازار پدیده است.  واقعاً حال این یکی را ندارم.
گشت میزنیم ، آنها پرس و جو میکنند و من آدم‌ها را می‌پایم. یک رده شلوار ارزان قیمت پیدا می‌شود. به قیمت نازل 15 تومان. پدر با حالت خبری خاصی مرا صدا میزند که اینجا را نشانم دهد. «باشه... باشه...» می‌گویم که احتمالاً تعبیر از دست از سر کچل من بردارید می‌شود. بین لباسها میچرخم. پدر میخواهد برای آنهایی که اینجا نیستند هم بخرد. توضیح میدهم که آخر لباس باید خودش باشد این چه کاریست دیگر! طبیعتاً بی اثر است حرفم.  در این بین تماس هم میگیرد با مریم و محبوبه و آمار لباس از آنها می‌گیرد.  عجله و تزریق استرس هنر بی بدیلش است. از یک جایی حوصله بر می‌شود از یک جایی  اذیت کننده. ترکیب این هیجان و استرس بخشیدنش می‌شود اینکه وقتی در آینه اتاق پرو خودم را نگاه میکنم کلافه باشم.

بهرصورت خرید انجام می‌شود و برمیگردیم. اما چون مقاصد مختلف است مارا به هتل نمیرساند. جایی در مرکز شهر روبروی یک بازار پیاده می‌کند. قصد پیمایش این بازار را هم دارند. سر دردم کمی شروع شده. می‌گوید برو قیمت چمدان بگیر. رمق ندارم! با لحنی بی حوصلگی می‌گویم اسمش این است، خودتان بپرسید خب. احتمالاً جواب خوبی نیست ولی ناخودآگاهم الان قویتر از خودمم است. آخر سر پس از پایان پیمایش این بازار، ون حمل و نقل عمومی را سوار می‌شویم به مقصد هتل. جلو نشسته ام و به شیشه تکیه داده ماه را نگاه می‌کنم...
شاهین زنگ میزند  و احوال پرسی میکند. حال و احوال با اون انرژی به من میدهد. شوخی میکنیم و گپ میزنیم. روی مبل طبقه اول می افتم و صدای پیانو را گوش میدهم. تمام خستگی ها را از تن به در میکند. شاید بیست دقیقه ای هست که دارم گوش میدهم اینجا. میخواهم صدا را برایش بفرستم. پس زمینه شر شر آب، آبنما هم دارد که احتمالاً حسی که من دارم را خوب منتقل نمیکند. برمیگردم اتاق. دارند به مدد اسکایپ با مریم و بعد عمه صحبت میکنند. مهسا را می‌بنیم. دلشاد می‌شود از دیدن من و من دلشاد تر از او. می‌پرسد «دایی دریا رفتی؟». دلم می‌خواد به آغوش بکشمش از همینجا.

استخر و شامِ آخر و ادیت چند عکس و تلگرام و قدری گفتگوی مجازی و فکر به آنچه در که طول روز افتاده و فکر کردن زیاد به خودم  به خودم و به خودم چیزهاییست که تا خواب مرا فرا گیرد انجام می‌شود.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۵

دیر خوابیدن مصادف است با دیر بیدار شدن. چند روزیست حوالی ساعت 6 بی‌خود چشمانم باز می‌شود ولی بیدار نمی‌شم. صبح پدر و مادر رفته اند لب ساحل به تماشای آب‌های نیلگون. ازین تماشا سهم من فقط تعریف‌های لغوی است. فقط دیدن آب‌های نیلگون نیست، خیلی دیگر موارد نیز سهم من همینقدر است. مثل سهم من از ایمان، سهم من از لذت، سهم من از آینده، سهم من از آرامش قلبی....


می‌رویم صبحانه بخوریم. موسیقی بی‌کلام خاصی پخش می‌شود. از انصاف نگذریم با کیفیت‌ترین شکل از صبحانه را باز به همان شکل سلف سرویس شاهد هستیم. به قول اهلش، بسیار لاکچری است. خاصه با این موسیقی انگلیسی، که حس بودن در طبقه اشراف میکنی. من خوشحالم ازین تصویر؟ نه. بدم می‌آید. از رفاه نه ولی این رفاه‌طلبی «بی حد» دل خوشی ندارم. بگذریم.

انتخاب‌های من برای والدین عجیب است. سوسیس، تخم مرغ و لوبیا برای صبحانه؟ می‌گویم اسمش صبحانه انگلیسی‌است مادر. امّا این دیالوگ‌ها بر زبان نمی‌آیند. در همان نگاه‌هاست. در برنامه کاری نداریم، بازار گردی‌است. کیش یک سیستم حمل و نقل عمومی دارد. این را پدر از پرس و جوهایش فهمیده. مسیرش هم از جلوی هتل ما می‌گذرد. از این آن آمار چه چیز را از کجا بگیریم و چه پاساژی برویم می‌گیرد. گویی خانم خانه اوست. از بچگی که فکر میکنم همیشه همین بود. شخصیت اکتیو و اول و آخر خانه پدر بود. مادر و ما مشاور بودیم. البته همیشه مشورت میجست. اینقدری که شاید خسته می‌شدم/یم از پاسخ . از خرید کردن واقعاً متنفرم. چرا؟ رمق چانه زدن، فکر کردن به تله‌های فکری فروشنده‌ها و از همه مهم‌تر انتخاب کردن را ندارم. خصوصاً در سفر. ارمنستان هم که رفته بودم به اصرار همسفرم که خانم بود چند جایی رفتیم. به نظر گذراندن وقت در سفر به این مسائل تباهی است. البته به شرطی که مقصد سفر جایی مانند کیش نباشد که فرصت آربیتراژ ( تفاوت قیمتی) ایجاد می‌کند. به جستجوی چند وسیله برقی هستند. من تنها کمکی به آنها می‌توانم بکنم استفاده از نت گوشی است برای جستجوی قیمت آنلاین آن. 

به پدر نگاه میکنم. اگر اهل بازرگانی بود احتمالاً موفق می‌شد. دلیلش سماجتش است. البته نه «او» در سن 63 سالگی که با 35 سال زندگی به سبک کارمندی/معلمی تمام جوهره‌ی ریسک پذیری اش را از خود گرفته! او در سن 24 سالگی. امّا من شبیه پدرم هستم؟ گمان نمیکنم. حداقل در این امر، نه!  
وسط گشت و گذار در هوای گرم کیش، بهادر زنگ میزند. از فرانسه آمده و از بد حادثه من تهران نیستم. اسمش هست «سهم من از دیدن دوست‌هایم». بهادر رتبه کنکورش یکی بعد از من بود. او الان در توتال کار میکند من در خلیج فارس. او کار حرفه‌ای میکند، تخصص را یاد می‌گیرد. من چه؟ در مقایسه با او هیچ!. اسمش می‌شود « سهم من از کار کردن». تنها مزیتم بودن در کنار خانواده و رفقایم هست. 

بی‌حوصلگی ام در گشتن بین مغازه‌ها احتمالاً مشهود است. گرمی هوا هم اثر مضاعف گذاشته. در کنار خیابان منتظریم که حمل و نقل عمومی کیش برسد. گرم است. من یادم می‌آید یک ضد آفتابم به خودم بدهکارم. گوگل مپ کمکم میکند که نزدیک ترین داروخانه را کشف کنم. داخل یک بیمارستان است. اینجا زندگی بیشتر در حالت نرمالش در جریان است. حداقل غیر از توریست، شهروند هم می‌بینی.

تا عصر که برنامه کشتی آکواریوم داریم کاری نداریم.لحظاتی استراحت و چک کردن تلگرام و فرستادن عکس برای این و آن. کشتی آکواریوم برخلاف اسم زیباش یک لنج قدیمی است که تهش را پنجره پنجره کرده اند. مرجان و ماهی ها دیده می‌شوند. کلکشان هم این است که برای ماهی ها غذا میریزند و آنها شرطی شده اند می‌آیند سمت کشتی! اینطور مسافران تعداد زیادی ماهی را یکجا می بینند. درین میان پدر یک معلم را پیدا کرده و گرم اختلات می‌شود. آنها ازین برنامه بیشتر لذت برده اند. خوشحالم که اینطور است.  چند عکس از پهنه بیکران آبی یادگاری من ازین کشتی است.

برنامه بعدی سافاری است. مجموعه ای از برنامه های مختلف از جنس همان «تزریق هیجان»! تمام برنامه را بالا و پایین میکنم. به ندرت چیزی مناسب گروه خونی من پیدا می‌شود. چه برسد به والدین مسن من. شتر سواری شاید گزینه خوبی است. حداقل برای من مزه دارد. هرچند هر دو نگاه عاقل اندر سفیه میکنند که ما عمری ازین حیوان‌ها را سوار شده‌ایم. از اسب و قاطر بگیر تا الاغ. شتر سواری آخر؟ می‌خواهم عکس بگیرم ازشان ولی عکس برداری ممنوع است. ایجاد انحصار برای درآمد زایی. ساده‌ترین راه درآمد زایی توریستی. برخلاف من ک عکس نمی‌گیرم پدر ولی سماجت دارد. به گمان خودش پارادایم‌های اشتباه را برنمی‌تابد. کل کلی هم با صاحب آنجا میکند که این چیزی که می‌گویی بی‌راه است. بعد که تمام می‌شود در مقام نصیحت می‌گوید که نباید حرف اشتباه را قبول کنی و من برایش توضیح میدهم که  چرا رفتار صاحب اینجا اگرچه نا میزبانانه است ولی این حق را دارد که منع کن. 

عملاً کاری نداریم، باید برگردیم. ترنسفر تور ولی این ساعت حرکت نمیکند. جوان زیرکی است. از یک Nudge ساده اقتصادی استفاده میکند که مارا مجاب کند با قیمت پیشنهادی اون برویم. عموماً به این چیزها فکر نمیکنم. یعنی حال و حوصله اینکه فکر کنم ندارم. اگرچه در همان نگاه اول میدانم که چه nudge است و چه نیست. علاوه بر ما جماعت دیگری را هم سوار میکند. جوانند و دلخوش. به قول خانم دکتر «خوش روحیه»! اهل بگو بخندند. دارم فکر میکنم رفتار من تابع جمعی است که با آنها حرکت میکنم.  در اینجا نشسته ام و ساکت. اگر جمع رفقای دانشکده بود الان شبیه اینها بودم. سرخوش. البته شاید! قول نمیدهم.

کیش جای بی هویتی است. خیلی بی هویت. توریستی محض! محلی برای تزریق شادی و خوش گذارنی. چه البته چیز بدی نیست اصلاً.  شب میرسیم هتل. پیانیستش دارد مینوازند. خوب هم مینوازند لحظاتی روی مبل لابی می نشینم و گوش میدهم. حالم جا می آید و خستگی برون میشود. راستی اینجا استخر هم دارد. مسئولش آدم خوش برخودی است. «قربونتون بروم» را با لهجه غلیظ شیرازی می گوید. استخر کم عمقی دارد. عین شهرش. کم عمق! در آّب گرم جکوزی غوطه ور شده ام. فکر میکنم همینطور زیاد و زیاد. به خودم، مسیرم، آینده ام و شخصیتم. پدر سر صحبت را باز میکند. از اهمیت سلامتی و اینکه تو چرا اینقدر وزنت کم شده میگوید و بعد همینطور از نگرانی هایش برای من. مهربانی از چشمانش میزند بیرون. ولی یک چیزی هنوز بین ماست. یک چیزی هنوز بین ماست که پدر بالاتر است و من پایین تر. و این فاصله اینقدر هست که من زیاد حرف نزنم. ولی تایید کنم و چشم بگویم. جز جملاتی مختصر. با خودم فکر میکنم من چقدر راحت با پدرم صحبت کرده ام؟ تقریباً کم. چقدر با مادر؟ تقریباً کم. نه اینکه حرف نزده باشم. نه! از جنس حرفهایی که اینجا میزنم نزدم. هیچ وقت. دیالوگهای روزانه ما پشت تلفن به جویایی احوال و وضعیت هوا و حرفهای پدر در مورد کارهایش هست.  همین! 

به حرفهایش فکر میکنم. به زندگی ای که او داشته از ابتدا تا کنون. به من. به آینده. به اینکه چقدر من تکرار پدرم هستم؟ چقدر تکرار مادرم؟ 
از مزیت استخر شب این است که خواب راحتی دارد. یا حداقل دلنشین.
قدری مجازی حرف میزنم. در کانال می‌نویسم.« در دورترین فاصله جغرافیایی هستیم...»
بعد خوابم می‌برد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۲۱:۳۰
شب آخر است و دلم نمی‌آید در شب حرم نروم. یاد ایامی که  قدم زنان در خیابان شیرازی راه می‌رفتم. حالا سه سال گذشته و فرقش با آن موقع این است که هوا حسابی سرد است بر خلاف آن تابستان داغ. توی خیابان آزادی همین‌طور در ذهن خاطرات گذشته مرور می‌شود و چشمم دارد مردم را می‌پاید. دو هفته از عاشورا گذشته و محرم هنوز از مشهد نرفته. چه رسم غلطی! اساساً چه ملت ول‌نکنی هستیم. هرچیزی که به افراط بکشی بی هویت می‌شود.

در برگشت عکسی از حرم برایش می‌فرستم با زیر نویس «خنکای یک شب نیمه سرد پاییزی..» می‌گوید حالا «...دوبار دوبار طلبیده». لبخند میزنم. در ذهنم می‌گویم تصادفی‌ است. اصولاً گاهی یکهو منکر بعضی چیز می‌شوم. قسمت! طلبیده شدن! شفاعت.... از ایمان نصفه و نیمه جز این چه طلب داری؟

صبح پدر و مادر زودتر از من بیدارند، طبق معمول! قرار است با اسنپ به فرودگاه بریم. در نگاه پدر یک بی اعتمادی خاصی هست. می‌دانم که به پدیده‌های اینترنتی که من معرفی میکنم همیشه این حس بی اعتمادی را دارد. شاید هم به هرچه که من می‌گویم! اسنپ می‌آید و خداشکر همه چیز عالی. یک لبخندی رو گونه اش هست، آمار کیفیت نصب و استفاده اش را از من می‌پرسم.

رسیدن به کیش مصادف است با روبرو شدن با حُرم گرما. برای من که چند هفته پیش ماهشهر را لمس کرده‌ام قابل قبول است. والدین ولی اذیت می‌شوند. کسی از آشنایان شرکتی می‌آید دنبالمان. قرار است در این سفر برای جابجایی با او هماهنگ کنم. یک ماشین انگلیسی با مزه دارد. به هتل که می‌رسیم و اتاق را تحویل می‌گیریم اولین سوال پدر این است که قبله کجاست. یک نگاهی به خورشید میکنم و با یک اقتداری می‌گویم «این طرف!» مطمئن نیستم شایدچون فی الحال رمقی برای گشتن ندارم. برای آنکه کارش را پرفکت انجام دهد آمار قبله را از کارگرهای هتل می‌گیرد. آخر پیدا می‌کند جهت را! 150 درجه خلاف آنچه من گفته بودم. 

این سفر از دو جهت برایم مهم است. به آنها حتماً خوش بگذرد. دوّم خودم را بیشتر بشناسم. مدام در حال جستجوی حس و حالم هستم. آنها چه فکر می‌کنند و من چه فکر می‌کنم. برای همین جزئیات را در ذهنم یادداشت می‌کنم. به ریزه کاری های اخلاق فردی دقت میکنم. کاملاً موشکافانه. 
نهار سلف سرویس است. پدیده ای نسبتاً عجیب برای خانواده من. عادت به این نوع رفتارها ندارند. من می‌روم پی چرخیدن بین غذاها. کنجکاوی نمیگذارد پدر دنبال من نیاید. گاه سوالات بدیهی می‌پرسد، نظیر اینکه اسم این غذا چیست! درحالی که کنارش نوشته است. باید توضیح بدهم؟ اشاره ای به لیبل میکنم و می‌خوانم بیف استراگانوف! پدر دو نقطه خط می‌گوید خب؟ می‌گویم بیف است دیگر. بیف! لعنت به من فارسی حرف بزن. گوشت گوساله با کمی مخلفات، راستش شاید به مزاج شما نخورد، همین غذاهای بدیهی را امتحان کنید. قیمه، کوبیده و... فکر کنم کم در اینجا ناراحت شد. مادر نشسته و ما برایش غذا می‌بریم. بر خلاف تمام روزهای خانه! حس جالبیست. بقیه یک طور دیگری نگاه می‌کنند. به خودم می‌گویم بقیه روزها هم همین را تکرار میکنم. من این پرادایم‌های مسخره شما را نمی‌پذیرم.  هرچقدر هم خوب باشد، غذا یعنی سفره، یعنی بفرمایید میل کنید. اصرار مادر برای کشیدن بیشتر.

عصر بعد از لختی استراحت آمار جاهای تفریحی را می‌گیرم. ابتدا از همکارم. بعد از راننده. بعد مدتی دوقرانی ام جا می‎افتد که کیش مثل سایر نقاط تفریحی دنیا هرچیزی تور دارد. تور کشتی شب، تور فلان، تور بهمان. از جماعت آژانس گردشگری باید هم گرفت. میخواهم از آژانس داخل هتل بگیرم. راننده می‌گوید بیا از جایی که من می‌گویم بگیر. اسمش را میگذارد «سازمان». میرویم. سازمان نیست یک آژانسی مثل سایر آژانس‌ها. از کلک‌های توریستی! با پدر میرویم برای انتخاب تورها. هرچه تلاش میکنم که تور بیشتری بگیرد امتناع میکند. لابد گمان خودش میخواهد هزینه سفر را برای من کمتر کند. البته باید اذعان کنم که فضای توریستی کیش کمی با کانتکس سنتی خانواده متفاوت است. جت اسکی، سافاری آخرچه جایگاهی برای خانواده من دارد؟ سفر برای اینها یعنی دامان طبیعت. بروی زیر سایه درختی چای آتیشی بزنی و دور همی سفره بیندازی و حرف بزنی، نه لذت از هیجان تزریقی! یا چیزهایی که خلاف عرف سایر شهرهاست.

شب را قرار است برویم کشتی. به راننده زنگ میزنم، می‌پیچاند مرا.ازین حس بی اعتمادی که ایجاد می‌شود خوشم نمی‌آید. کشتی شب به تفسیرشان یعنی نیمساعت لوده بازی در طبقه پایین با اهنگ و رقص. نمیساعت در عرشه آهنگ مثلا سنتی! یک بی مزگی و خارج عرفی خاصی دارد فضا. روسری جماعت عقب تر می‌رود. با آهنگ روی همان صندلی کل میکشند و قر میدهند و شومن می‌خواند. حوصله اش را ندارم. تلگرام را چک میکنم. با خودم فکر میکنم فرق اینجا با کنسرت چندماه پیش که رفتم چه بود؟ آنجا کمی تم آهنگ سنتی جنوبی شاید داشت. یعنی عمیق تر. ولی رفتار من متفاوت است. اینجا بی حوصله و سر در گوشی، آنجا نه سرخوش! یکی عین بقیه. چرا؟ شاید چون فهمیدم که من اهل این فضا نیستم اهل اینطور شادی کردن. نه اینکه نشود، نه اینکه نتوانم. نه. لذتی نمی‌برم. حس بلاهت میکنم. شاید چون خانواده اینجاست این رفتار را داردم. اسمش دوگانگی است؟

زودتر از بقیه می آییم بالا. عرشه بهتر است. خیلی بهتر. کاش از همان ابتدا اینجا بودیم، جز گرمی هوا باقیش قابل حل است. کمی مثلا سنتی با سه تار خیلی فالش می‌نوازند. آسمان را من نگاه میکنم و آبهای گرم خلیج. من؟ این نقطه از زمین در این وقت از سال؟ گمانش را هم نمیکردم. تمام که می‌شود. برمیگردیم به اسکله. می‌خواهم با تاکسی تماس بگیرم که بیاید. پدر میخواهد که ببیند آیا ازینجا ون هتل دارد یا نه. میدانم که ندارد و میگویم "نه نیست". آخرش میرود با یکی از ونها که همان مسیر را میرود صحبت میکند که با اون برویم. شامِ نخورده کشتی را هم به راننده می دهد. خوب است اینطور غذایی دور ریخته نمی‌شود.

دیروقت است. نزدیک به ساعت 2. با خودم به امروز فکر میکنم و سه روز باقی مانده. به خودم به خانواده ام. به اسکن کردن همه چیز با دقت بالا. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۲

آیه ۱۵۲ تا ۱۵۵ عمران....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۲۱:۱۲

در رفتن ها، جز همان آیه چیزی دلداری دهنده تر نیست.

همه از خداییم. به سوی خدا برویم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۱۳

از خیلی دور فقط صدای چکه یک شیر آب میاد....باقی صدایی نیست. تاریک. سرد . ته گلویی که تازه سرما خورده.
بی هیچ حسی به خود در آینه جلویم نگاه میکنم.
لختم. لباس تنم نیست. یک گوشه آینه شکسته. ولی زخم روی صورتم را می‌بینم. خشکیده. دست میکشم. می‌شکند. با اینکه هوا سرد است ولی روی صورتم یک عرق سرد است. ترکیبش با زخم می‌سوزاند.
 دنبال نیمچه پتویی میگردم که به خودم بپیچم. به گمانم سرما خوردگی‌ام شدت خواهد گرفت. سرم را بالا می گیرم. دور تا دور اتاق آینه است. خودم را در آن می بینم. تعدادی زیادی منقوص. بالای یکی از آینه ها نوشته «تعدد یک چیز ناقص آن را کامل نمیکند».
حالا ذهنم هم مثل این محیط تاریک، سرد و ساکت می‌شود. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۰