سلام،
روزهای آخر سال زودتر از آن چیزی که فکر میکنی میگذرند. این ماه اسفند سرعتش چند برابر روزهای دیگر است. دیگر درختهای تهران کم کم سبز شده بودند. حس غم انگیزی داشت بهار در زمستان. چون هرچیزی باید جای خودش باشد. بهار بهار، زمستان زمستان.
ساعتهای آخر حضورم در تهران زودتر از چیزی که باید میگذرد. همه چیز به سرعت میگذرد مثل این ثانیه های باقی مانده تا پایان 96. اصلا مثل خود همین امسال که سرعتش چند برابر سالهای دیگر بود. بعد از ساعت های در مسیر بودن بالاخره به خانه میرسم.لباس ها را در نمی آورم هدیه ات را بر میدارم و می آیم سوی خانه شما. هادی توی پارکینگ است از دیدن یکهوی من تعجب میکند. یک گلدان دست من یک گلدان دست او با نان هایی که عمه پخته است میرویم بالا.
خواب هستی. آرام. ساکت و بی صدا. عکسهای هیچ وقت واقعیت ها را نشان نمیدهند. در بهترین حالت یک واقعیت را نشان میدهند مثلا وقتی دستهایت را روی دستهایم میگذارم تازه میفهمم که چقدر دست های کوچکی داری. یا وقتی حضوری دیدم میفهمم که موقع گریه کردن تمام بدنت را سفت میکنی انگار میخواهی تمام درد دنیا را داد بزنی. می بینی اینها در عکسهای نمایان نیستند. لبخند میزنی و این برایم زیباست خاصه با آن چشمهای پر از معصومیتت.
خستگی در چشمهای ملیحه موج میزند. همینطور هادی. وسط حرفهایشان میگویند که سینا اگزما گرفته و تمام صورتش سرخ شده و برای همین امسال مرضیه عید قاین نمی آید. ناراحت شدم. بنده خدا مرضیه یکی از مهربان ترین هاست لابد برای مریضی سینا کلی غصه میخورد. چقدر مادر ها رنج میکشند. چندماه قبل تولد سینا هم تصادف کرده بود و کلی ازین بابت رنج کشیده بود. دنیا در کنار شکوفه های بهاری همچین جایی هم هست.
این روز تماماً قاین باران آمده. عصر پدر میخواهد برود پیاده روی. من رمق ندارم و میخوابم. بعدش تو با ملیحه و هادی آمده ای. با دوربین از تو عکس میگیرم بامزه میشود در همان حالی که گریه میکنی. شماره دوربین را نگاه میکند. تمام عکس های گرفته شده را میدانم. در سه کلمه خلاصه میشود. او، تو و مهسا.
میروید، شب تا ساعت 2 داریم صحبت میکنیم از همه در سخنی و نکته ای. از احوالات خودمان و اطرافیان. دقایق آخر سال است. کاش تمام احوالات آدم ها به سمت احسن الحال برود. کاش دنیا جایی باشد با آنتروپی کمتر. با تعادل های بیشتر با پایداری های بیشتر.
آخرین روز سال 96 به خیر باشد. این آخرین نامه بود. این هفت نامه را بعداً با کمی اصلاحات نگارشی در 22 سالگی ( شاید هم 18 سالگی) به شرط حیات تقدیمت میکنم. امیدوارم روزهایی که این نامه را میخوانی بدانی که برای دایی ات، برای خانواده ات عزیز ترین هستی.
تا آن روز خدا نگهدار