داس نقره ای وسط آسمان شهر میگذرد. امشب آسمان کمی صاف است. مشتری و زحل هم دیده میشوند. دل آسمان من اما گرفته. سخت هم گرفته با طعمی از زنگار روزمرگری و سنگ دلی و دوری از تو.
امشب شب توست، من امّا، در دورترین نقطه ای هستم که تابحال بوده ام. یاد کودکی ام افتادم. روزگاری با پدر مشهد رفتیم. اون رفت که از دکه بلیت اتوبوس واحد را بگیرد. من یک آن به خودم دیدم و پدر نبود، اطراف را نگاهی انداختم همه چیز غریبه بود. چیزی نمانده بود که اشکم سرازیر شود. من حتی الان از یکسو گم شده ام، از یک سو اشکم دارد میرود اما از آن طرف زنگار روزمرگی چنان دلم را بسته است که فقط بغض میشود برای گلو.
امشب دوست داشتم برود و از ته دل بخوانمت، راهم ندادی، به جایش نشستم حساب کتاب گزارش فردای این روزگار ماشین حسابی را تهیه کردم. بین عددهایی که توی اکسل بالا و پایین میکردم دلم 1000 بار صدازدنت را میخواست. دلم گریه کردن میخواست.
راهم بده
میدانم که لایق وصل تو من نیستم....
اما راهم بده