دیر وقت است. به اصرار فرهاد شب را همانجا میمانم. صدای باران و بوی نم از حیاط پشتی خانهشان مرا میبرد به عید امسال که اینجا تنها بودم. تنهای تنها. اینبار تنها نیستم. حتی هماتاقی ام که جز سلام و علیک رابطه خاصی نداریم پیام میدهد که «شب نمیآیی؟..». تشکر میکنم ازین جویای احوال بودنش.
صبح که بیدار میشوم هنوز باران میآید. این اوّلین باران پاییزی است. به مدد چتر فرهاد تا متروی نواب از خیس شدن زیر باران نجات پیدا میکنم. هرچند خیس شدن زیر باران یکی از بهترین تفریحات منِ کمتر عاقل است. سرم میرود توی تلگرامم. مرضی افتاده به جانم از دست این گوشی هوشمند. لحظه لحظه بیشتر مصمم میشود که به همان نوکیای سابق برگردم توی این فکرها متوجه میشوم که خط را به اشتباه سوار شدهام. پوزخندی به خودم میزنم.... از این تصویر بی دقت خودم.
دسته کلیدم پر از کلید شده. حتی کلیدهای قدیمی را جدا نکردهام. فرهاد به تمسخر دیشب گفت که شدهای دسته کلیدت با آن همه کلید و شکل عجیبش شبیه جادوگرهاست. حالا برای بازکردن درب اتاق شرکت باید تک تک کلیدها را امتحان کنم. با اینکه از درب باز اتاق بغلی میشود وارد شد ولی ترجیح میدهم کلید را پیدا کنم. ساعت 9 شده. پاییز توی تک تک مولکولهای هوای اتاق رسوخ کرده. یادآور اولین روزی است که آمده ام اینجا برای مصاحبه. یکی از آن روزهای سرد پاییزی. روزی که آمدم اینجا هیچ تصویری از ادامه کار در اینجا نداشتم. تقریباً هیچ!
گزارش بنزین را که به دست صاحبش برسانم. درب اتاق را میبندم، میروم طبقه هشت. گزارش با پرینت رنگی و زیبا را تقدیم میکنم. میگوید علاوه بر این ایمیل هم کن. برگشتنی دیگرحوصله باز کردن درب اتاق را ندارم. چراغ اتاق بقلی روشن است، فروارد کردن ایمیل را از کامپیوتر امین هم میشود انجام داد. در اتاق فقط یک نفر هست. دارد ورزش 3 چک میکند و با گوشی شرکت با خانمش در مورد لباس صحبت میکند. زود ایمیل را میفرستم و از شرکت میزنم بیرون.
باید بروم بانک، برای تحویل مدارک وام. هرچند حوصله اش را ندارم ولی هادی دیروز با باربری برایم فرستاد که زودتر انجام بشود. پس تعلل کردنم اشتباه است. هوا سرد است. من یک لا قبا بیرون آمده ام. چون دیشب خانه فرهاد بودم و لباس گرم در اتاقم در خوابگاه و من تنبل تر از آنکه برم لباسم را بردارم. تصویر یک جوان نپخته و لاغر مردنی که در یک پیرهن آبی گشاد قوز کرده با موهای ژولیده میرود برای وام در بانک باید خنده دار باشد. سراغ آقای شریفی را میگرم در بانک که طبق گفته مسئول وام در شرکت باید مدارک را تحویل او بدم. سلام میکنم و توضیح میدهم. به وضوح مرا به هیچ می انگارد. فرست ایمپرشن ها همیشه مهم هستند. این تصویر من لابد این فرست ایمپرشن خوب را ندارد. بعد لختی میاید و با اکراه مدارک را نگاه میکند و میگوید ناقص است. توضیح میدهم برایش. بعد که متوجه میشود من اهل قائنم ( ازینکه مدارک از بانک قاین مهر شده) و میگوید کارم را راه میاندازد . خودش اهل کاشمر و همکار دیگرش اهل قائن. حوصله احوال پرسی با همکارش را ندارم. یک سلام ساده و سریع از بانک میزنم بیرون. لابد تصویر خوبی برای بقیه که در بانک نشسته اند ندارد. چیزی خلاف اصول حرفه ای مثلاً.
بعدشم قدمها را سریعتر برمیدارم که به قرار ساعت 10 در کافه زهیر برسم. کافه زهیر مال یکی از رفقای شاهین است. زوج دوست داشتنیای هستند و کافه زیبایی هم دارند. قرار با یکی از آشنایان قدیمی است که قصد اپلای دارد، برای اقتصاد انرژی. با دوستش با هم امدهاند و یک ساعتی و نیم براییشان از اپلای و رفتن و اقتصاد و انرژی میگویم. بعدش میرویم به قصد متروی طالقانی که به خابگاه برم. هوای خیلی خوب است. به قول علی هوا الکل دارد. مست میکند آدم را. واقعا هم مست کننده است. این نم نم باران، این خنکای پاییزی. این آسمان خاکستری و مه آلود تهران این پاییز زیبا. عذرخواهی کنان از آنها جدا میشود که تا ولیعصر پیاده بروم. مست مستم. بی اختیار همینطور قدم میزنم. قدم میزنم و قدم میزنم. سرد است و اگر مادر اینجا بود برای اینطور بی مهابا قدم زدن سرزنشم میکرد. این هوا، این قدمها حال آدم را عوض میکند. احسن الحال! اسم کوچه ها را میخوانم. عکس میگیرم عین دیوانه ها و لابد برای رهگذران عجیب است کارهایم. اسم کوچه را گذاشته اند ...«بن بست خوشبختی» چه اسمی! چقدر دقیق. هم بن بست هم خوشبختی. بین قدم زدن تلگرام چک میکنم و پاسخ این آن میدهم. قرار میگذارد با صالح برای عصر که برویم در دفتر روزنامه کارها را انجام بدهیم.
تاکسی را سوار میشوم از سر ولیعصر برای انقلاب که با یک آش نیکو صفت جمعبندی کنم. بوی جلو یک روحانی نشسته و عقب یک دختر و مادر. سنگک تازه گرفته اند. بوی سنگک کل ماشین را پر کرده. سر جمالزاده پیاده میشوم درحالی که حوصله ندارم به راننده بگویم چرا دوبرابر حساب کرد. درگیر الکهای این هوای مستانه ام... صف طولانی آش از سر کوچه پیداست. حق هم دارند. هوای به این خوبی، سرما به این قشنگی معلوم است که با آش بهتر میشود. آش را میگیرم. بالا میروم و یک صندلی تک پیدا میکنم. مردم اینجا جالبند. هر تیپ و قیافه ای هستند. من اما چشمم را سربازهایی که با معشوقه هایشان امده اند میگیرد. حداقل سه نفر را دیدم ام. حداقل.
بیرون میزنم از نیکو صفت. با خودم فکر میکنم میبینی تهران همین است. همین تصویر پر از خاکستری.
.....
تهران یعنی همین خطوط متروی شلوغ سر صبح. تصویر کارمندی که پنجشبنه به جای کار کردن آمده کار شخصی انجام میدهد. تصویر بانکی که تو را اول آدم حساب نمیکند بعد به بهانه همشهری بودن کارت را راه می اندازد. تهران یعنی همین چکه چکه کردن باران توی پیاده روی پاییزی. بوی سنگک توی ماشین.صدای رادیو که داد میزند «شمایی که الان توی تاکسی نشسته ای لبخند بزن به این صبح دل انگیز...» تصویر اینکه یک تاکسی در صندلی جلو یک روحانی و صندلی عقب دخترکی که هیچ اعتقادی به حجاب ندارد. تاکسی ای که دوبرابر حساب میکند. تهران یعنی همین که صبح بروی اداره بعدش بروی بانک برای وام بعدش بروی کافه برای یکی توضیح بدهی چطور میشود برای تحصیل رفت خارج از ایران. تهران یعنی همین کافه های پر و خالی و پر از دود سیگار... یعنی آش نیکو صفت توی صبح سرد پاییز. یعنی تصویر سربازها عاشق. تصویر پیکهای متعدد موتور سر چهارراه که زیر باران خیس شده اند.....یعنی مخلوط کار و درس و عشق و زندگی و سربازی و غصه و شادی. پر از صراحت و عدم قطعیت..
تهران یعنی همین تصویر مخلوط و خاکستری....
سلام هشتمین پاییز در تهران
سلام....