۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیروز از سنت‌های دنیا صحبت شد. که سیرو فی الارض.... گفتند که «بزرگترین بتی که در طول تاریخ پرستیده شده، بت هوای نفس است». شکی نیست که از درست‌ترین سخن‌هاست. حرف از مامون بود که آدمی زیرک و آگاه بود. اما همین بت بزرگ او را شکست. الساسیه عقیم.

 ذیل سنت‌‌های دنیا یک سنت را هم اضافه میکنم. سنت امتحانِ پس از شعار.  شعار دادن شاید برای همین مرا می ترسناند. از ضعفم در برابر بت بزرگ اگاهم و امتحان پس از شعار را رفوزه می‌شوم. مثل امتحان امروز پس از شعار دیروز. مثل رفوزگی هر روزه.




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۲۶

روزها به سرعت می‌گذرند، سرعتی لایوصف. به محّل جدید تقریباً دارم عادت میکنم. خوابگاه خوب و ساده‌ایست. هرچند هنوز به دانشجویی عادت نکرده‌ام. تقریباً هیچ کلاسی را شرکت نکرده‌ام. دوبار دراین هفته به دانشگاه رفتم، یکی برای تکمیل ثبت نام که مسئولش با کنایه گفت « گویا خیلی شوقی برای ثبت‌نام نداری...» یکی هم برای جشن ورودی‌های دانشکده سابق. در جواب اوّلی لبخند زدم و در دلم گفتم که این چیزها دلخوش کنک من نیست. دوّمی قرار بود که اصطلاحاً motivational speaker باشم. دیر اطلاع دادند و من فی البداهه چیزهایی برایشان گفتم. حس خوبی نداشتم، اولی برای اینکه از در ویترین قرار گرفتن و شوآف ( حتی به معنی خوبش) گریزانم و دومی برای اینکه حرفهایم چرت بود و کم عمق! کاش وقت بیشتری رویش گذاشته بودم. الان که فکر میکنم کلّی حرفها خوبی میشد زد. همین است، یک آدم که نوشتن از صحبت کردن برایش راحت تر است را بگذاری motivational speaker نتیجه می‌شود این!


این هفته بسیار شلوغ بود. از سفر ماهشهر تا گزارش‌های متعدد برای این و آن. هم‌صحبتی با افراد در محیط کار برایم جالب بود. خصوصاً آنها که متاهل‌ند و سنی بیشتر از ما دارند. هرچقدر هم حرف‌هایشان سطحی و از جنس کارمندی باشد ریشه‌های خوبی از حقیقت می‌شود تویش پیدا کرد. در این شلوغی از فرصت تاخیر هواپیما استفاده میکنم و کتاب مادر- توران میرهادی را می‌خوانم. نزدیک به نصف‌اش را خوانده‌ام، یک نفس! موتور هواپیما بقل گوشم بود و احتمالاً باید از نویزش عصبی می‌شدم ولی نشدم، چون غرق بودم در کتاب. لذت بی نظیری بود. یک فضای دل‌نشین را ترسیم میکرد. خواستم به محض رسیدن به هتل ازین کتاب و شوق بنویسم، آنقدر خسته بودم که خواب مجالم نداد...


دراین شلوغی، فکر میکنم به خودم و تقریباً یکسال گذشته‌ام. مسیری کم‌نظیر بود که بابتش از خدا بسیار متشکرم. از یک چیز این مسیر بسیار بیشتر متشکرم. و آن فکر عمیق «عدم تعلق» بود! کارم که در تجارت صنعت شروع شد میدانستم جز چند صباحی بیشتر اینجا نیستم در نتیجه خیلی احساس دلبستگی نداشتم، برایم خیلی چیزها مهم نبود. بعد که خوابگاه را تخلیه کردم و خانه به دوش شدم هر کجا که میرفتم میدانستم جز چندصباحی بیشتر نیستم. حتی دوباره که به خوابگاه مازاد برگشتم دیگر خیلی از چیزها که قبلا مهم بود دیگر برایم مهم نبود. میدانستم که چند هفته بیشتر طول نمی‌کشد.... حالا که اینجا دوباره دانشجو شده‌ام میدانم که ممکن است هر آن وسطش رها کنم. یا اگر هم رها نکنم دیگر آن شوق و دلبستگی و تعلق وجود ندارد. به این فکر میکنم کاش در کل دنیا همچین فکری در ذهنم نهادینه شود. کاش بدانم که همه اینها یک روز تمام میشود و بازی مهمتری در پیش است. برای آن باید آماده شوم. مثل آنهایی که در بازی مافیا میدانند خدا کیست، مافیا کیست و شهروند کیست و نحوه بازی کردنش با بقیه متفاوت است. کاش به آن تصویر ایده‌آل برسم.  صد حیف که این بالها، توانایی پریدن ندارند....


حرف بسیار و عمر کوتاه...

پ ن: احتمالاً بهترین رویکرد ترکیب خوف و رجاء است. نه انچنان دلبسته که یادت برود هدف چیست و نه آنچنان رها که یادت برود کجایی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۶

مجتبی گفت بیا برای هم دعا کنیم...

گفتم بیا بخوایم که سیّد ما و مولای ما برامون دعا کنه...

گفت کدوم سیّد... گفتم (عج)...

هر دو لبخند زدیم....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۷

اول،
فردا باید شادمان را ترک کنم. مقصد نا معلوم است. احتمالاً چند صباحی خانه نوید و سایر رفقا. به خانه به دوش بودن درین چند ماه عادت کرده ام. این تصویر کاملا خلاف تصویر مرتضی است که 6 سال یک گوشه خوابگاه طرشت نشسته بود. یادم هست آخرین شب خوابگاه شادمان با مجتبی بودم و شب اپلیکشن EPFL پر میکردم . تکرار دوباره تاریخ یا چی؟ اینبار هم ریجکت؟!


دوم،
زیاد اینجا می‌نویسم. زیاد نوشتن بی کیفیت را زیاد دوست ندارم. کلا نوشتن هیچ وقت خیلی چیز خوش یمنی برایم نبوده. یک نفرینی، چیزی بسته اند به این کیبرد و کاغذ برایم. از آن شعر تلخی که دیماه 89 گفتم و نوشتن و شعر گفتن و این چیزها را بوسیدم و گذاشتم لب تاقچه. تا وبلاگهایی که زدم و از بس کسی نخواند و چرت بود حذف کردم و یا آنهایی که با اتفاقهای ناگواری میرفتند. طولانی ترینش بیدلیسم بود. 3 سال فک کنم به طول کشید. شاید کمتر. ولی تابستان پارسال در آن موقع که دست به هر کاری میزدم نمیشد بستمش برای همیشه. اینجا را ولی خیلی دوست دارم. عمق نوشتن هایم بالاتر بود. لابد بلاتشبیه مثل نوشتن های مولانا بعد از دیدار با شمس مثلا! :/


سوم،

خانم رستمی می‌گوید «...اگر کنسل نشود» این را که می‌گوید قدری آتش میگیرم. مشکل ازین لقب «دکتر» است که آدم‌ها بد قول می‌شوند؟ 


چهارم،

شب هم زنگ میزند و جویای احوال. شرمنده ام ازینکه بخاطر یه ناراحتی ساده جسمی این همه ادم را درگیر کرده ام. حالم ازین تصویر خودم بهم میخورد. ازینکه من واقعاً لیاقت این همه مهر و محبت را ندارم؛ از خودم بدم می آید. حتی دیگر به این نتیجه رسیدم در شرکت هم نگویم حالم خوب است یا بد. برخی فکر میکنند بابت از زیر کار در رفتنی چیزی است که اصلا حس خوبی نیست برایم.فارغ از تمام این ماجرا ها واقعا حالم خوب است. نیازی به نگرانی نیست.

پنجم،
مستند انقلاب جنسی را دیدم. بدی نیست. در مورد درست بودن نتیجه گیری اش شک دارم. با خودم فکر میکنم خیلی از فکرهایم از چیزهاییست که در کودکی و حتی نوجوانی در من ذخیره شده. همانهاست بی تغییر و این ها مرا گاه در تصمیم گیری بین صحیح و خطا دچار اشتباه میکند. مثلا همین بحث «ازدواج موقت» از نوجوانی با آن به شدت مشکل داشتم. به نظرم فرقی بین رابطه بی ضابطه و نکاح موقت نیست. با خودم فکر میکنم نکند همه این فکرها یک ژست انتلک است که دارم. ژست‌هایی که فقط تصویرش زیباست ولی حقیقت نیست. در بطن جامعه چیز دیگری رقم میخورد و اساساً کار صحیح چیز دیگری است. 

ششم،
یک رفتار عجیبی دارم و آن علاقه به پیچیده بودن یا شاید بهتر بگویم ترکیبی از سادگی و پیچیدگی. دارم فکر میکنم پیچیدگی ام از «تهی» بودنم نیست؟ وقتی چیزی برای عرضه نداری فقط سختش میکنی....لابد همین پیچیدگی باعث شده از زندگی دنیا آنقدری لذت نبرم که بقیه می برند.  اینکه از دنیا لذت نمی برم به خاطر این است یا اینکه در کودکی همیشه سطح خوشحالی کردن/ بازی کردن/ ورجه ورجه کردنم محدود بوده؟ همیشه زمان های بازی و لذت بردن از چیزهای ساده دنیا با نهیب های منطقی و عاقل و بالغ باش جلوگیری شده؟ احیاء کودک درون باید؟ 

هفتم،
در مورد ذهنم باید چیزی بنویسم که وقت میخواهد و ذهن آرام، چیزی که این روزهای ندارم. حداقل با این وضع خانه به دوشی....

هشتم،
بابت دوستان و اطرافیان مهربانم از تو متشکرم. ازینکه مهربانی خودت را در وجود انسانها گذاشتی متشکرم.

پ ن : در فکر کردن در مورد کودک و نوارهای کودکی یادم آمد که گاه پیش می آمد در کودکی برای آنکه محبت دیگرانی را کسب کنم سعی میکردم از طریق نگران کردنشان اینکار را بکنم. کار بی نهایت زشتی بود و تلخ. خیلی تلخ. هنوز احساس گناه آن کودک از محبتهای که لایقش نبود را حس میکنم و دلم به حال حماقت های این کودک می سوزد. این تصویر که اطرافیانم محبت کنند شاید مرا یاد آن روزهای می اندازد و ناخودآگاه ناراحت. شاید باید در موردش با دکتر هادی صحبت کنم. راه حلش چیست؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۱۸

اول
 هنوز وضعیت جسمی‌ام به حالت نرمال بازنگشته. بی حوصله ام در محیط کار. حتی حوصله انجام کارهای خوابگاه و نقل و انتقال به مکان جدید را هم ندارم.  همینطور سایر کارهای انجام نداده. ددلاین EPFL و غیره. دکتر تجویزی کرد ولی فکر نمیکنم خیلی اثر خاصی داشت. ملیحه میگوید که از استرس است. استرس دارم؟ نه. شاید از مشغولیت ذهنی است که چیز جدیدی نیست برایم. لابد این کفاره شرابخواریهای بی حساب است ( بخوانید عدم توجه به معده)

دوم
دنبال تخم کرست می گشتم در عطاری. صاحب مغازه گفت که نداریم. پرسیدم مشابه به آن چه داری یک مخلوط جلویم گذاشت. از محتوا پرسیدم گفت : فرض کن بگم مگه تو سر رشته داری! چطور میتوانیم این بی ادب باشیم؟ لبخندی زدم و گفتم در حد رازیانه و تخم کرست و امثالهم بلدم رئیس. بعلاوه حتی اگر ندادم به روش فهمیدنش را بلدم. واقعا این رفتارهای همطونهای آن را متاسف میکند.  اللهم کامن سنس عطا کن.

سوم
به مقدار قابل توجهی میخواهم هیچ کار نکنم. فقط استراحت مثلاً. یه مدیتیشنی چیزی شاید حتی.  یک ماساژ خوب.


چهارم،
 شاید بخشی از کارهای عقب مانده که انجام بدهم حالم سرجایش بیاید. امشب قصد میکنم که برای اپلیکشن وقت بزارم. به شرط همراهی کائنات.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۵۷

سّید ما، مولای ما، دعا کن برای ما....

.
.
.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۳۹
اوّل؛
اینجا تا کیلومترهای آرامش است. سکوت.... آسمان با آن ستاره هایش و صدای جیرجیرک ها. اینجا ساعت ها هم با آرامش جلو میروند. از صبح که برمیخیزی تا شب کلّی وقت داری. به همه کارهایت میرسی. خرید میکنی. دیدار این و آن میروی و کلی کار دیگر که در تهران هر کدامشان یک روز وقت کامل میخواهد. هوای اینجا همه چیز ایده آل است. واقعا دمای آسایش. نه یک درجه سردتر و نه یک درجه گرمتر. فقط یک چیز این هوا همیشه مرا به زحمت انداخته. خشکی هوا. حساسیت می آورد و عطسه های فراوان. بدون توقف....
این را میگذارم در کتگوری هیچ چیز ایده آل نیست.
شب با هادی میرویم مقبربه ابوذر. صدا موسیقی خوب، هوای ایده آل و دیدن شادی ساده مردم کویر برای من اگر یک «دم پروستی*» نباشد خیلی نزدیک به آن است.د

دوم،
بچه ها را دوست دارم. به خاطر همان معصومیت شان به خاطر همان رنگ و بوی خدا داشتن. یک صفحه پاک و مطهرند. مهسا بزرگ شده. کلمات را نصفه  و نیمه میگوید. مرا کمتر می بیند و آنطور حبّ عمیق قدیمی با من ندارد. طبیعت آدمی همین است ( خوشبختانه یا متاسفانه) که کسانی که در نزدیکی ات هستند، دوری شان برایت سخت تر است.  دیدن تربیت بچه ها همیشه مرا به ترس انداخته. ترس که چه عرض کنم شاید محذور بودن. تک تک رفتار ما آدم ها زندگی اینده این کودکان را تشکیل میدهد حال ما کاملاً غیرارادی و فطری عمل میکنیم بی آنکه فکر کنیم به اثرات رفتارهایمان.  انگار ما این کودکان را میسازیم. با فکرها و رفتارهایمان. انصاف است؟ عدل است؟ گمان نمیکنم. من خواسته یا ناخواسته بخشی از رفتارهای پدر و مادرم را با خودم یدک میکشم. اگر پدر و مادر من رفتار متفاوتی داشتند من هم امروز متفاوت بودم ( خوب یا بد) خب پس تکلیف این دو آدم متفاوت چیست؟
فارغ ازینکه فرزند آوری آن هم در جامعه ایران کار بسیار شجاعانه ای است. خیلی شجاعت میخواهد. بماند که کلی کودک بی سرپرست و بد سرپرست هستند که ما چون تمام وقتمان را برای کودک خودمان میگذاریم از حال آنها کاملاً غافلیم. درحالی که شاید با نصف وقت و انرژی ای که برای وظیفه پدری/مادری میخواهیم بگذاریم بشود چند فرزند بی سرپرست و بدسرپرست را از نقطه صفر به یک حد نرمال رساند. این فکرها که از ذهنم میگذرد مصمم و مصممتر میشوم که من بعید است روزی والد شوم. نهایتاً سرپرست...

سوم،
دورهمی خانوادگی همه چیز جذاب و قشنگ است جز آن تحلیل های صدمن یک غاز. از شنیدن اخبار شبکه یک گاهی دشوارتر است. آدم متاسف میشود گاهی ازین حجم از ناآگاهی. همینطور عددهای را بی حساب و کتاب و بی سند و رقم پشت سرهم حواله میکنند. منبعش کجاس؟ همین مزخرفات آمد نیوز و امثالهم.  همه نگران من هستند. خیلی واضح و آشکار. ازینکه برایشان مهم اند واقعاً سپاسگذارم. به من یادآوری میکند که در تصمیم هایم باید دقیق باشم ولی حرفهایشان از جنس حرفهایی نیست که بر من اثری بگذارد. گوش میدهم لبخند میزنم و حرفی نمیزنم جز تشکر. احتمالاً باید صحبت کنم  و بگویم که من خلاف این حرفها و ایده آلهای شما فکر میکنم. بهر قیمت حاضر نیستم برم خارج از کشور. بهر قیمتی حاضر نیستم هر کاری را بکنم. برای من چیزهایی مثل شهروندی و رفاه در آن تصویر شما ارزش کمی دارد. من معنا و عمق برایم مهم تر است. کامیونیتی آدمهایی که به آنها معاشرت میکنم خیلی برایم اهمیت بیشتری دارد تا اینکه من پاسپورت کانادا را در جیبم داشته باشم. بگذریم. تصویری از من دارند که گاه بسیار از من بهتر است و گاه بسیار از من بدتر.  لبخندی بر لب دارم و حرفی نمیزنم. ازینکه فکر میکنند که من احمقانه یا جوگیر-طوری تصمیم میگیرم ناامید میشوم. با اینحال شنیدم حرفهایشان حداقل کاریست که باید بکنم.... بگذریم.

چهارم،
فردا باید برگردم به تهران. این تصویر آرام کویر امشب تمام می‌شود. کاش فرد صبح زود بتوانم بیدار شودم و آن صحنه روشن شدن آسمان تاریک را ببینم. کاش...

پنجم،
 صوتی مذهبی برایم فرستاد. زیارت امین الله است.... لبخند میزنم و به خوب بودن دوستانم غبطه میخورم.

* مارسل پروست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۵۷

اوّل؛
به خاطر کنسرت کیهان کلهر و البته محدودیت زمانی خوابگاه برای ورود (11:30) مجبور بودم زودتر برگردم و اسباب سفر را جمع کنم به مقصد خانه نوید. از انجا با هم برویم کنسرت.  دیر شروع شد. خیلی دیر. نزدیک به 45 دقیقه دیرتر. با خودم گفتم لابد این بار هم کنسل شده. لابد لغو مجوز کرده اند. امّا اینطور نبود. قضاوت بی خودی کرده بودم یا شاید فرضیه بیخودی بود. کیهان کلهر خودش توضیح داد که علتش خوب نبودن پیانوی قبلی بوده که نیاز به تعویض داشته. آن هم در ترافیک شب تهران.

آدم بی نظیری است کلهر. حرفه ای و یگانه. با کیفیت ترین موسیقی را در حرفه ای ترین شکلش ارائه میکند. نوای کمانچه اش نوای سوز است. فضا سازی آهنگ هایش فراتر از موسیقی کلاسیک ایرانی است. شب بی نهایتی بود. آن موسیقی آن نوای لالایی آن سوز کمانچه که در موافق و مخالف نوای غمش می آمد. آن فراز و فرود ها.

دومّ؛

شب جز دو ساعتی بیشتر نمی‌شود خوابید. خداشکر جلسه برای یکشبنه افتاد. پرواز هم تاخیر داد. به قول کیهان کلهر ما ملتی هستیم با 3000 سال تمدن و یک ساعت تاخیر. اسمس میدهم که دیرتر خواهم رسید و دیگر هیچ به خاطر نمی آورم . خواب امانم را می برد. بیدار که می شوم نزدیک مشهدیم. تا نگاهی می اندازم که به اطرف یکهو موسیقی ای پخش میشود... آشناست... شوکه میشوم! در پرواز؟ نوای « لایق وصل تو نیستم....»؟ یک فکر در ذهنم باز میشود که میگوید این کار خلاف رفتار حرفه ایست. اینجا کلاس درس تئولوژی نیست. سریع درب این فکر را میبندم و میگذارم گوشه ذهن. به آن احتیاج ندارم. به جایش بند دلم خود به خود باز میشود. هیچ چیز مثل این موسیقی چشمان مرا نمی سوزاند. پلک های گرم شده. و دستمالی که میرود خیسی گونه را پاک کند مبادا کسی فکر کنم من چه آدم خوبی هستم. آنها که نمیدانند، من میدانم که منقوصم!

سوم؛

هوا گرم است. نزدیک اذان ظهر. معمولاً برای رفتن به حرم شب یا صبح زود را انتخاب میکنم. حال دیگری دارد. اینبار اینقدر محتاجم که گرمای هوا، شلوغی و اینها هیچ در خاطرم نمی آید. چشمم فقط به یک چیز است. 15 دقیقه بیشتر وقت نیست. پدر بعدش جای دیگر کار دارد و عصر هم باید برگردیم به قاین. میدانم که اگر بگویم بمانند میمانند ولی میدانم که گفتنش خودخواهی است. میگفت که «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم...» من آمدم اینبار اما تو قبلش امده بودی. به دل ما. میگویند اگر اذن ورودت قبول باشد گونه ات خیس میشود. ممنون که در همان مرز هوایی اذن دادی. ممنون که این منقوص را می بینی هنوز. هنوز به این بنده امیدی داری لابد....

حرفهایم زیاد بود مثل کمانچه کیهان،  اما زبانم چیزی نمی آید. که غم از دل برود چون تو بیایی..... 

چهارم و آخر
یکبار دیگر به خودم یادآوری کردم که خیرالامور افضل و برتر تمام آرزوهایم هست.
خواستم که اگر قسمتی بود و عمری بود و خیری بود. آن خیر الامور همینجا پیش این امام رئوف باشد. ساده و بی آلایش و با عمقی از معنا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۳
یکم؛
می‌گویند چراغ به قدر عدلش نیاز به سوخت دارد. بیشتر یا کمترش خاموش میکند. به چه خاطر؟ دلیلش واضح است. ظرفیت محدود مخزن.
فکر نمیکنم جمله‌ای صحیح‌تر از این در مورد خودم سراغ داشته باشم. مثالش را هم به غایت دیده‌ام. در پرُ حرفی، کم حرفم می‌شوم نه از سر اینکه حرفی باشد و نگوید که انگار یکهو تمام حرفها از ذهنم پاک میشود. تمامشان! تمامشان!

دوّم؛
دیشب به پیشنهاد رفقا رفتیم پارک پردیسان. تعداد زیاد سگ‌های پارک برایم عجیب بود. بد یا خوبش را نظری ندارم. هرچه هست خلاف روند عادی فرهنگی چندین ساله‌ی ماست.
در پارک تمام مدّت ساکتم. سعی می‌کنم ازین بی حرفی در بیایم. مطمئنم هیچ کسی خوشش نمی‌آید با دیگری به تفریح برود و او ساکت و غرق در دنیای خودش باشد. به روزهایی فکر میکنم که هر کسی سمتی خواهد بود. شبنم می‌رود نروژ. نیلوفر هم اگر برنامه‌اش جور شود احتمالاً می‌رود با حسن می‌رود سوئد. امید آبانماه عازم سربازی است. علی چند ماه بعد آن. پوریا هم درگیر دفاع است. محمّد پی بیزنس شخصی را پی گرفته و کمتر در جمع ماست. دیگر چه کسی ماند؟ این روزهای پارک رفتن، روزهای آخر دنیای دانشجویان ارشد انرژی است. 
در مسیر برگشت از پارک به نشاط- یک فست فود معروف در ستارخان- من و امید در ماشین پوریا هستیم. بی اختیار از امید چشمه نت طلب میکنم. سرم توی صفحه‌ی 5 اینچی آیفون است و تصویر از بیرون لابد خنده دار. دست هایش را تند به تند روی صفحه میکشد که زوم این و زود اوت کند و بخواند. یک لحظه نگاه میکنم. در ذهن هر کدام از ما سه نفر چیزی میگذرد. هر سه متفاوت. هر سه مهّم و این سه‌گانه جدا از هم بخشی از ذات روزگار است.

سوّم؛
فست فودش به غایت شلوغ است. من و امید رفته ایم که سفارش بدهیم. برخی را ندارد و در نتیجه نیاز به دبل چک است. پله‌ها را بالا و پایین میروم. حجم عظیم از مشتری‌ها، گرمی هوا و سرو صدای بسیار. راستی چرا آدمها می آیند اینجا غذا بخورند؟ تصویر واقعا خنده داری است. سرعت بالا، خشونت در زبان بدنشان، دهانهایی که میجنبند و غذا را گاز میزنند و روی لبهایشان سس نقش میبندد. گرم است. برایم اینجا انگار تصویر کمی سورئال است. تباهی آدمی! فیلم «آبی گرمترین رنگ است» یک آنالوژی جالب بین شهوت و غذا خوردن برقرار کرده بود. صدای ملچ ملوچ بازیگراهایش را کاملا پخش میکرد. همانطور که صدای معاشقه آن دو دختر لزبین را. تعمّد خاصی هم برای این آنالوژی داشت که به نظرم صحیح است.  چه سکس و چه غذا خوردن بُعد حیوانی آدم‌هاست. 
ازینکه اینجا هستم حس خوشایندی ندارم. از شلوغی بیزارم. خاصه از شلوغی اینجا و این آدمهایی که ارکستر سمفونی ملچ ملوچ راه انداخته اند بیشتر در عذابم. تصویری از آنچه برایم از آمستردام وصف شده جلوی چشمم می آید... سلف تاک سراغم می‌آید.... [ فکر کردی چه کسی هستی؟ برتری؟ نه! تو در بهترین حالت یک وصله ناجوری. این بقیه هستند که مثل آدم زندگی میکنند. عشق می ورزدند. از زندگی در دنیا لذت میبرند و بلند بلند میخندند...]

چهارم؛
دیر وقت شده است. ساعت نزدیک 1:30 است. سر تقاطع آزادی- چمران یک زن با کودکی در بقل نشسته. یک زن دیگر هم به او اضافه می‌شود. فرزندی نزدیک به 2 سال دارد. سیب را میدهد دستش. نمیتواند گاز بزند. خودش با تلخی یک گاز میزند. میدهد دست کودک. هیچ نگران سلامتی‌شان نیستند. نگران هیچ چیزی نیست. خصوصا آن زن دوّم. به تک تک ماشین‌های سر چهار راه نگاه عاقل اندر سفیه میکند. شیشه را میدهم بالا. نمیخاهم نگاهش به نگاه من بیفتد. هیچ آدمی ازینکه دیگری اینطور در چنین وضعیتی تماشایش کند خوشحال نمیشود. غرق در تماشای این تصویرم. تلخ است؟ بله. لابد گرسنه اند. آن تصویر پر از شهوت غذا خوردن و این تصویر کنار هم چقدر تلخ تر!

پنجم؛
صبح که از خانه علی بیرون زدم به قصد محل کار داشتم با خودم فکر میکردم که از وقتی که منظم مینویسم این سلف تاک و تفسیر اطراف بیشتر شده. انگار در تمام روز دنبال سوژه تحلیل در ذهنم میگردم.

ششم؛
به این چندسال و خصوصا به این چهارماه گذشته فکر میکنم. زیاد هم فکر میکنم. شاید سلولی کمی از سلولهای مغزم هست که درگیر این فکر نباشد. به همان «کلاسیک‌»ترین شکل ممکن. همانقدر ساده که می‌خواهی تمام وقتت را صرف این فکرها بکنی. تماماً به یک چیز بیندیشی!
این مدلِ کلاسیک صبرم را می‌بُرد. صبر چیزی نیست که الان بخواهم نداشته باشم. به یادم می‌آورم که تفویض امور به دست کسی دیگر است. و هرکس توکل کند خیر و نیکی از آنش می‌شود.

هفتم؛
فردا ثبت‌نام دکتری است. دیروز نامه ادمیشن اصلاح شده برایم آمد. فرقی با قبلی ندارد جز اینکه گفته ژانویه ترمت شروع می‌شود. کار صحیح چیست؟ قطعاً نیاز به مشورت و همفکری دارد. می‌دانم که در این شرایط تحمّل «دوری» برایم اصلا آسان نیست. که شاید ناممکن باشد و احتمالا ناصواب. فارغ از تمام اینها. 4-5 سال دور بودن از فضای اینجا و تحمّل یک محیط جدید با چالش‌های جدید چقدر قابل تحمّل است؟ فیلد کاری را چطور؟ یک ترید آو بین تعداد زیادی پارامتر تصمیم گیری.....
خدایا کمک کن که جز خیر تو چیزی نخواهیم...

پ ن : دوستی اینجا نظر گذاشت که فونت نوشته‌ها کوچک است. به روی چشم. بعدی‌ها را کمی بزرگتر می‌نویسم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۳

خواستم از احوالات بنویسم که حرف‌ها بسیار است.... خبر واژگونی اتوبوس دانش‌آموزان تمام قوایم را گرفت.
کاش اینقدر به «ایمنی» و «نیروی انسانی» بی اهمیّت نبودیم. کاش از پلاسکو و امثالهم درس میگرفتیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۰۸