۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهریور با خودش یک غمی می‌آورد. غم سرد شدن هوای برای پسرک کویری که نشان پایان خوشی تابستان است. اول شهریور که می‌شود ناخداگاه انگار باید رفت مغازهای و لوازم التحریر خرید. کتابهای سال بعد را و بعد شروع کرد به جلد کردن کتابها. شهریور یعنی که بازی تمام شد. روزهای بعد باید برای مسیرهایی که هر کسی میگیرد خداحافظی کرد. مثل ترمینال. محل رفتن است. محل بی ثباتی. همه چیز لحظه‌ایست. هیچ کس قصد ماندن ندارد. شهریور هم همین است. ماه نماندن. یا می‌آیی یا میروی.
امسال تابستان را حس نکردم. غرق بودم. غرق در برنامه‌های آتی زندگی و کار. عمرم می‌گذرد و هراسم می‌آید ازینکه توشه خالی ام. از تعهدهای که داده‌ام، از آرزوهایی که داشته‌ام و قوایی که رو به زوال میرود. از هوش و انگیزه و پشتکار. امسال ازینکه در شهریور هدفی برای آینده دارم خوشحال ترم. شاید دیگر امسال آن غم هرساله‌اش مرا نگرفت...

دیروز تولد مریم بود. ازینکه در خاطرم نبود غمگین‌ام. نه اینکه روز تولدش را یادم نباشد. روزهای سال از دستم در رفته است. مریم شهریوری است. اصلا شهریور که می‌شود توی ذهنم همین مریم و لحظات خداحافظی با او در کودکی به ذهنم می‌آید. برای آن کودک ساده، یک روز بیشتر ماندن خواهرش مصادف بود با دنیایی از شادی. در روزهای راهنمایی که خوابگاه میرفتم بالاجبار، روزهایی که مریم از اصفهان می‌آمد در پوستم نمی گنجیدم. بهر دری میزدم که برم خانه. از هیچ گریه‌ای، اصرار، پافشاری‌ای دریغ نمی‌کردم. چقدر تصویر آن روزها برایم تلخ است. نه برای سختی‌هایی که بر من گذشت که من بین آن جماعت اوضاعم خوب بود. از تصویر آن همه کودک خوابگاهی که برای «تحصیل» کردن جمع شده‌اند. از آن عدالت آموزشی لعنتی که نصیب خیلی ها نبود و هنوز نیست.
( توضیح اینکه در آن سیستم اداره خوابگاه تعداد مرخصی‌ها محدود بود. کاملاً به مثابه پادگان!).

شنیدن این

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۵۵

ساعت 2 بود. پای گزارش تولید بنزین نشسته بودم. بین فرمولهای RON و RVP. تلفن زنگ زد. هادی است. چند روزیست که امده اند مسافرت به شمال. قرار شد اگر برنامه سفرشان طوری بود که من هم به انها بپیوندم به من خبر بدهد. احتمالا همین است. تلفن را جواب دادم میگوید «مهدی* تهران است». خواب می بینم؟ مهدی؟ چطور؟ یکهو؟ بعد از نزدیک به 8 سال نبودن؟ تند تند شماره اش را میگیرم. صدایش بدون لگ می آید. همین گواه این است که تهران است. از ساعت 9 صبح تهران بوده. مراعات مرا کرده که شاید مشغول به کار باشم....

اسنپ را میگیرم به سمت فرودگاه. بعد از چند ساعت، نگاه به ساعت گوشی ام میکنم. اوه! من کار مهمی داشتم. کاش زودتر زنگ زده بودم و خبر میدادم که نمیرسم. اوه! راستی من کلی حرف برای گفتن داشتم آنها را چه کنم؟ (سلف تاک میگوید بنویس. من میگویم بعد این مدت؟)
می بینی؟ چقدر عجیب امروز نشد که بگویم. غیر مترقبه ترین چیز دنیا هم که شده می آید!  صبح امروز اگر کسی میگفت ده چیز غیرمترقبه بگو قطعاً حتی در 20 تای اولش هم دیدن مهدی نبود.

بهرحال حرفهایم را نگفتم. حرفهایی که گذاشته بودم چند قدم جلوتر بگویم. یک پایان خوب برای فاز اول. ولی صبرم سرآمده بود. حالا خیلی اتفاقی نگفتم. نگفتم حرفهایی که سالهاست باید بگویم را. از شعله های درون نگفتم . از تمام نامه‌هایی که ذهن نوشته شد، یا حتی بر قلم آمد و فرستاده نشد..... لابد دست تقدیر هم خودش گذاشته برای روز دیگر.


آخرش مهدی روی صندلی جلوی گیت 8 ترمینال 4 گفت که « زندگی بی عشق معنی ندارد.... همانطور که ریاضی بی عدد»
فردا عرفه است. دوست داشتم روزه بگیرم. به خاطر مرخصی امروز و عقب ماند کارم فردا باید بروم شرکت. بعید است بشود روزه گرفت. دیگر این «نشدن» ها چیز جدیدی نیست.  ما خود به عدم لیاقتمان آگاهیم....


پ ن : التماس دعا.
پ ن :یک روز در مورد مهدی خواهم نوشت!
پ ن : خدایا برای بنده‌های مهربونت ازت متشکرم. ازینکه مهربانیت رو در بقیه قرار دادی متشکرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۸

ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۴

آشفته بودم. بی دلیل. ارائه گروه رو باید آماده میکردم. به بهترین شکل ممکن. خداشکر ارائه خوب پیش رفت. هرچند الان که فکر میکنم مغزم کار نمیکرد. تنها پروسس های عادی. برگشتنی به شرکت هرچقدر سلول و انرژی بود سر صحبت با همکارهای برای سیستم دیتابیس جدید رفت. سه وعده غذایی را اسکیپ کرده بودم. البته از نظر من یک وعده بود. چون در طول روز بیشتر از یک وعده غذا نمیخورم. 

بحث شد، حرف زدیم. همینطور ذهنم بهم ریخته بود. انگار نمیداند که چه می‌گوید. میدانستم که چه میخواهم بگویم و واقعا عملکرد بدی داشتم. تکه تکه و بی شالوده. سلف تاک بالا رفته بود. امروز هم مغزم کار نمیکرد. شاهین گفت که کف قیمت را اشتباهی وارد کردی. قیمت بنزن را هم برای مدیربازرگانی یک شرکت باید میفرستادم و یادم رفته بود. از تصویر خودم منزجم. عصر نشستم که در مورد قیمت گذاری تولوئن صحبت کنیم. فکرم باز با خودم نبود.
سوار تاکسی آزادی شدم. توی راه نیم چرتی زدم. سر خیابان آزادی نرسیده به مقصد یک نفر پیاده شد. من هم هوس قدم زدن کردم. راه افتادم. رسیدم خوابگاه. وضو گرفتم و نماز گذاشتم. نان لواش را از یخچال بیرون آوردم. نان را که خوردم انگار یکهو مغزم برگشت سرجایش. انگار سلولهایش به کار افتاد. شاید اثر نماز بود. شاید اثر این نان ساده. نمیدانم. انگار تمام آنتروپی های مغزم خالی شد. یک ذهن پاک و ساده. همه چیز را یکهو شفاف دیدم. شروع کردم به نوشتن. خداشکر خوب بود. یا حداقل فکر میکنم که خوب بود.
ممنون که هستی و به فکر مایی.
ممنون که با چیزهای ساده من را «آدم» میکنی.
ممنون برای همه چیز. برای نان ، برای نماز. و برای آن پنج چیزی که شریعتی گفته است....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۳
سابقاً در انتخاب رشته یک متد خاصی داشتم. طوری انتخاب میکردم که به صورت ممکن سه تا گزینه همزمان میتواند که بشود. اینکه کدام ازین سه بشود که طوری میچیندم که شانس و دست تقدیر خودش انتخاب کند.  مثلاً م.شیمی را گذاشتم بین مکانیک و عمران علمص. اولی احتمالش کمتر بود و دومی بیشتر. گفتم اگر خیری در علمص رفتن باشد در همان مکانیک خواهد شد. پس او بالاتر و م.شیمی در میانه. انرژی هم همینطور بود. بین کاتالیست تهران و فرآیند مدرس. اگر بدی در انرژی شریف باشد احتمال کاتالیست تهران هرچقدر هم پایین باشد باز می‌شود. چون خیرالامور را میخواهم. حالا دیفر کردم. گفتم که اگر نخواهد که بشود نمیشود. اینجا هم اگر نخواهند راحت ریجکت می‌شود. امروز نتایج جالب بود. اینبار دیگر گویا میخواهی به من بگویی که این درس، درس تصمیم گیری است. خودت با عقل و درایتت فکر کن و تصمیم بگیر. 

نمیدانم. واقعاً نمیدانم که تو چقدر مهربانی. همینقدر که میدانم حواست به من هست. اگرچه بارها از ارتفاع بالا و پایین افتاده ام زمین و رحمت واسعه بدست نیاورده، رفوضه شده ام ولی حواست به من هست. رفوضه بودنم را از همین ببین که چنین اندک دستاوردهای دنیایت لبخند به لبم می‌آورد.

تا قبل ازینکه به پدر خبر دهم خیلی خوشحال-طوری نبودم. خوشحالی هم لبخند به لبم آورد. نارحت شدم ازینکه سایر رفقا آنچه می‌خواستند نشد. خدایا ما را در حفظ رحماتت قوی بدار. قدر لطف و مهربانی تو را بدانیم. خدایا من را از شرّ خودم محافظت کن. احساس بی نیازی نکنم.
کَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَیَطْغَى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۷

قدم زنان مسیر فردوسی تا انقلاب را می‌آییم. هیچ چیز بهتر از قدم زدن عصر جمعه در حالی که خورشید می‌رود که در سمت دیگر طلوع کند نیست. این نور خورشید که ابر‌ها را قرمز میکنید و یک رنگ نارنجی زرد-طوری می‌پاشد به خیابان‌های شلوغ تهران. قدم زدن تنها یک صفای دارد. قدم زدن با دوست خوب دوچندان یا چند چندان می‌کند. عموماً لحظاتی که با دوستان خوبم هستم همیشه در ذهنم ثبت می‌شود. صداها، رنگ‌ها، لغات....

با مجتبی قرار گذاشته‌ام که همدیگر را ببینیم. آخرین باری که همدیگر را دیدم اوایل مرداد بود به نظرم. آن موقع که آمد اسباب و اثاث را از خابگاه شادمان بردارد. ولی آخرین باری که به تفصیل دیدار کردیم ماه رمضان بود. روی صندلی‌های لاله. رفتم آش نیکوصفت گرفتم و افطار کردیم. چقدر چسبید. چقدر حرف زدیم. حالا . یک ساعتی تقریباً به انتظارش نشسته ام نگاه میکنم به اسمان، ماه ذی الحجه چقدر زیباست. خنکای خوبی می‌آید خصوصاً ازین لب حوض که من نشسته ام. یک مراسم مذهبی مانندی هم برگزار است. جای این جور چیزها در پارک نیست. خلط است. امّا استثناً اینبار با این فضا و هوا نوای یا ابولحسن دلنشین می‌شود. شکر می‌گویم خدارا. برای همه چیزهایی که می‌دهد  و هرآنچه که به حکمت می‌گیرد.

آش گرفته، می آید با هم میزنیم و  دوساعت اختلات می‌کنم. چقدر شبیه‌ایم به یکدیگر. آرمان‌ها و دغدغه‌ها. مجتبی حسابی درگیر است. دلم می‌سوزد از تنش‌هایی که دارد تحمّل میکند. خدایا صبر عطا کن و گره از کار همه بندگانت باز کن. خیر الامور را به ما عطا کن.  با مجتبی حرف زدن هم مرا سبک میکند و بیشتر احتمالا او را. حرفهای زیادی برای گفتن دارد. دردهایی برای شنیدن. می‌گوید و راه حل میدهیم. طرح میریزم که حل شود. ان شاء الله. 


دیروقت برمیگردم. باز میکنم می‌بینم دکتر لاتولیپ ایمیل زده که دیفرت قبول شده. مجموعه‌ای از احساسات متناقضم. برگشتم به خانه‌ی اول. کمی فکر میکنم. شکر می‌گویم و دعا میکنم که خیر باشد. فکر میکنم اگر جواب این هفته سنجش طوری باشد که دیگر گزینه‌ای نداشته باشم تکه های پازل کنار هم چیده میشود و مسئله ایز سالود. داوری نمیکنم. تفویض کردم. توکل کردم. 

 وَعَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۴

- روزها می‌گذرد و من بیشتر دارم می‌بینم که غرق در منفی می‌شوم. حسابم دارد همینطور پایین و پایین‌تر می‌رود. اصولاً دنیا جاییست که دست به هیچ چیز هم نزنی باز شکست خرده‌ای. همیشه در خسرانی. انّ الانسان لفی خسر. دلیلش هم واضح است. زمان پتانسیل بالایی دارد. هرچقدر هم بتوانی و تلاش کنی تنها قدری ازین پتانسیل را استفاده خواهی کرد. مابقی اش اتلاف است. اسم این را می‌گذارم قانون دوم ترمودینامکیِ زمان.

- دو شب است که مجدد شروع کردم به خواندن وبلاگ‌های قدیمی. حبذا را از 91 میخوانم. از بُعد مسافت و شدّت خسرانم دلگیرم می‌شوم. شده‌ام مثل کسی می‌بیند سبد سهامش در بورس روز به روز دارد ضرر می‌کند ولی تکان نمی‌خورد. عین سقوط از ارتفاع خیلی بلند. نوشته است که آنهایی که حسرت دنیا را دارند و (به ذعم من) فرصت طلب ( به همان معنی مثبتش هستند) اند تا که این چیزهای دنیا حسرتشان نشود و شالوده زندگی‌شان بر «لذت بردن » بنا شده خسرالادنیا و الاخره می‌شوند. تا کجا میخواهی همه چیز را تجربه کنی که حسرت نشود؟ بعدش چه میکنی؟ سرخوش می‌شوی؟ لذت می‌بری؟ --- نمیدانم اینها را. سوادم قد نمی‌کشد. تارک دنیا بودن چیز خوبی نیست. اصلا خوب نیست. جوهره‌ی ادمی را میخشکاند توصیه‌ی هیچ کسی هم نیست. دلبسته نشدنش ولی توصیه است. شاید همان که قبلاً گفتم. بازی است. هر قسمتش  و هر روزش یک chapter و ما باید حواسمان باشد که کجای این بازی هستیم و چه میکنیم. و راه گنج کجاست...

- یک بی عملی عیجیبی در من نهادینه شده. می‌ترسم از خودم. ازین تصویر زشت. نیاز دارم به یک انرژی زیاد. به یک ممنتم بالا یا حتی به یک خلوت مثلا. به یک مشهد مثلا. ترس از خسران خودم نیست که اساساً چیز جدیدی نیست برایم. ازینکه خسرانم دیگرانی را هم به خسران بیندازد حذر دارم. دلیل این را هم میدانم ضعف النفسی من است. منقوص بودنم. 

- نوشته بود که آدم گاهی آن رحمت واسعه را به دلیل شراب‌خواری‌های بی حساب از دست میدهد و به دست اوردن دوباره‌ی آن کار سختی است. خیلی سخت. از اوّل باید شروع کنی. نوشته بود که یکبار از دست داده است. خنده ام گرفت. ازآن خنده‌های تلخ. میخواستم بنویسم در کامنت. و من بارها و بارها و بارها از دست داده ام. اینقدری که دیگر فکر میکنم تمام فرصت‌های بدست آوردن آن را سوزانده ام و حالا از جهت رحمت فراوانش یک کور سوی چراغی به من داده اند و می‌گویند با همین برو. قدر تو همینقدر است...

مَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَکِنْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۰۵

مترو شده برایم قصّه تکراری. با خودم فکر میکنم چطور من فقط از این همه تکرار مسخره خسته می‌شوم و خدا از دست تکرار اشتباهات آدم خسته نمی‌شود. عین تکرار یک مرحله از بازی کامپیوتری. وقتی که تکرار میکنی تا بازی را ببری. عموماً چندبار تکرار الگوریتم بازی را کلا به تو میدهد. هر روز مترو غر زدنهای آدم‌ها، دعواهایشان، تیکه انداختن‌هایشان همه تکراری است. فک نکن که قصّه‌ی تاکسی و بی آر تی چیز متفاوتی است. نه آن هم همین است.  گاه با خودم فکر میکنم که چطور یادم میرود که اینها همه یک بازی است؟ چطو یادم میرود که آدم‌های اطراف من همه مهره‌های بازی هستن. از اینک گول میخورم از خودم بدم می آید.

مثل امروز که کمی عصبی بودم. از شرایط کاری ام. از اینکه پدر مشهد است و درگیر آن خانه لعنتی است و میدانم که آنجا کلی تنش و اصطکاک را دارد تحمل میکند. از اینکه همکار احمق داری و تهش هم به تو غر میزند که لطفاً «همّت» کن و این کار را انجام بده. ازینقدر اینقدر کند، ابله و تنبل اند. ولی امروز به ذعم خودم آنقدرها هم عصبی بودنم زیاد نبود یا فکر نمیکردم که باشد. بیشتر وقتی از چند نفر شنیدم که تو چرا امروز اینقدر برافروخته ای؟ و ما در این چند ماه ندیده بودیم برافروخته باشی... دیگر به خودم شک کردم. لابد راست می‌گویند. ناراحت شدم. یاد جمله دوستم افتادم « هر وقت از کسی/ چیزی رنجیدی بدان که زیادی خودت را محور گذاشته ای و خودت برای خودت مهم هستی»  راست می‌گوید اگر مهم نباشم برای خودت ازینها نباید برنجم. حقّ است.

میروم دانشگاه که صادق را ببینم. سری میزنیم به مجله فرآیند. کل آن خاطرات گذشته مرور می‌شود. هنوز هم جنس صحبت کردن‌هایش همان شور جلسه اول آشنایی در اتاق فرآیند را دارد. پر از خلاقیّت، شور، امید و علم. با هم می‌رویم مسجد. آخرین باری که آمدم را یادم هست. ذهنم پر از آنتروپی بود. نماز گذاشتم و خوابیدم. همه شسته شد و رفت. دقایقی که با صادق هستم را همیشه یادم هست. کلاً آدم دقایقی را که با چیزهایی که به ان علاقه دارد یادش هست. تک تک سکانسها، حرف‌ها، بیان‌ها، کیورد‌ها. شاید مجموع ساعتهای که من با صادق از ابتدا تا کنون گذراندم به دو هفته هم نرسد. ولی عمق دارد این دوستی. بودن با صادق انگار کمی فسفرهای مغزم را فعال می‌کند. مرا از آن حالت خنگی و گیجی رها میکند. مثل توپی که یک گوشه فوتبال دستی مانده و یک نفر می آید با دست از آن کنج می‌رهاندش...

میدانی دنیا همه چیزش بازی است، یک بازی تکراری الاّ دوستی‌ها و دوست داشتن‌هایی که از الگوریتم این بازی‌ها خارج است. دل‌بستن به عروسک های بازی معنایی ندارد. یک جسم بی‌روح است.  آرایه‌ی تشخیص به به جان‌ها جان میدهد. آن‌ها را «انسان» می‌پندارد. من می‌گویم بیا گاهی فکر کنیم که این انسان‌ها، اتفاقات روزمرّه و چیزهایی ازین قبیل یک جسم بی‌جان و بازی بی‌جان است. آن وقت سوال می‌کنی که پس ما دنبال این بازی باید ره چه بجوییم؟ و من می‌گویم این مهّمترین سوال هر آدمی است! بازی کن، لذّت هم ببر ولی نه آنقدر دلبسته شو که یادت برود و نه آنقدر گیچ و منگ که ره را گم کنی. نقشه‌ات را پیدا کن و گاز بده.

شاهین میگفت که دوست (معروف به رضا غول- از شخصیت‌های سلبریتی طرشت) از پدربزرگش شنیده که هر وقت از دنیا رنجیدی، دست را روی زمین بگذار و تا میتوانی بدو....  آری بدو به سوی مسیر اصلی. 

در سرم هنوز نامجو پخش می‌شود... - [آلبوم الکی]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۱