دوشنبه‌است، نیمه تابستان، بخشی‌ از روز‌مرّه‌ام شده در ذهن با خودم صحبت کردن. اسمش را گویا می‌گذارد صحبت‌های درونی. نمی‌دانم این صحبت‌ها مخرب است یا نه. مسیر برگشت سیدخندان به آزادی سوار ون می‌شوم. می‌نشینم تبلت را باز میکنم به امید اینکه اکونومیست بخوانم. حوصله ام نمی‌‌کشد. نه حوصله خواندن مقاله «آموزش جدید» را دارم نه آن ستونی که در مورد مریم میرزاخانی نوشته. به لثه ام دو آمپول بی حسی زده. حالا سوزش عملیاتش حس می‌شوم. گفت که اگر درد داشتی مسکن بخور. درد با مسکن برطرف می‌شود؟ کاش می‌شد...
چند روزی‌است با تو سخن نگفته‌ام هر چند در صحبت‌های درونی همواره یادت هست و مدد خواستن از تو. دلگیرم از خودم. نگاهی به نوشته‌هایم میکنم. در چند ماه اخیر چه فرق مثبتی کرده ام؟ تقریباً هیچ! 

ون لنتش صدا می‌دهد. نوسان صدا دادنش با نوسان سوزش زخم لثه یکی شده. خم می‌شوم، دست میگذارم روی صورتم چشمانم را می‌بندم. چشمانم بسته است ولی  میدانم خانمی که بقل من نشسته دارد مرا نگاه میکند. از آن نگاه هایی عاقل اندر سفیه.
تبلت را می‌گذارم سرجایش. نور غروب خورشید در آسمان پخش شده و ترافیک همّت را زیبا می‌کند. سوار تاکسی رفت به سیدخندان که بودم با خودم فکر میکردم مرا چه شده؟ نمی‌دانم لابد اثر همان حرف نزدن‌ها با تو است. تو اینها که من می‌نویسم را میخوانی دیگر؟ از رگ گردن نزدیک تر نیستی مگر؟ اینقدر در باتلاق فکرهای درونی گرفتار شده‌ام که قبل از ویزیت دکتر زبانم بند می‌آید. می‌خواستم بپرسم که هزینه عملش چقدر می‌شود. اما نپرسیدم. خودم را می‌سپارم به دستش. چراغ های سفید بالای سر. او دارد با ابزارهایش عمل زیبایی دندان می‌کند. کاش میتوانست ذهنم را کمی عمل زیبایی کند. می‌شود؟ می‌شود ذهن زیبا داشت مثل مریم میرزاخانی و دیگران؟
به دیوید باید ایمیل بزنم، امّا باز حوصله‌ام نمی‌کشد. احمقانه منتظر ایمیل نیکو هستم. کاش ایمیل بزند. کاش خبر خوش بدهد. این کاش گفتن ها مرا یاد روزهای فروردین می‌اندازد. روزهای ریجکت شدن پی در پی. آن شبی که روانداز را به خود پیچیدم و نا امید بودم.  می‌بینی چطور همه‌چیز را عوض میکنی؟ « عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهتم...» من این‌ها را می‌دانم ولی باز انگار فعل عرف را صرف نکرده‌ام. کاش یک سفر بتوانم مشهد برم....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۲

آقای بهبودی مستخدم شرکت است. جای پدرمان را دارد. یک ماه اول که اینجا بودم از اینکه برایم چای می آورد خجالت می‌کشیدم. شرمنده بودم ازین سیستم اداری. چندباری خودم رفتم که زحمت به او ندهم. ناراحت شد و گفت برایت می‌آورم. کارش را دوست دارد. با عشق و علاقه ما را فرزندانش می بیند. امروز غمگین بود. خودش سر صحبت را باز کرد. گفت یکی از بچه های اداره (*) که مال بخش راننده ها بوده درین تعطیلات شمال رفته و در دریا غرق شده. گفت از صبح حوصله کار کردن ندارم و نای راه رفتن هم همین طور. 

من نمیشناسمش. ولی توصیف که کرد تصویر یک جوان رعنایی در ذهنم آمد. خدا بیامرزتش. دلم سوخت وقتی که بهبودی گفت تازه وام گرفته بود، اوایل زندگی اش است. بشر الصابرون، اذا اصابتهم المصیبه...

رفتن حق است، همه می‌رویم. چه آنکه یک کارمند باشی در طبقه دوم تجارت صنعت باشی، چه استاد دانشگاه باشی در شریف و چه هر کسی دیگر. میرعمادی که رفتم خیلی ناراحت شدم. با اینکه با سیستم مدیریتی اش کاملاً مخالف بودم. دلم برای ایمان سوخت  که پدری را از دست داد. وقتی کسی میرود آدم برای آنان که با جای خالی سفرکرده شان غصه دار میشوند دلش میگیرد . «تماشای رفتن دیگران به مراتب سخت تر است از خود فعل رفتن» . رفتن به آنجا سخت نیست. کاش فقط توشه‌ای باشد برای ارائه. کاش حرفی برای گفتن داشته باشیم. چیزی برای حتی توجیه این عمر به تباهی گذشته....

جمعه عصر دلگیر بودم از خودم، یاد خودم افتادم در کودکی و تصویری که از آینده ام داشتم. نگاهی به آینه میکنم، این منم؟ من قرار بود این باشم؟ حالا باز دلگیرم با شنیدن حرفهای بهبودی...
هر بار که این به ذهنم آید با خودم زمزمه میکنم که ای بار بکش دستم، آنجا که تو آنجایی، برکش برکش تو ازین پَستم....

* : آقای بهبودی عادت دارد که به جای شرکت بگوید اداره. راست هم میگوید اینجا بیشتر از آنکه شرکت باشد یک اداره است. از بس که ساختار دولتی را هنوز حفظ کرده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۳
فیلم خانه پدری را کیانوش عیاری سال 89 ساخته است و همان موقع بعد از یکی دو اکران توقیف شد. اکرانش جنجالی بود. خشم ها و نقدها و تحسین های بسیاری داشت. من در آن بازه زمانی از سینمای ایران خیلی کم می‌دانستیم- خیلی کمتر از الان. جز تیتر خبرها که در مورد این فیلم بود دیگر اطلاعی نداشتم. حتی بحث لغو توقیف این فیلم به مجلس هم کشیده شد. تا اینکه عید امثال گویا از طرف خود تهیه کننده‎ فیلم، فیلم منشتر شد.

فیلم در مورد زندگی زنان ایرانی در گذرهای زمانی مختلف است. ( قاجار، پهلوی اول، پهلوی دوم، دهه شصت و دهه هشتاد) من تخصصی بر ساختار و قالب فیلم ندارم. قبلاً که اصطلاحاً یادداشت می‌نوشتم سعی میکردم که قالبش را هم نقد کنم. امّا نقد  را ضایع می‌کردم. در این فیلم هم حرفی ندارم جز بازی ضعیف و انتخاب بد بازیگرانش خصوصاً انتخاب مهران رجبی!  
در مورد موضوع فیلم و نحوه پرداخت فیلم نامه، اما حرف بسیار است.

پرداختن زندگی زنان در جامعه ایرانی و مشکلاتش کار نیکویی است. در جامعه مردسالار ایرانی و حتی خاورمیانه‌ای برداشت‌های مغالطه‌ای از اسلام با طعم خصلت‌ها و خشم‌های فطری جامعه مردان، جامعه را یک سیستم جنسیت‌زدگی و ضد زن کرده است. ریشه‌اش هم واضح است. برداشت شخصی از قواعد اسلامی و مغالطه قواعد اسلامی با قوانین اجتماعی عربستان.

این فیلم امّا کل مشکلات جامعه زنان را تقلیل داده است به چند موضوع ساده. در واقع این فیلم فقط یک بعد از چند بعد زندگی مردسالاری را هدف قرار داده است، غیرت. غیرت پدری که تا شابعه ارتباط دخترش با دیگری را می‌شنود شمشیر به دست می‌شود، غیرت از حجاب دختر/ زن، غیرت از علاقه به کار نکردن زن و چیزهایی ازین قبیل.  
امّا تقلیل مشکلات به چند موضوع چرا کار اشتباهی است؟ در جامعه ای که هنوز توسعه نیافته است و مردسالاری  روح حاکم است یا حداقل روح حاکم قوانین است نقد کردن هنرمندانه باشد. چیزی که آدم از یک کارگردان انتظار دارد. ولی این فیلم ما را مایوس میکند.  مهمترین مشکل جامعه زنان آیا «حق تحصیل» و «حق فعالیت اجتماعی» نیست؟ چه بسیار دخترانی بودند که به دلیل نظام ضد زن امکان توسعه استعدادهای درونی خود را نداشته اند. مدرسه و دانشگاه جای همین کار است، توسعه و شکوفایی استعدادها و شکل گرفتن شخصیت مستقل.

موضوع مهم دیگر میزان نقش زن در تصمیم‌ها زندگی و رنج مضاعفی است که زنان در طی این سالها کشیده اند. این موضوعی است که ابدا در این فیلم مجال پرداختن پیدا نکرده است. به همین موضوع بحث «نگاه کالایی به زن» را هم اضافه کنید.

بررسی زندگی زنان از نگاه های منشاء گرفته از جنسیت زدگی، حتی اگر درجهت عدالت اجتماعی آنها باشد باز به نحوی بازتولید همون چهارچوب فکری است. مشکل جامعه زن ایرانی این است که چون خود در یک چهارچوب فکری جنسیت زده رشد کرده است ابزارهایی که برای رهایی استفاده میکند نیز برگرفته از همین نگاه است، کشف حجاب، حذف غیرت مردانه از زندگی. راه حل امّا چیز دیگری است. بازی کردن در زمینی دیگر با قوانینی دیگر که روح جامعه مردسالار را از جایگاه خود برتر بینی اش به جایگاه برابری بکشاند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۶
پیام دادم که امروز عصر چون برنامه جلسه های هفتگی با امیر هست، نمیرسم که بیام. خیلی وقت است که نرفته ام. شاید نزدیک به 5 هفته...
برنامه امّا عوض شد. یادم آمد که 21 ام جشن عروسی علی است و من یک دست لباس مرتب ندارم. بن هاکوپیان توی چمدون ماه هاست که مانده. کلاً حوصله خرید کردن را ندارم.  به پیمان پیام دادم که برویم. پیمان آدم به نسبت خوش سلیقه است. از مهمترین نکات خرید رفتن آدم خوش سلیفه کنار دست داشتن است.

هیچ چیزی سایز من ندارد. یک دست کت و شلوار کل آن چیزیست که به قواره من پیدا میکنند. «وصله ناجور» ام؟ شاید.
آ اس پ را قبلاً نرفته بودم. پیمان حسابی خوشش می آید ازینجا. می گوید رنگ زندگی دارد. من امّا ساکتم. لبخند میزنم. ته دلم می‌گوید نه اینجا بوی زندگی نمیدهد. هرچند شاید جذاب باشد. یک تفاوت عمده دیگر من و پیمان این است که او از زندگی و تفریحاتش واقعاً لذت می‌برد. من واقعاً لذت نمی‌برم. 
مثلا همین خرید کردن، قاعدتا باید از خریدن لباس نو خوشحال باشی. یا حس خوبی داشته باشی. قبلاً که بچه بودم واقعا خرید کردن را دوست داشتم. از اینکه لباس نو داشته باشم در آن کودکی ذوق میکردم. حالا کمترین چیزی ذوق من را به دنبال دارد. وقتهای که با پیمان و نوید دور هم جمع می‌شویم بیشتر حس میکنم که من یک «وصله ناجور» ام. با این دنیا شاید. کردیتی به خودم نمیدهم که من بریده از دنیا و مال جهان دگرم... نه من می‌گویم که احتمالا مریضم. احتمالا، شاید هم قطعاً.

میرویم ژوانی، یکی از بهترین رستوران های تهران. اصطلاحاً کلی هست لاکچری داریم. من ازینجا از آدم های اطرافم ناراحتم. تقصیر من هم هست. من وصله ناجورم با اینجا. من اهل اینجا نیستم. من با این سبک هیچ لذتی نمیبرم. احساس پوچی میکنم. اطرافم پر از بوی دود سیگار و آرایش‌های غلیظ و لباسهای مارک دار و آدم های خوشتیپ و خوش لباس است. من چرا اینجا حالم خوب نمیشود؟ 
آخرین باری که حالم خوب بود کی بود؟ اردیبهشت بود. چهار روز از دنیا بریده بودم حس بعدش، زمانی که توی خیابان آزادی قدم زنان به خانه مریم و فرهاد میرفتم را از یاد نمیبرم. سبک بودم و خوشحال. واقعا در اوج لذت بودم.

چرا من اینطور شده ام؟ چرا از اینجا بودن لذت نمیریم؟ چرا ازینکه ویزای کانادا آمده است خوشحال نیستم؟ چرا علاقه به رفتن ندارم؟ چرا میخواهم از هلدینگ بروم به پژوهشکده؟ چرا اینقدر «وصله ناجور» ام؟ میدانی نگران خودم نیستم. نگرانم که این «وصله ناجور» دیگری را برنجاند. 






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۴

بدترین چیز زندگی در تهران، بی نظمی است. هیچ چیز در زمان خودش نمی‌شود که انجام شود. از بعد ارشد و آشنایی با سبوحی همیشه سعی کردم به زمان حساس باشم. بی انصاف نباشم همه‌اش فقط سبوحی نبود. محیط کار هم بی اثر بود. یاد گرفتم که همه جا دانشگاه نیست که زمان قابل تغییر باشد یا اینکه زمان مصادف پول نباشد. محیط کار خشن است گاهاً، خاصه در مهندسی بنابر این دیگر دیر رسیدن و بی نظم بودن توجیهی ندارد.

دوستی را امروز بیش از یکساعت منتظر نگه داشتم. تجربه ای شد که هیچ‌گاه با کسی برای بعد از جلسه دندان پزشکی وقت دیدار مقرر نکنم. پزشک ها اصولاً اعتقادی به زمان ندارند. این دکتر نیز امروز از چشمم افتاد. آشنایی آمده و در رودربایستی کارش را انجام داده. و یکساعت تمام سایر وقت ها را به تاخیر انداخته. انصاف است؟ وقت سایرین مهم نیست؟ این سایرین به کسانی دیگر قول و قرار نداده اند برای وقتشان؟ خوشحال شدم که منشی عذرخواهی کرد. بعدتر اما این خوشحالی دیری نپایید. گفتم که برای بیمه تکمیلی گواهی میخواهم. گفت «به روی چشم حتی اگر خواستید بیشتر هم برایتان میزنیم» من چشمانم گرد شد! اینقدر واضح و مبرهن خلاف اخلاق و قانون؟ 

سبوحی حرف درستی میگفت.آدم ها از یک جایی به بعد «عادت» میکنند به رفتار غیرحرفه ای. کنار می آیند. برای همین است که جوانترها که تجربه تاریخی ندارند کمتر تن به این رفتارها میدهند. بعد که بحث منافع پیش بیایند آنها نیز اولین خبط را میکنند و همینطور دنباله دار. دیوار توجیه هم در سر جایش موجود است. 

با پدر صحبت می‌کنم درحالی که روی صندلی مترو منتظر ام. در دغدغه هایش می‌گوید. از اینکه فکر میکند من عقلم را کم‌تر این روزها به کار می‌بندم. راست می‌گوید. پدرها و مادرها همیشه راست می‌گویند. حداقل من را خوب می‌شناسند. دغدغه هایش را در عین احترام به اینکه آینده‌ام برایش مهم است نمیپذیرم. می‌خواستم بگویم پدر تو هم شدی مثل یکی از همین آدم‌های روزمرّه‌ای که من می‌شناسم. چرا؟ 
با خودم فکر میکنم من هم شاید همینم. شاید کمی شوآف‌ام بیشتر است؟ شاید من هم منفعت طلبم. مگر نمی‌گویند هرکسی زیاد که شعار میدهد خودش عکس آن انجام می‌دهد؟ من 6 ماه است ایثار و از خودگذشتگی تک تک فکر و حرف‌هایم را طعم جدید بخشیده. شاید اینها شعار است و حقیقت چیز دیگریست!

کار ما این است که پی آواز حقیقت بدویم؟ 
نمی‌دانم، دلگیرم باز بی جهت. شاید از خودم. می‌شود که توجه‌ای بنمایی؟ می‌شود که به خیرالامور بکشانی مرا؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۳

تا همین چندسال پیش روز دختر که می‌شد درک نمی‌کردم چرا چنین روزی در تقویم وجود دارد. بچه تر که بودم بین فضاهای رقابتی بین دختر و پسر یک حس حسادت بود به این روز. بیشتر که از بچگی فاصله گرفتم و دوقرانی ام اصطلاحاً افتاد چه چرا چنین روزی را به عنوان روز دختر نام گذاری کردند، واقعاً افسرده، ناراحت و خشمگین شدم. خشمگین از جامعه جنسیت زده ایرانی اسلامی مان.

دو نکته مهم وجود دارد.
1- چرا روز تولد حضرت معصومه (س) را به عنوان روز دختر قرار دادند؟
2- چرا در جامعه ما از لحاظ جنسیتی افراد سه دسته اند، «زنان، مردان و دختران»؟

در نکته اول واقعاً این کار را اولاً یک توهین به شعور بیش از نیمی از جامعه است. اینکه شما فرض «بکارت» را میگذارید مبنای نگاه تقسیم بندی زنان و این یعنی تقلیل زن به یک جسم جامد.  دوماٌ این موضوع را توهین به حضرت میدانم. حضرت معصومه ازدواج نکردند. خب؟ حضرت معصومه دختر حساب میشوند؟ یعنی اینقدر جنسبت زده ایم که نگاهمان به چنین بزرگوارانی از جنس نگاه های تقسیم بندی جنسیتی است؟ 

در نکته دوم اینکه یک دستگاه حاکمیتی با علم کردن چنین روزی بخواهد فرهنگ جنسیت زده خود را در ناخودآگاه همه جا بیندازد برایم سخت دشوار است. خیلی از دوستان خانم من بوده اند که وقتی در خصوص «چرت بودن روزی به اسم دختر با مفهوم جنسیتی» حرف میزنم برافروخته می شوند و خودشان نیز این روز را به همدیگر تبریک می گویند؟ چرا؟ چون در ناخودآگاهشان رفته است و این بدترین نقطه برای یک جامعه زنان است که کلیشه های جنسیتی در مغز استخوانش فرو رفته باشد  ولی تلاش کند که عدالت اجتماعی را بدست آورد! خنده دار است...

احتمالا اینطور به ذهن تبادر کند که خب در مورد اقایان نیز کسانی که ازدواج نکرده اند پسر هستند که رجوعشان میدهم به فرهنگ جسنیتی مان که حتی کسی که ازدواج کرده ولی رابطه جنسی نداشته است را «دختر» میدانند. اصلاً مبنای تقسیم بندی مفهوم بی ربط و چرتی به نام «بکارت» است.

من اگر روزی بشود که دختر یا پسر مفهوم سن -18 سال داشته باشد شکر گذار خدا خواهم بود. حتی اگر با همین مفهوم چرت و بی خودی که تعریف شده است در چنین روزی یک گام مثبت برای جامعه زن برداشته میشد اینقدر خشمگین و افسرده و نا امید نبودم. کاش حداقل به جای تبریک های فدایت شوم و روزت مبارک دور هم جمع شوند و برای ازدواج زودتر از موعد دختران فکری کنند. برای دختران کار، برای برده های جنسی برای هزار هزار مشکل این جامعه...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۸

چند روز پیش، دوست عزیزی پرسید که حسرتت در زندگی چیست؟ آرزوی چه داشته ای که نداری...
سوال سختی بود، خاصّه برای من که خیلی وقت ها این را از دیگران پرسیدم و این بار خودم روبروی دوربین جواب دادن بودم. حسرت چه را دارم؟ بیراه نیست که بگویم حسرت دستاوردهای علمی بزرگ را چندسال پیش داشتم. بعدها اما تعدیل پیدا کرد این آرزو به اثر موثر داشتن در جامعه. شاید در همین بازه کمی آرزوی ایثارگری هم داشته ام. 
حالا عکس موفقت رفقا در آن طرف آب را ورق میزنم. من آیا آرزوی اینها ها دارم یا ندارم؟ میخواهم برای ادامه مسیر چه کنم؟ کدام سمت و سو را بگیرم؟


خدایا کمی نزدیکتر، دست گیری بیشتر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۴

وقتی آمدم به شادمان چون شادمان نبودم گفتم چیزی نمی نویسم، و ننوشتم! حالا مجددا امده ام شادمان، اینبار نه اینجا آن شادمان قبلی است و نه من آن آدم ناشادمان! ولی در یک چیز یکسان است! منقوصیت من و عدم قطیعت ها...

امروز دندان نیش پایین را کشیدم. رفتم مطب دکتری که علیرضا معرفی کرده بود. خیلی خوش برخورد و مهربان بودند و مشخص بود که شغلشان خدمت کردن است نه پول در آوردن. این دندان نیش چون از بقیه جلوتر افتاده بود همیشه مثل یک ابزار برای من بود. از بریدن چسب با دندان، تا ور رفتن با ناخن و شاید در موارد اضطراری گاز کردن :))
حالا نیست و من یک چیزی کم دارم. مثل یک همراهی که یکباره نباشد. شاید سرآغاز یک تغییر است. یک تغییر اساسی در مسیر زندگی. آیا من تغییر پذیرام؟ آیا افکار ما به واقعیت می پیوندد؟ آیا باید بروم دنبال زندگی ام در ینگه دنیا یا بنشنیم بقل دست حمید آقا و کار اساسی یادبگیرم هرچند سخت و دشوار.


خدایا فقط راه راست را نشان نده، ما را بکشان به آن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۳۵

"مرحله ی اول اخلاص، ترک تدبیر بدن است ... "

پیشنهاد خوب یک دوست : «سیر و سلوک علامه بحرالعلوم»
سنگین است و چگال و خیلی خیلی دور از فضای ذهنی من.
شاید سلولهای ذهنم از خواندش تعجب کنند ولی میخوانمش قطعاً.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۷

حضرت امیر(ع) فرمودند:« عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهتم یعنی خداوند را به وسیله فسخ شدن تصمیمها، گشوده شدن گره ها و نقض اراده ها شناختم.


- نهج البلاغه کلمات قصار شماره 250.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۲