دیدن صادق همیشه آرامش بخش بوده برایم. ازین دوستی همیشه بر خودم بالیدم. صادق اولین باری که رفت روز عید فطر بود. سال 91. یک روز بعد عید زنگ زد و خداحافظی کرد. بعد در ارتباط بودیم همیشه. چه آن زمان که واتس‌آپ و تلگرام اینقدر گسترده نبود، چه حالا که هست. 
همیشه وقتی می‌آید می‌بینمش. منطقی دیدن دنیا و نگاه عمیقش به دنیا ویژگی بارزش است، جدا از صداقت و سلامت نفس و دوست داشتنی بودنش. 
فرصت دیدنش کم است. در حد یکی دو سه ساعت. همین یکی دو سه ساعت برای من باز مفید است. کمی حرف میزنیم از دنیا و بررسی مسائل روز جهان، از سربازی که عین یک سد جلوی رویمان هست و از فرصت های پیش رو، کار و درس. فکر میکنم یکی از جذابیت‌های سوئیس رفتن برای من همین هم‌صحبتی بیشتر با صادق است. دوست خوب چیزی‌است که هرکجا پیدا نمی‌شود.

بعد ازظهر برنامه دیدن «بارش شهابی» داریم. با دوستان دانشکده. لزور مقصد ماست در دشت بی نهایت زیبای فیروزکوه. دیدن آسمان پرستاره برای من نوستالژی است. نوستالژی کودکی که شب‌های توی آن خانه قدیمی می‌خوابیدیم و من چشمان باز بود و ستاره‌ها را می‌شمردم. با مریم وملیحه برای خودمان ستاره انتخاب میکردیم. من هیچ وقت موفق نشدم، انگار آسمان را یکجا می‌خواستم. 

آسمان لزور به تقریب خوبی آلودگی نوری کمی دارد. کهکشان راه شیری به وضوح دیده می‌شود. نگاه که می‌کنی می‌بینی انگار راه نبات است. شکرها همینطور از ستاره های میریزند. خوشحالم که شب خوبی در پیش‌است. آرامش آن چیزی‌است که لازم دارم. مثل رفتن به حرم که نشد.

گویا این‌بار هم نمی‌شود. آفرود بازها می‌آیند. موسیقی بلند، نور‌های زیادی که عین پروژکتوهای ازادی است و جماعتی که آمده اند اینجا مست کنند و برقصند و لذت ببرند. دود و موسیقی و قهقهه مستانه‌شان تمام آن لذت آسمان را کور میکند. اینقدر آلودگی اینجا شده که تقریبا از کهکشان راه شیری جز یک تصویر موهومی چیزی پیدا نیست. میروم پای آتش. سرگرم میکنم که ناراحت نشوم. امیدوارم که بلکه پاسی از شب بگذرد و این جماعت بخوابند بروم گوشه‌ای با آسمان خلوت کنم. 

پیش‌آمدی دیگری پیش‌ می‌آید. دوستمان دستش را عین به سیخ کشیدن گوشت‌های یخزده می‌برد. اوّل گمانم این است که یک زخم سطحی است. بچه ها رفتند که رسیدگی کنند. بعد می‌بینم نه انگار همینطور خونریزی اش ادامه دارد. سریع میروم از کسی که همین نزدیکی ما کمپ زده جعبه کمک‌های اولیه می گیرم، لیدر می‌شوم و دستش را پانسمان میکنم. بریدگی اش زیاد است و قطعا نیاز به بخیه دارد. بعد از مدتی که فکر کنیم چه کنیم به این نتیجه می‌رسیم که برگردیم فیروزکوه. قبل رفتن یکبار دیگر پانسمان را عوض میکنم. اینبار دیگر شکی ندارم که نیاز به بخیه دارد. اتفاق خاصی نیست. بریدگی است اما ریسک نمیکنیم و برمیگردیم بیمارستان فیروزکوه. من از شدّت خواب دارم افلاین میشوم. ماربلو برایم لازم است. دفعه  اول هست ولی چاره نیست، نباید بخوابم تا رسیدن به فیروزکوه. به خودم قول میدهم که دفعه آخرم باشد. (99.9%)

به فیروزکوه میرسیم و بچه ها میروند بیمارستان. من دیگه خواب امانم نمیدهد. بیدار که می‌شوم بچه ها آمده اند و دکتر بخیه زده. دکتر بداخلاقی هم بوده گویا. به نظرم ما مشکل مان حکومت نیست. همین مردم‌مان در خودشان یک وجهه کمیته‌ی دهه شصت در خودشان دارند. قصّه‌ی غم انگیزی است. در عین حال، خوشحالم که اتفاق بدی‌تری نیفتاد. سفر نیاز به مراقبت دارد. نیاز به مجهز بودن. معمولاً سعی میکنیم اینطور باشد. بهرحال حادثه خبر نمیکند. 


من دلگیرم حالا. ازینکه از زمین و آسمان رانده شده‌ام.... ازینکه راهم نمی‌دهند. نیاز دارم به یک خلوت حسابی. حتی همین خلوت را هم نصیبم نمی‌شود. خسته‌ام، بود دودِ گوشت نپخته روی پوستم نشسته. نپخته من خودم، منقوص، ناکامل و یک ناتمام. چه گفته بود بیهقی؟ در همه کارها ناتمامی. انگار منم. ناتمام و رانده‌شده. نمی‌خواهم ناشکری کنم. تو مهربان تر ازین حرف‌هایی. تو اگر نگاهم نکنی که من کجایم؟ درگیر یک سراب دنیا. بیشتر نگاهم کن. قبول؟

هفته پیش جمله این بود : 

مَثَلُ مَا یُنْفِقُونَ فِی هَذِهِ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَثَلِ رِیحٍ فِیهَا صِرٌّ أَصَابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَکَتْهُ وَمَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَکِنْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ

حق ‌است. ما خودمان به خودمان ظلم میکنیم. ما خودمان،خودمان را از درگاهت می‌رانیم.


پ ن : احساس میکنم به این احوالات نویسی معتاد شده‌ام. چیزی نیست که خوشحالش باشم. حرف‌های صادق بیشتر جذب میکند که از عمر مفیدتر استفاده کنم. باید همینکار را بکنم. 18 آگوست 2017 فقط یکبار تکرار می‌شود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۰

این نسخه فارسی شده بازی اعتماد است. 
https://hamed.github.io/trust/
ّاین روزها زیاد در تلگرام میچرخد.
برای دوستان فرستادم. اول به چشم بازی جالب. بعد که نشستم کمی فکر کردم. یاد داستان قصاص افتادم. همیشه مخالف بودم با قصاص. به نظرم خشونت بود. به نظرم همواره با «مهربان» بودن میشد جامعه بهتری داشت.  الان که این بازی را دیدم خیلی از سوالها برایم حل شد. خیلی از سوالها....

دارم به آن تک اشاره یا اولوالباب فکر میکنم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۷
چهار ساعت نشستن توی صف دکتر کلافه‌ام کرده. چقدر این جماعت به وقت آدم‌ها بی اعتنا هستند. چقدر. اشتباه کردم، نباید برای یک آزمایش خیلی ساده می آمدم پیش یک دکتر خبره. کار ساده را همان ساده‌ها هم میتوانند انجام دهند. حالا ولی اگزیت استراتژی رو انتخاب نمی کنم. خوابم می آید. کمی چرت میزنم. میدانم که شاید بقیه با دیدنم لبخندی بزنند. هو کرز؟
ولی از حق نگذریم دکتر خوش اخلاقی است. چهار خط روی دفترچه می‌نویسد که برو فلان جا این آزمایش رو بده. چهارساعت توی صف. نگران خودم نیستم. من که سالم بودم و محض خاطر اطمینان یک آزمایش بدهم. خانمی که تب داشت و وقتی بیدار شد و دید هنوز نوبتش نشده سر شوهرش داد زد که برو بگو حالم بدم است. پریشان است. عرق روی پیشانی‌اش نشسته. شوهرش خجالتی است به نظر. میرود میپرسد میگوند ترتیب باید رعایت شود. بی هیچ ملاحظه ای.

از بیمارستان مدرس میزنم بیرون. این تکه از شهر را بلد نیستم. نگاه میکنم می بینم در خیابان سعادت آبادم. تا میدان کاج قدم میزنم و تاکسی را به مقصد شریف میگیرم. بیکارم توی تاکسی. پی دی اف‌ها را بالا و پایین میکنم. کتاب ماندن در وضعیت آخر هنوز تمام نشده. شروع میکنم به خواندن. فکر پرش میکند. دلتنگ می‌شوم. طبیعی است خب. آدم با کسی اینقدر شباهت داشته باشد. هم‌فکر باشد و دلتنگ چنین دوست خوبی نباشد. مگر میشود؟ خوبی کار کردن این است که آدم از بیکاری جاودگر نمیشود حداقل. 

امشب باید یک پوزیشن KTH را اپلای کنم. دیشب نیلوفر مجبورم کرد که DTU را بفرستم. و امروز چالمرز ریجکت شد. 2-1 بازی به نفع من است. فکر میکنم که کجا میخواهم برم؟ چه بدست بیاورم. شاید بیشتر برای اینکه یک وقتی بعدا حسرت نشود. فقط همین. کار نکردن با حمید بعداً حسرت نمی‍شود؟

گوگل میزنم حبذا. وبلاگ قدیمی اش را می‌آورد.  شروع میکنم به خواندن. خودم یا تصویر دوست داشتنی‌ای از خودم را توی این متن‌ها می بینم. انگار ایده‌آل من برای شدن این است. آن ایده‌آلی که همیشه دوست داشتم باشم ولی بهردلیل جبر جغرافیایی یا هرچیزی نشد. کاش شباهتی داشتم.... مرتضی وقتی که شعارهای محقق شود میشود روح خفیفی از حبذا. ولی اینقدر متناقض است و اینقدر تضاد دارد با این تصویر که نگو و نپرس.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۱

از قبل نسبت به نویز و سر و صدا حساس بودم. از محیط‌های شلوغ و پر از نویز متنفرم. از صداهای ناهمگون. خوابگاه شادمان اینقدر شلوغ بود و سر و صدای ماشین و اینها که خب از یک جایی به بعد عادی شد ولی باعث شد نسبت به نویز و سر و صدا حساس تر بشم. مثلا اگر در شرکت کسی پنجره را باز میکرد واقعا بالای 5 دقیقه اذیت میشدم و خواهش میکردم که ببندد. یا درخانه اگر تلویزیون صدایش بلند باشد اذیت میشود. میخواهم سکوت باشد. حتی فکر میکنم همین اخلاق در سلیقه موسیقیای هم اثر گذاشته. اکثرا آهنگ های نئوکلاسیک و امبینت و مینمیال را ترجیح میدهم. اولافور و دیگران.

بعد دیدم که حتی نسبت به نویزهای انسانی هم حساس شدم. ملچ و ملوچ کردن ها، صداهای های جیغ آدم هایی که دارند بلند بلند با تلفن صحبت میکنند و وقتی فکر میکنی بدتر هم میشود. این حس وسواس به نویز.

حالا اینها که ذیل احوالات حساب میشود ولی خواستم این نتیجه را بگویم که لزوما تجربه اکستریم به حل مشکل کمکی نمیکند. بلکه سنسورهای آدم را حساس تر میکنند. این روش متود کلاسیک و قدیمی است. متود اینکه یکهو کسی که ترس از آب دارد که بیندازند توی آب که شنا یاد بگیرد. متود اینکه کسی که در موضوعی نقطه ضعف دارد مثلا از چیزی میترسد یکهو با بدترین حالتش مواجه کنند که مثلا چون صد آید نود پیش ماست. نخیرم. اینطوری جواب نمیدهد. نه تجربه این را میگوید و نه عقل. چون روح و روان آدم فیزیکی نیست که. یک سیال است. یک موجود زنده. باید با روشی منطقی ومعقول با آن برخورد کرد....

مثال دیگرش که خیلی هم جالشی‌است. آزادی های جنسی است. اینکه همه چیز آزاد باشد و افراد در مقابل این آزادی بی حد و مرز خودشان دیگر این موضوعات برایشان بی اهمیت میشود. نه. کاملا به عکس است. کاملا حس جنسی حساس تر میشود. آسیب‌هایش بسیار زیاد است. شما نمیتوانی انتظار داشته باشی کسی را در استخر شهوت مثلا بیندازی که خودش راه خودش را پیدا کند. خاصه کسی که در این موضوع ضعف هم دارد....


نتیجه اخلاقی اینکه مسیر اشتباه اثر عکس دارد. آن چیزی که ابتدا به ذهن آدم میرسد که عمدتاً هم از شباهت و آنالوژی بین پدیدهای نامرتبت آمده ما را به نتیجه نمیرساند که هیچ. نتیجه عکس میدهد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۴

مرضیه دختر دایی، بزرگترین فرد بین فرزندان اقوام وخویشان است. متولد 57. یک جورهای مادربزرگ همه ما بچه ها در کودکی. کودک بودیم و هنوز لباس نوی عید ذوق زده‌مان میکرد که مرضیه دانشگاه میرفت. سوم دبستان بودم و مراسم عقد مرضیه بودم همیشه به عنوان آدم بزرگ بین ما بچه ها بود و چون مهربان بود/است بین ما بچه ها دوست داشتنی و نازنین. مرضیه به خاطر شغل جوادآقا شوهرش رفت مشهد. بعداً که گاهی سفر میکردیم مشهد رفتن به خانه مرضیه برایم جذاب بود. نیمدانم چرا؟ شاید به خاطر همان حس ساده و مهربان‌اش به ما بچه ها

مرضیه وقتی مادر شد و علیرضا به دنیا آمد هم خاطرم هست. روزهای آخر عید بود و تعطیلات رسمی فرا نرسیده. به قولی بهترین روزهای سال ( چون لذتی که در تعطیلات اسفند هست در فروردین اش نیست ) ما رفتیم خانه دایی و میدانستم که مرضیه آمده. راهنمایی بودم و شاید این اولین برخورد من با یک کودک تازه به دنیا آمده بود. اینقدر ذوق مرگ و البته متوهم بودم که در قوه خیال فکر میکردم میشود برم و بعد مثلا یکهو علیرضا از بین همه آن جمع من را دوست داشته باشد؟ الان که به یاد می آورم غش غش میخندم ازین سادگی کودکانه که نمیداند نوزاد یک ماه هنوز دنیا را برعکس می بیند چون چشمانش کامل نشده یا اینکه فقط مادر و پدر آن هم به خاطر حس بویایی میشناسد. بگذریم.

علیرضا بزرگ تر که شد چون اولین فرزند یا نوه خاندان بود خیلی مورد استقبال همه بود. بسیار بسیار دوست داشتنی. دیدن اینکه هادی و مهدی ( پسردایی هایم) دایی شده اند و رابطه شان با علیرضا صمیمی است یک جورهایی حس حسادت داشتم. دوست داشتن همینقدر به یک کودک نزدیک باشم.

بعد که بزرگتر شدیم و دیگر دبیرستان و کنکور و دانشگاه سراغمان آمد دیگر از خانواده و فضایش کم کم فاصله گرفتم. مرضیه را سال به سال یا دو سال به دوسال دم عیدی شاید می دیدم. مرضیه فرزند دوم را هم به دنیا آورد و « مهسا»ی دوست داشتنی مرا مجذوب خودش کرد. یک دختر بسیار بسیار مهربان، صمیمی و البته درون گرا. شاید همین ویژگی دومش بود که قند در دل آدم آب میشد وقتی رفتارهای معصومانه اش را میدید. یک دنیا خیالی دارد برای خودش و درین دنیا مادر عروسکهایش هست و چیزهایی ازین قبیل. وقتی پای صحبت هایش می نشینی همینطور شکر است که سرازیر میشود....

این سالها دور از مرضیه بودم ولی همیشه در ذهن من از همان کودکی خواهری مهربان بود. حالا مرضیه فرزند سوم را میخواهد که به دنیا بیاورد. اول مرداد که خانه بودم و پدر گفت که اخیراً اتفاقی برایش افتاده و سلامتی اش تحت تاثیر قرار گرفته اصلاً حسابی پکر شدم. خیلی خیلی ناراحت. خداروشکر برطرف شده و امروز یا فردا مرضیه سومین نوزاد دوست داشتنی اش را به دنیا می آورد.

* دیروز قصد کردم که سفری به مشهد داشته باشم. این سفر ولی گویا ممکن نیست و ازین بابت دلخور شدم. ازین که راه‌ام نمیدهند. همه اعضای خانواده مشهدند. ولی سه شنبه قصد برگشت دارند و ماندن یکی دو روز بیشتر به خاطر سفر من عملاً سخت است بنابر شرایط محیطی. پدر هم که حسابی درگیر بنّایی و امور اصلاح ساختمان است.... چک میکنم شاید هفته بعد بهتر باشد رفتنم. نمیدانم.... یکی از عیبهای روزگار این است که وقتی قصد انجام کاری را میکنی و بنابر دلایلی نمیشود و اما و اگر وسط می آید یکهو انگیزه ات و حس‌ات میرود، می‌پرد. انگار اگر این هفته بروم مشهد آنطور که باید به من نیچسبد....

** بعدا نوشت: به همکارم گفتم که چهارشنبه را نمیروم. خوشحال میشود. تقریباً ذوق میکند. با اینکه میدانم نیامدنش از یک بار مسئولیت شانه خالی کردن است ولی میگویم اشکالی ندارد. بگذار چیزهایی که بقیه را خوشحال میکند، خوشحالشان کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۳

سایت پایانه را بالا و پایین میکنم. نگاه دیگرم به برنامه کار و برنامه دیدن صادق است. چطور کنار هم بچینم؟ از طرفی موجودی حساب را که نگاه میکنم قد نمیدهد که بخواهم هوایی بروم و در زمان صرفه جویی کنم. چاره ای نیست. سه شنبه عصر ساعت 7 ترمینال جنوب، خوب است؟ احتمالاً

اینها همه الکیست. باید کسی دیگر بطلبد. می شود که بیایم؟ دلم گرفته است. دلم هوای گریه دارد. مثل سه سال پیش. چقدر زمان زود میگذرد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۸

خت خت خت صدای پیازی که روی رنده میرود بویش را پخش میکند.  و بعد جرز و ورز روغن داغ. از بیرون اتاق صدای بزرگواری که پای تلفن داد میزند و بحث پولی که نگرفته می آید. چندنفری هم به لهجه و گویش شان تلفنی صحبت میکنند. صداهای برخی ها اکتیو است یک کلمه هم بگویند تا عمق استخوان گوش می رود الان ده نفر آدم اکتیو دارند صحبت میکنند.. پویا دارچین چه شد علی نامی با لهجه شیرازی دارد هم اتاقی اش را صدا میزند. ار طرفی شیر آب و ظرفی که شسته میشود و وقتی میرود روی آب گیر شماره به شماره صدایش می آید. اینجا خوابگاه است. یک روز عادی. روز که جه عرض کنم 10 شب عادی است. ازینور به آن ور غلت میخورم. صدای کسی که پای تلفن بلند بلند صحبت میکند بیدارم میکند گوشم که باز میشود سایر صداها هم کم کم می آید. آوازخوانی پای املتی که درست میکنند. دیگری نان استاپ سوت زدن را شروع کرده.


هم اتاقی ها هم رعایت نمیکنند. مثل خانه نیست که کسی حواسش به تو باشد تقریبا اگر که هر اتفاقی برایت بیفتد برای دیگران مهم نیست. هر اتفاقی... میزان همدلی نزدیک به صفر است. آدم ها درون خودشان زندگی میکنند.

چشمانم را می مالم. نگاهی به ساعت میکنم. ساعت نزدیک به ده است. 7:30 که رسیدم مثل جنازه روی تخت خوابم برد... حالا کلافه بیدار شدم. ارکستر صداهای ناهنجار ادامه دارد. خوابگاه کسی مراعات دیگری را نمیکند. رفته است دیگر روی اعصابم. گرسنه ام شده ولی بی عملگی و علاقه به بازادامه خواب روی تخت نگهم میدارد. 


گفته بود آستانه تحملم بالاست.... 7 سال است این محیط را تحمل میکنم. محیطی بی نظم که بی نظمی اش دامن تو را هم میگیرد. کنار سایر تجربه های جالبی که به تو میدهد. اینجا را می توانم تحمل کنم چون بدتر ازین را گذرانده ام. سالهای خیلی دور. 

دیگر ولی این شکم گرسنه و خوابی که پریده تحملش سخت است. شاید بنویسمش راحت تر باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۷
* یکی ازهمکاران خانمان در محیط کار فعلی هم‌رده و هم‌دوره من است. هم رده ازین نظر که هر دو کارشناس‌ایم. هم دوره ازین جهت که ورودی ارشد دانشگاه یکی است. تصور اولیّه‌ام ازش پرتلاش بود و بی انصاف هم نباشیم هست. ولی ضعف‌های به وضوحی دارد. از اشتباهات مکرر در دیتاها تا کندی کار و حتی نحوه برخورد با سایرین تلاشش قابل ستایش است ولی. من هم ضعف دارم مثل هر کسی دیگری. از یک جایی به بعد ضعف‌هایش کار آدم را لنگ میکند. در عین حال سادگی‌اش مانع آن می‌شود که آدم دلگیر بشود حداقل بلند مدت. 
رفتار چند وقت اخیرم ولی در اصلاح و بهبود این ضعف ها بی اثر بوده. این بی اثری آدم را بیشتر ناراحت میکند. کار پیش نمیرود و هرچقدر هم تلاش میکنی تفاوتی نمیکند. دیدم مشکل ازینجاست که من رفتار والدانه میکند. اگر مهربان باشم والد حمایتگر، اگر مهربان نباشم والد سرزنش گر.هیچ کدام ازین دو جواب نمیدهد. چون در مورد اول واکنش همکار من این است که خب این کار را انجام میدهد و دیگر اصلا گوش نمیدهد که من چه می گویم و رفتار دوم هم کودک طبیعی پرخاشگر میشود هرچند به روی خودش نمی آورد. ناراحت می‌شود. هیچکدام صحیح نیست. رفتار صحیح بالغانه است.... یکی از اخلاق‌های بد شریفی‌ها در محیط کار همین خودبزرگ بینی است این خود بزرگ بینی حتی اگر صحیح باشد منجر به دو چیز میشود. عجب، که میشوند والد مستبد یا مهربان باشند که میشود والدهایی که کار بقیه را انجام می‌دهند. که همکارانشان فکر میکنند آنها چون قصد رقابت دارند این کار را میکنند... 
حالا همکار به دلیل رفتارهای والدانه من درطی این 8 ماه، حتی در مواقعی که سعی میکنم رفتار بالغانه داشته باشم، رفتار والدانه از خودش نشان میدهد، یک جورهای تقابل به مثل چیزی. هرچند اینجا ان شاء الله زیاد ماندگار نیستم و اگر قسمت شود اگزیت استراتژی رو انتخاب میکنم ولی دو تجربه کاری ام رفتار والدانه همه شریفی‌ها را در محیط کاری به اثبات رسانده و تجربه خوبی بود.

* به وضوح ویژگی که دکتر هادی برایم بر شمرد را دارم در خودم حس میکنم. پتانسیل وابستگی. تقریبا در دو، سه هفته اخیر هیچ کاری  از کارهای عقب مانده را انجام نداده ام. در تمام وقت‌‌های غیر اداری‌ام تمام فکرم درگیر مسیری فعلی است. حتی اخیراً اینقدر زیاد شده که یک چند روزی هست که حتی تصمیم‌های کار و مسیر آینده را هم کمتر به ذهن می آید. در رفتار ولی بنابر همان دلایلی که قبلاً گفتم سعی میکنم که منطقی رفتار کنم... کار سختی است، خیلی. ولی چاره‌ای نیست. منطق این را حکم میکند. الان که فکر میکنم می‌بینم حتی در محیط کار هم فکرم تماماً به روی کار نیست. رئیسمان که به صورت خیلی بریفلی توضیح دادم داستان چیست دیگر گیر نمیدهد. گیر که یعنی آسان میگیرد. از این یکی ولی ناراحتم احساس میکنم تعهد کاری‌ام را کم کرده ولی برخلاف قبلی حتی با تلاش هم درست نمی‌شود. دلیلش هم مشخص است، آدم بر صور ذهنی و ناخودآگاه اختیار کمتری دارد. مثل همین الان که دارم اینها را می‌نویسم. در وقت اداری.... برای اینکه ذهنم کمی منظم‌تر شود...





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۳

حمید اسم کانالش را گذاشته Thinking concise، موجز می‌‌نویسد و مختصر. به همان سبک همیشه وبلاگش. فکر که میکنم می‌بینم من هم جدیداً سبک نوشتن‌ام رنگ و بوی حبذا گرفته. جملات کوتاه و مختصر عین‌ ضربه‌های پیانو برای نواختن یک موسیقی دلنشین که شاید در کیس من یک موسیقی فالش باشد. فالشی در چهار قطعه.

*. حالا می‌خواهم چیزی بنویسم به نکته و بی حاشیه، هم برای اینکه در ذهن آشفته‌ام همه چیز چکیده شود هم اینکه هر وقت خواستم رجوع کنم به این موضوع، طبقه بندی شده یک گوشه ذهنم باشد. صبح سه‌شنبه خانم هادی گفت که قالب داری. آری دارم و به این قالب‌ها پافشاری میکنم نه از سر لجبازی از سر اینکه بخشی از شخصیت من است و اگر خلاف این عمل کنم می‌شود تناقض با خودم و این برایم گناهی نابخشودنی است نه به این معنا که هیچگاه مرتکب نشده‌ام، به این معنی که در موضوعات مهّم حاضر نیستم لحظه‌ای تخطی کنم. برادری توصیه می‌کرد که اینقدر در چهارچوب‌ها  جلو نرو. یکی دو پله‌ را هم دویدی اشکال ندارد. این تصویر من است؟ نخیر. نمی‌توانم.

*. در خلال صحبت‌‌هایم با دوست عزیزی، پرسیدم چرا اینقدر دل‌واپسی؟ گفت که چون آدم‌ها برایم مهم‌اند. هرچند احتمال وقوع اتفاق کم باشد، باز نگرانشان می‌شوم. ضرب احتمال وقوع حادثه در اهمیت آدم‌ها می‌شود میزان نگرانی ما. من امّا نگران اتفاق‌های روزمره نمی‌شوم. چون احتمال وقوعشان پایین است و نگرانی من هم در کاهش/ افزایش وقوع اتفاق اثری ندارد. در این موضوع خاص، من نمی‌توانم حرف‌های برادر عزیز را بپذیرم. نمی‌توانم آنطور که دلم می‌خواهم گام بردارم. چرا؟ چون شخص مقابل خیلی برایم مهّم است. خیلی بیشتر از خیلی. حتی در وقوع یک در اعدادی با صفرهای بالای 9 باز هم دلم نمی‌آید که به سبب حرف/ رفتار  «من» کسی دلگیر شود. کسی فکر و ذهنش مشغول باشد یا آینده مخدوش شود. حتی در رودربایستی «نه» گفتن قرار بگیرد. این شخصیت من است. تقریباً غیرقابل تغییر. من اینقدر در اثر گذاری بر زندگی دیگران محذور دارم که فکر والد شدن آزارم می‌دهد. تو بخوان حدیث مفصّل ازین مجمل.


*. وسواسم برای این مسیر به چه خاطر است؟ به خاصر همان اهمیّت. من خودم را در جایگاهی که هستم نمی‌گذارم. خودم را در آن سوی میدان می‌بینم. من سه‌شنبه شب روی آن نیمکت پارک احساس کردم که با عضوی از خانواده‌ام صحبت میکنم. احساس کردم که نقش برادری دارم. از ابتدا همین فکر را کرده‌ام. من یاد گرفته‌ام که فیزیبلتی استادی مهّم‌ترین بخش‌ هر‌کاری است. اصلاً تفاوت یک جامعه توسعه یافته با توسعه نیافته همین است. چقدر در کارهاییی ابتدایی/ بدیهی و سهل وقت می‌گذاریم. انجام کارهای «سهل‌ِ ممتنع» مهّم‌ترین عامل پیشرفت است به شرط ثابت قدمی.

*. قطعه آخر هم اینکه خدایا تو خود میدانی که من از ابتدای مسیر، در این مسیر بوی تو را حس کردم. هرکجا بوی تو می آید مدهوش می‌شوم. دیگران مهّم اند چون مخلوق تو اند. چون امضای تو پای همه‌ی این آدم‌هاست. دیگرانی آدمی از بودنشان لذت می‌برد و قند در دلش آب می‌شود که تو را خوب می‌شناسند و بوی تو را می‌دهند. مگر نه اینکه خانه آنجاست که دل آنجاست؟  مگر اگر بوی تو را حس نکرده‌بودم گام از گام بر نمی‌داشتم. من در شنیدن بوی تو شکّی ندارم. این تصویر هرچقدر هم شعار تویش باشد هرچقدر با تصویر عادی من فاصله داشته باشد ایده‌آل و آرمان من است. من از دست کشیدن از آرمانم ابا دارم. هر وقت با  این تصویر فاصله بگیرم حالم خوب نیست.
Wherever is your heart I called home 
ای یار بکش دستم، آنجا که تو آنجایی... برکش....برکش تو ازین پستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۶

یکی از جذابیت‌های اقتصاد برایم همین رفتارهای اقتصادی است. کاملاً درس زندگی است. خیلی منطقی و معقول. مثلا همین که یک شرکت با اینکه سود اقتصادی نمیکند ولی از بازار خارج نمیشود. علتش واضح است. هزینه های ثابت و جاری اش را در نظر بگیرید. مارجینال هزینه اش از میانگین هزینه جاری اش بیشتر است. مخلص کلام اینکه درسته سود نمیکنه ولی چون کلی هزینه ثابت گذاشته پاش نمیصرفه که بازار خارج بشه. 
حالا این یک موضوع است فقط که ترم 1 ارشد آشنا شدم. ازین درسها زیاد دارد اقتصاد. امروز معین بحث BATNA  را پیش کشید. مفاهیم ساده است ولی همین مفاهیم ساده را وقتی تئوریزه میکنند راحت تر میشود در بیزنس به کار برد. 
به نظرم هنر این اصلاحاً غربیها همین است. تئوریزه کرده بدیهیات، و بعد بسط دادنش.
برجام را با همین دید BANTA که نگاه کنیم می‌بینیم چقدر سوالاتمان جواب داده میشود و چقدر ابهاماتش مشخص تر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۸